تحمل تاریکی را ندارم.
در خانه سیستم روشنایی پیچیدهای دارم که کوچکترین تاریکی هم در فضای خانه نمیماند. در آن لحظاتی که آفتاب بصورت عمودی میتابد دماغم را بیرون میبرم، لحظات دلچسبی که مخفیانه بدنبال آزادی هستم.
سعی میکنم تلویزیون تماشا کنم، ولی از طرفی تنظیماتش را طوری چیدهام که صفحهاش بیش از حد روشن باشد به همین خاطر چیزی نمیبینم، پس به نظرم رسید رادیو باید گزینه بهتری باشد.
سعی میکنم کتاب بخوانم، اما حروف تیرهی رو کاغذ واقعا چشمم را اذیت میکنند. تمام سعیام را
میکنم که بنویسم، اما جوهر سفید روی کاغذ سفید امکان اینکه بتوانم کلمهای از آنچه که نوشتهام را بخوانم از من میگیرد.
من نمیخوابم، به خاطر اینکه پلکهایم آنقدر با دستگاهی که خودم اختراع کردهام تا تاریکی اطراف را نبینم باز ماندهاند که خشک شدهاند.
شیر و پنیر سفید میخورم.
همین امروز بود که یک فکر تیره به ذهنم هجوم آورد و خودم را مجبور کردم بروم توی روشنایی.