سربازي در صف به نوبت ايستاده تا بتواند يكربع با يك فاحشه همخوابه شود. اسمش لني آلدريج است و حدود 36 سال سن دارد. درحاليكه اسكناس 5 دلاري مچاله شدهاي را در دست راستش نگه داشته٬ پشت سر 9 نفر ديگر در صف به انتظار ايستاده است. كمكم كه صف كوتاهتر ميشود و جلوتر ميرود و جمعیت به هشت نفر٬ هفت نفر و... ميرسد لني يكبار ديگر زندگياش را مرور ميكند. به زنش النور فكر ميكند... النور آلدريج!!! موهاي قهوهاي رنگ او را تصور ميكند كه از پشت گره زده و از روي بلوز سفيد رنگ قرنتي يك گردنبند مرواريد طلا انداخته است. هيچ وقت النور را اينطوري در ذهنش تصور نكرده چون او يك زن بلوند لاغر است كه اصلاً هم از رنگ سفيد خوشش نميآيد. احتمالاً تقصیر خود اوست که در پس ذهنش زنش را با لباس رنگ روشن زيباتر ميبيند؛ يا شايد لني سعي دارد خودش را قانع كند كه خانهاش ارزش انتظار كشيدن دارد. شايد مفهوم هر دوي اينها يكي است. اهميت ندارد كدام مورد درست باشد فقط حس پريشاني به او دست ميدهد و از صف بيرون ميآيد. اما چندروز بعد درست در همين لحظه فرصتي پيش ميآيد تا براي صحبت با يك كشيش دوباره در صف بايستد. لني در حين انتظار تمام گناهاني را كه ميخواهد اعتراف كند در ذهنش مرور ميكند. شيوهاي كه لني قصد دارد دنبال كند اين است كه ابتدا به گناهان كوچك خود اعتراف كند و بعد به مسائل حياتيتر كه چندان زياد هم نيست بپردازد. حتي در ميانهي راه چندتا گناه جعلي هم از خودش درست ميكند بلكه روحش كاملاً صيقل داده شود. اما بعد به اين نتيجه ميرسد كه اين كار دروغي بيش نيست و در جاي خود گناه محسوب ميشود و سرانجام كل مفهوم اعتراف به گناه را خدشهدار خواهد كرد. اما بعد بهنظرش ميرسد كه ميتواند ايدهي جالب و سوژهي خوبي براي داستاننويسي باشد و ارزش فكر كردن دارد. در حاليكه فكرش به اين چيزها مشغول است نگاهش بهسمت مردي ميچرخد كه با لبخندي بر لب از اتاق اعتراف بيرون ميآيد. اين دومينبار است كه ميبيند فردي از آن اتاق دربسته راضي و خشنود بيرون ميآيد. لني پيش خود فكر ميكند چقدر اعتراف كار احمقانهاي است. چه فايده دارد آدم به گناهان خود در درگاه يك انسان فاني اعتراف كند؟ حتي يادش نميآيد در انجيل چيزي راجع به اعترافات خوانده باشد. بنابراين لني بار ديگر از صف بيرون ميآيد. روز بعد لني براي اعزام به جبههي جنگ ميرود و اول صف ميايستد. در ميانهي ميدان در حاليكه دارد فشنگ داخل اسلحهاش ميگذارد٬ گلولهاي به شكمش شليك ميشود و تا بهخود بجنبد گلولهي دوم به كشالهي رانش اصابت ميكند. گلولهي دوم قبل از آنكه به بالاي ران چپش بخورد بهطور سطحي لايهاي از پوست ختنهگاهش را ميكند. وقتي حس ميكند قواي بدنياش براي مبارزه كاملاً از بين رفته در همان اطراف به كندهي درختي تكيه ميدهد. مسلماً جاي راحتي نيست اما از آنجاييكه لني ميداند مرگش نزديك است مجبور ميشود همانجا بماند و كل زندگياش را از اول مرور كند. ناگهان نوعي شهود دروني در او جرقه میزند. پیش خود فکر میکند چرا در تمام زندگیاش اغلب میترسیده کار غیراخلاقی انجام دهد؟ حتی یادش نمیآمد هیچوقت کاری تحسینبرانگیز کرده باشد چون ميترسيده مبادا آدم پرمدعايي بهنظر برسد. هرگز كار خاصي انجام نداد. وقتي ذهنش درگير اين افكار است متوجه ميشود ديگر چند قدم بيشتر با پايان عمرش فاصله ندارد. ديگر قانع شده است كه يك تصميمگيري جزئي بهتر از هيچي است. و از آنجايي كه نه لذت گناهان كوچك را در زندگي تجربه كرده و نه از تقوا و پاكدامني در زندگياش خيري ديده است٬ اين دست آن دست نميكند و تصميم ميگيرد كه تصميمي بگيرد. وقتي گزينههاي متعدد مدنظرش را بررسي ميكند٬ تصميم ميگيرد سيگاري روشن كند. يادش ميآيد در تمام عمرش هيچوقت لب به سيگار نزده است. دستش را دراز ميكند و از جيب كت سرباز بغل دستش سيگاري كش ميرود و آنرا روشن ميكند. لني تا آنجا كه در توانش است راحت به كنده درخت تكيه ميدهد و از تصميم خودش بهخاطر روشن كردن سيگار لذت ميبرد و براي زندگي پس از مرگ يا هر بلايي كه قرار است به سرش بيايد به انتظار مينشيند.
چت از طریق واتساپ
دیدگاهها
و داستان خیلای خوبی رو انتخاب کردین برای ترجمه
ترجیح داشتم به جای کلمه فانی از یک کلمه ی به روز تر استفاده کنید اما نمی دونم چی
مترجم به زبان مسلط بوده و اون تپق های مرسوم ترجمه دیده نمیشه
و شاید بشه گفت به ادبیات تا حدی مسلط بوده
چون ممکنه به واسطه ارتباطش با ادبیات تونسته باشه اون توپق ها رو بپوشونه
به هر روی
تسلط بر زبان
یا بر ادبیات
باعث شده من به عنوان یک مخاطب معمولی و نه حرفه ای از داستان و یکدستی زبانش لذت ببرم
می/نا
نتیجه: ویرایش برای همین وقتهاست.
...
منم يه روز تابوهامو مي شكنم
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا