داستان«ترديد»نويسنده«ويرژيل فانوس»مترجم«ليلي مسلمي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

سربازي در صف به نوبت ايستاده تا بتواند يك‌ربع با يك فاحشه هم‌خوابه شود. اسمش لني آلدريج است و حدود 36 سال سن دارد. درحاليكه اسكناس 5 دلاري مچاله شده‌اي را در دست راستش نگه داشته٬ پشت سر 9 نفر ديگر در صف به انتظار ايستاده است. كم‌كم كه صف كوتاه‌تر مي‌شود و جلوتر مي‌رود و جمعیت به هشت نفر٬ هفت نفر و... مي‌رسد لني يكبار ديگر زندگي‌اش را مرور مي‌كند. به زنش النور فكر مي‌كند... النور آلدريج‌!!! موهاي قهوه‌اي رنگ او را تصور مي‌كند كه از پشت گره زده و از روي بلوز سفيد رنگ قرنتي يك گردنبند مرواريد طلا انداخته است. هيچ وقت النور را اينطوري در ذهنش تصور نكرده چون او يك زن بلوند لاغر است كه اصلاً هم از رنگ سفيد خوشش نمي‌آيد. احتمالاً تقصیر خود اوست که در پس ذهنش زنش را با لباس رنگ روشن زيباتر مي‌بيند؛ يا شايد لني سعي دارد خودش را قانع كند كه خانه‌اش ارزش انتظار كشيدن دارد. شايد مفهوم هر دوي اينها يكي است. اهميت ندارد كدام مورد درست باشد فقط حس پريشاني به او دست مي‌دهد و از صف بيرون مي‌آيد. اما چندروز بعد درست در همين لحظه فرصتي پيش مي‌آيد تا براي صحبت با يك كشيش دوباره در صف بايستد. لني در حين انتظار تمام گناهاني را كه مي‌خواهد اعتراف كند در ذهنش مرور مي‌كند. شيوه‌اي كه لني قصد دارد دنبال كند اين است كه ابتدا به گناهان كوچك خود اعتراف كند و بعد به مسائل حياتي‌تر كه چندان زياد هم نيست بپردازد. حتي در ميانه‌ي راه چندتا گناه جعلي هم از خودش درست مي‌كند بلكه روحش كاملاً صيقل داده شود. اما بعد به اين نتيجه مي‌رسد كه اين كار دروغي بيش نيست و در جاي خود گناه محسوب مي‌شود و سرانجام كل مفهوم اعتراف به گناه را خدشه‌دار خواهد كرد. اما بعد به‌نظرش مي‌رسد كه مي‌تواند ايده‌ي جالب و سوژه‌ي خوبي براي داستان‌نويسي باشد و ارزش فكر كردن دارد. در حاليكه فكرش به اين چيزها مشغول است نگاهش به‌سمت مردي مي‌چرخد كه با لبخندي بر لب از اتاق اعتراف بيرون مي‌آيد. اين دومين‌بار است كه مي‌بيند فردي از آن اتاق دربسته راضي و خشنود بيرون مي‌آيد. لني پيش خود فكر مي‌كند چقدر اعتراف كار احمقانه‌اي است. چه فايده دارد آدم به گناهان خود در درگاه يك انسان فاني اعتراف كند؟ حتي يادش نمي‌آيد در انجيل چيزي راجع به اعترافات خوانده باشد. بنابراين لني بار ديگر از صف بيرون مي‌آيد. روز بعد لني براي اعزام به جبهه‌ي جنگ مي‌رود و اول صف مي‌ايستد‌. در ميانه‌ي ميدان در حاليكه دارد فشنگ داخل اسلحه‌اش مي‌گذارد٬ گلوله‌اي به شكمش شليك مي‌شود و تا به‌خود بجنبد گلوله‌ي دوم به كشاله‌ي رانش اصابت مي‌كند. گلوله‌ي دوم قبل از آنكه به بالاي ران چپش بخورد به‌طور سطحي لايه‌اي از پوست ختنه‌گاهش را مي‌كند. وقتي حس مي‌كند قواي بدني‌اش براي مبارزه كاملاً از بين رفته در همان اطراف به كنده‌ي درختي تكيه مي‌دهد. مسلماً جاي راحتي نيست اما از آنجايي‌كه لني مي‌داند مرگش نزديك است مجبور مي‌شود همان‌جا بماند و كل زندگي‌اش را از اول مرور كند. ناگهان نوعي شهود دروني در او جرقه می‌زند. پیش خود فکر می‌کند چرا در تمام زندگی‌اش اغلب می‌ترسیده کار غیراخلاقی انجام دهد؟ حتی یادش نمی‌آمد هیچ‌وقت کاری تحسین‌برانگیز کرده باشد چون مي‌ترسيده مبادا آدم پرمدعايي به‌نظر برسد. هرگز كار خاصي انجام نداد. وقتي ذهنش درگير اين افكار است متوجه مي‌شود ديگر چند قدم بيشتر با پايان عمرش فاصله ندارد. ديگر قانع شده است كه يك تصميم‌گيري جزئي بهتر از هيچي است. و از آنجايي كه نه لذت گناهان كوچك را در زندگي تجربه كرده و نه از تقوا و پاكدامني در زندگي‌اش خيري ديده است٬ اين دست آن دست نمي‌كند و تصميم مي‌گيرد كه تصميمي بگيرد. وقتي گزينه‌هاي متعدد مدنظرش را بررسي مي‌كند٬ تصميم مي‌گيرد سيگاري روشن كند. يادش مي‌آيد در تمام عمرش هيچ‌وقت لب به سيگار نزده است. دستش را دراز مي‌كند و از جيب كت سرباز بغل دستش سيگاري كش مي‌رود و آن‌را روشن مي‌كند. لني تا آنجا كه در توانش است راحت به كنده درخت تكيه مي‌دهد و از تصميم خودش به‌خاطر روشن كردن سيگار لذت مي‌برد و براي زندگي پس از مرگ يا هر بلايي كه قرار است به سرش بيايد به انتظار مي‌نشيند.

دیدگاه‌ها   

#8 حمیده هاشمی 1392-03-02 03:54
عاشق انتخاب هاتم...عاششق:)
#7 عزیز 1391-11-30 17:02
انتخاب و گزینش داستانهات تحسین برانگیزه . اما اگه یه وقت اوضاع مملکت بهتر شد و امکان چاپ داشتی ، معتقدم می بایست تو ویرایش قدری بیشتر وسواس بخرج بدی . البته از همینجا بگم که من تو دو دهه پیش یه داستان کوتاه با عنوان " یه بسته سیگار لعنتی" داشتم که به دلایل امر ناگفتنی ! اجازه نش پیدا نکرد و فقط خودم با هاش حال میکنم . اما قصدم این بود کهبگم من تو او داستان روایتم از اونجایی شروع میشه که سرباز ویرژیل فانوس تموم میکنه .پاینده باشی
#6 بی خیال 1391-10-20 19:16
تردید کن درباره کسانی که تردید نمی کنند.شما مترجم خوبی خواهید شد.این ازانتخاب های خوبتان پیداست.اما کلماتی نظیر،افکار درست،تابو نشکستن و... باید به تردید در آن نگاه کرد.
#5 می/نا 1391-07-27 15:24
ترجمه ی تمییزی بود
و داستان خیلای خوبی رو انتخاب کردین برای ترجمه
ترجیح داشتم به جای کلمه فانی از یک کلمه ی به روز تر استفاده کنید اما نمی دونم چی
مترجم به زبان مسلط بوده و اون تپق های مرسوم ترجمه دیده نمیشه
و شاید بشه گفت به ادبیات تا حدی مسلط بوده
چون ممکنه به واسطه ارتباطش با ادبیات تونسته باشه اون توپق ها رو بپوشونه
به هر روی
تسلط بر زبان
یا بر ادبیات
باعث شده من به عنوان یک مخاطب معمولی و نه حرفه ای از داستان و یکدستی زبانش لذت ببرم
می/نا
#4 علی 1391-07-25 18:55
داستان در اصل عجولانه نوشته شده است و ارزش ادبی چندانی ندارد اما ترجمه، روان و خوب است. به نظرم به جای بعضی جمله‌ها می‌شد معدل‌های بهتری گذاشت. مثلاً: از تصمیم خودش به خاطر روشن کردن سیگار... گزینه‌های متعدد مد نظر... خانه‌اش ارزش انتظار کشیدن دارد... و از این دست.
نتیجه: ویرایش برای همین وقت‌هاست.
#3 عباس 1391-07-25 14:13
داستان خوبی بود. لذت گناه در آخرین لحظات. تناقض جالبی ایت.
#2 ليلي مسلمي 1391-07-24 02:46
طيبه با اينكه اين داستان رو ترجمه كردم ولي من از اون دسته افرادي نيستم كه اخر مسير تابو بشكنم. هميشه شديدا اعتقاد دارم باورهام كاملا باورهاي درستيه خيلي كم پيش اومده حس كنم به هدر رفتم.وقتي به اخر ترجمه داستان رسيدم اصلا دوست نداشتم شخصيت كم بياره. خيلي دوست داشتم كم نمي اورد ولي متاسفانه...
#1 طيبه تيموري 1391-07-22 17:12
آفرين ليلي جان. آفرين به ابنهمه رواني و انتخاب داستان

...
منم يه روز تابوهامو مي شكنم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692