مترجم: ليلي مسلمي
آنها فقط دو تا آمريكايي بودند كه جلوي هتل توقف كردند. هيچكدام از افرادي را كه در مسير رفت و آمد به اتاق از كنارشان رد ميشد نميشناختند. اتاقشان طبقهي دوم و رو به دريا بود، چشماندازي هم رو به پارك عمومي و مجسمهي يادبود جنگ داشت. نخلهاي بزرگ و نيمكتهاي سبز در آن پارك به چشم ميخورد. زمانيكه هوا خوب بود هميشه يك نقاش با سه پايه نقاشي در آنجا حضور داشت. نقاشها نحوهي رويش نخلها و رنگهاي روشن هتل رو به باغها و دريا را دوست داشتند. ايتالياييها از راه دور ميآمدند تا از مجسمهي يادبود جنگ بازديد كنند. اين مجسمه از جنس برنز بود و زير باران ميدرخشيد. هوا باراني بود و باران از لاي درختهاي نخل چكه ميكرد. آب به صورت گودالچه در مسيرهاي شني جمع شده بود. دريا در امتداد خطي طولاني در زير باران ميشكست و به سوي ساحل ميلغزيد تا بالا بيايد و زير باران در امتداد خطي طولاني باز هم بشكند. وسايل نقليه از ميدان همجوار با مجسمهي يادبود متفرق شده بودند. در آستانهي درب كافهي مقابل ميدان، گارسوني ايستاده بود در حاليكه به بيرون و به ميدان خلوت نگاه ميكرد.
زن آمريكايي كنار پنجره ايستاد و به بيرون نگاهي انداخت. آن بيرون درست زير پنجره اتاقشان گربهاي زير يكي از ميزهاي سبز خيس آب كز كرده بود. گربه ماده سعي داشت طوري خود را جمع كند تا خيس نشود.
زن گفت: "ميرم پايين تا آن بچه گربه را بياورم."
شوهرش از روي تخت تعارف كرد: "خودم اينكار را ميكنم."
" نه! خودم ميارمش. بچه گربهي بيچاره آن بيرون زير اون ميز رفته تا خيس نشود."
شوهرش به مطالعهاش ادامه داد و درحاليكه به دو تا بالش لبهي تخت تكيه داده بود گفت: "خيس نشي."
زن رفت طبقهي پايين و هنگاميكه از كنار دفتر صاحب هتل رد ميشد مرد بلند شد و به او تعظيم كرد. ميز كار صاحب هتل در انتهاي دفتر بود. او مردي پير و قدبلند بود.
زن گفت: "il piove ، داره باران ميبارد." از صاحب هتل خوشش آمد.
" بله بله مادام. Brutto tempo ، هواي خيلي بدي است. "
مرد پشت ميزش در انتهاي آن اتاق كمنور ايستاد. زن از او خوشش آمده بود. از اينكه او هرگونه انتقادي را به شيوهاي بسيار جدي پذيرا بود دوست داشت. متانت و نحوهي خدمت كردن به او را دوست داشت. زن از طرز احساس او نسبت به مقام صاحب هتلي آن مرد خوشش ميآمد. چهرهي پير و سنگين و دستان بزرگش را دوست داشت. در حاليكه از او خوشش آمده بود در را باز كرد و به بيرون نگاهي انداخت. مردي پيچيده شده در شنلي پلاستيكي از ميدان خلوت كنار كافه رد ميشد. گربه بايد همان حوالي در سمت راست بود. شايد زير بالكن رفته باشد. زن در حاليكه جلوي درب ورودي ايستاده بود چتري از پشت سر بالاي سرش باز شد. او خدمتكاري بود كه تا اتاق آنها را همراهي كرده بود.
زن خدمتكار در حالي كه ايتاليايي حرف ميزد لبخندي زد: "نبايد خيس بشي." البته كه صاحب هتل او را فرستاده بود. زن همراه خدمتكار چتر به دست در امتداد مسير شني قدم زد تا به زير پنجره اتاقشان رسيد. ميزي آنجا بود كه زير باران شسته شده و سبز روشن شده بود. اما گربه آنجا را ترك كرده بود. ناگهان نااميد شد. زن خدمتكار به او نگاهي انداخت.
"Ha perduto qualque casa, signora? چيزي گم كرديد مادام؟"
دختر آمريكايي گفت: "اينجا يك گربه بود."
"گربه؟"
" بله يك گربه."
خدمتكار خنديد: "يك گربه؟ يك گربه زير باران؟"
گفت: "بله، زير اين ميز." بعد ادامه داد: "اوه خيلي دلم ميخواست. دلم يك بچه گربه ميخواست."
وقتي انگليسي حرف ميزد چهرهي زن خدمتكار درهم ميرفت.
خدمتكار گفت: "خانم بياييد. بايد برگرديم داخل هتل. خيس ميشويد."
دختر آمريكايي گفت: "آره فكر كنم."
آنها از مسير شني برگشتند و از درب وارد شدند. خدمتكار بيرون ايستاد تا چتر را ببندد. همينكه دختر از جلوي دفتر رد شد، رئيس هتل از پشت ميزش تعظيم كرد. يك حس خفيف و فشرده در درون دختر پيچيد. رئيس هتل باعث شد دختر حس كوچك بودن و در عين حال بسيار مهم بودن كند. لحظهاي حس برتري و اهميت بهش دست داد. از پلهها بالا رفت و در اتاق را باز كرد. جورج روي تخت مشغول مطالعه بود. در حاليكه كتاب را زمين ميگذاشت پرسيد: "گربه را گير آوردي؟"
"رفته بود."
در حاليكه به چشمانش بعد از مطالعه استراحت ميداد گفت: "جاي تعجب داره كه كجا رفت."
زن نشست روي تخت و گفت: "خيلي ميخواستمش. نميدانم چرا اينقدر زياد ميخواستمش. اون بچه گربه بيچاره را ميخواستم. اصلاً جالب نيست كه يك بچه گربه زير باران بماند."
جورج باز هم به مطالعه ادامه داد. زن راه افتاد و رفت جلوي آئينه ميز توالت نشست و در آئينه دستي به خودش خيره شد. نيم رخش را در آيينه بررسي كرد، اول اين طرف بعد اون طرف. بعد پشت سر و گردنش را بررسي كرد. در حاليكه باز به نيمرخش خيره شده بود پرسيد: " فكر نميكني به نظرت خوب باشد بگذارم موهايم بلند بشود؟"
جورج سرش را بالا آورد و به پشت گردن زنش نگاهي انداخت كه درست عين گردن يك پسر بچه اصلاح شده بود.
"همينطوري كه هست دوستش دارم."
دختر گفت: "خيلي كسلكننده شده است. خسته شدهام از اينكه شبيه يك پسر بچهام."
جورج روي تخت جابجا شد. از اون لحظه كه زن شروع به صحبت كرد، جورج اصلاً رويش را از او برنگرداند و گفت: "به نظرم خيلي خيلي خوب هستي."
زن آئينه را روي ميزتوالت گذاشت و رفت سمت پنجره و به بيرون نگاهي انداخت. هوا رو به تاريكي ميرفت. زن گفت: "دلم ميخواهد موهايم را سفت و آرام از پشت سرم ببندم. طوري موهايم را از پشت گيره بزنم كه بتونم حس كنم. دلم ميخواهد يك بچه گربه داشته باشم كه روي دامنم بنشيند و زماني كه نوازشش ميكنم خرخر كند."
جورج گفت : "خوب ديگه؟"
"و دلم ميخواهد پشت ميز با قاشق نقرهي خودم غذا بخورم و دلم شمع ميخواهد. دلم ميخواهد بهار باشد و دلم ميخواهد موهايم را جلوي آئينه بشويم و دلم يك بچه گربه و چند دست لباس نو ميخواهد."
جورج گفت: "اه خفه شو و يك كوفتي بگير دستت و بخوان" و خودش به مطالعه ادامه داد.
زنش از پنجره به بيرون خيره شد. هوا ديگر كاملاً تاريك بود و هنوز باران روي درختهاي نخل ميچكيد. زن گفت: "به هرحال من دلم يك گربه ميخواهد. دلم گربه ميخواهد. همين الان ميخواهم. اگر نميتوانم موهامو بلند كنم يا هر سرگرمي ديگري داشته باشم حداقل كه ميتوانم يك گربه داشته باشم."
جورج ديگر گوشش نميداد و كتابش را ميخواند. زنش از پنجره به بيرون نگاه كرد، به نقطهاي كه نور در ميدان ظاهر شده بود... كسي در زد. جورج در حاليكه از كتابش چشم برميداشت گفت: "Avanti ، بفرماييد؟ "
پشت در خدمتكار ايستاده بود و گربهاي بزرگ خالخالي در آغوش داشت. گربه محكم به او چسبيده بود و جلوي بدنش تاب ميخورد. خدمتكار گفت: "ببخشيد!! صاحب هتل فرمودند اين را براي بانو بياورم."
دیدگاهها
این جمله را دیدم و به نظرم میشد بهتر ویرایش شود
نه! خودم ميارمش. بچه گربهي بيچاره آن بيرون زير اون ميز رفته تا خيس نشود
بعضی قسمت ها محاوره ای و بعضی قسمت ها هم فارسی معیار است. یکدست شود بهتر است.
مرسی
خانم مسلمی داستان خیلی خوبی بود برای ترجمه و همین طور روان و خوب ترجمه شده بود.ممنونم
بارون تو داستانهای همینگوی معمولا خوشخیم نیست و هروقت میباره، اتفاقی میافته. و اینجا ملال زن مورد نظره، اونم از خلال دیالوگها.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا