داستان «جوليان» نویسنده «خوان خوزه هرناندز» مترجم «مرتضا محمودی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

وقتی داشتیم با مارچلو توی پیاده‌رو فوتبال بازی می‌کردیم سر‌و‌کله‌اش پیدا شد. از محله ما که نبود، متعلق به این قسمت شهر هم نبود. لاغر، با ظاهری فلاکت‌بار و موهایی پر‌پشت و بلند که شاخه‌شاخه توی صورتش افتاده بود. دست در جیب، داشت از کنار درخت پرتقال آن دست خیابان که ایستاده بود، خاموش ما را می‌پایید.

داشت چمباتمه می‌زد بنشیند که شوتی اشتباهی توپ را برد آن دست خیابان و کنار او انداخت. فکر کردیم او هم توپ را بطرف ما شوت خواهد کرد اما آن را برداشت، آورد این طرف خیابان و با احتیاط کامل آن را گذاشت روی زمین.

می‌خواستیم به بازی ادامه بدهیم که مادر مارچلو از توی بالکُن صدایش زد برود خوراک بخورد. از هم جدا شدیم. مارچلو قول داد وقتی غذا خورد بیاید با هم با دوچرخه گشتی توی شهر بزنیم، پیش از آن‌که بخواهیم بخوابیم. وقتی که برگشتم خانه از پشت پرده توری شیشه‌ی در دوباره چشمانم به او افتاد. هنوز کنار درخت پرتقال مثل گنجشکی ترسیده و بی‌حرکت ایستاده بود.

از آن‌جا که تابستان بود و تعطیل بودیم، من و مارچلو بیشتر اوقات را با هم می|‌گذراندیم؛ در‌باره‌ی فیلم گپ می‌زدیم، در‌باره‌ی فوتبال، یا این که کارت‌هایی را که در سری‌های مختلفی بودند مثل تصاویر ستارگان، جهان گیاهان، ماهی‌های برق‌دهنده10 و خیلی چیزهای دیگر که توی جعبه‌های بیسکویت شکلاتی پیدا می‌کردیم، توی آلبوم مخصوصی می‌چسباندیم: دست‌نیافتنی‌ترین‌شان یا بهتر بگویم آنها که به نُدرت توی جعبه بیسکویت‌ها پیدا می‌شدند را یا می‌خریدیم، یا این‌که با آرم باشگاه‌های پایتخت، پرچم‌های سه‌گوش و یا با مدادتراش عوض می‌کردیم.

بعدازظهری که مارچلو با جعبه تصویرها توی دست و آلبوم زیر بغل به خانه ما آمد نتوانستم حسادت خودم را پنهان سازم. با یک پزو11 ماسک مرگ توتان خامون12 را خریده بود. چون بزرگ‌ترها خوابیده بودند رفتیم توی هشتی که بیدارشان نکنیم. روی موزاییک‌های خُنک نشستیم آلبوم‌هایمان را باز کردیم و شروع کردیم به چسباندن تصاویری که توی هفته پیدا کرده بودیم. آنقدر سرمان شلوغ بود که ندیدیم کسی از لای در سرا ما را می‌پاید. همان پسرکی که شب قبل دیده بودیم

- من از این کارتا زیاد دارم. اگه می‌خاین می‌دمتون. خودم کارت جمع نمی‌کنم.

اشتیاق ما با این حرف بر انگیخته شد؛ گفتیم او هم بیاید توی هشتی پیش ما اما نیامد. عجله داشت. می‌خواست از دکان سودا بخرد که توی شیشه‌های فشاری بود. قول داد یک‌بار دیگر بیاید. آیا می‌توانست با ما فوتبال هم بازی کند؟ گفتیم آره. بخاطر کارت‌ها هر چیزی را قبول می‌کردیم.

- اسمم جولیانِ. پشت خطوط قطار زندگی می‌کنم، بغل آهنگری.

می‌دانستیم کجاست؛ از محله ما زیاد دور نبود، آنجا که آسفالت و چراغ‌برق‌ها تمام می‌شد. از خاکریز خطوط راه‌آهن رد می‌شدی به دنیای دیگری پا می‌گذاشتی؛ محله‌ای فقیرنشین با کلبه‌های ساخته شده از صفحات چوبی پوشیده شده با گونی. زمین‌هایی متروک و پر از آشغال و بچه‌های پابرهنه. زیاد اتفاق نمی‌افتاد جرات کنیم از خاکریز راه‌آهن که مرز میان خانه‌های سیمانی ما و آن محله فقیرنشین که به نظرمان ملال‌انگیز و خصمانه می‌آمد رد شویم.

غروب جولیان با کارت‌هایی که قول داده بود آمد. بیشتر از پنجاه تا بودند و همه هم جدید. الله‌بختکی (چشم بسته که دعوایمان نشود) دست کردم "توپاس کولیبری13 را که از سری پرنده‌های کوچک بود و بیشتر از همه دنبالش می‌گشتیم درآوردم. مارچلو برای پیدا کردنش تمام پول‌های پس‌اندازش را بیهوده خرج خریدن دوجین دوجین بیسکویت‌های مغازه سر نبشی کرده بود.

از آن روز به بعد گذاشتیم جولیان توی تمامی بازی‌هایمان باشد. یک رفیق درست و حسابی: توی شرط‌بندی‌ها می‌باخت که مجبور شود توپ را از پشت‌بام پایین بیاورد، یا این‌که برود آن را از میان گل و لای در بیاورد. ولی فکر نکنید که تنها بخاطر این چیزها بود که درون خودمان راهش داده بودیم. او هم نیامده بود که فقط با ما فوتبال بازی کند: دلیل آن هم دوباره پیدا شدنش بود با وجود آن اتفاق ناجور که توپ با یک شوت محکم با چراغ برق توی خیابان برخورد کرد و آن را شکست و نهایتاً توپمان را گرفتند و پس ندادند. جولیان ترسید جولیان! تا صدای جرینگ، شکستن چراغ آمد چنان پا به فرار گذاشت که در عرض چند ثانیه به پیچ خیابان رسید و گم شد. هیچ‌کس باور نمی‌کرد اینقدر فرز و سریع باشد، کسی‌که در موارد عادی آن‌همه دست و پا چُلُفتی بود: همیشه موقع راه رفتن پاهایش به زور دنبالش می‌آمدند و مدام خمیازه می‌کشید، مثل اینکه تازه از خواب بیدار شده باشد.

حقیقت این است که ریخت و قیافه جولیان چیزهای دیگری را هم که آدم آرزوی داشتن‌شان را نداشت القا می‌کرد، جوری که سابینا14 عمه مارچلو که تمام زندگیش را دربالکُن می‌گذراند، با توری دور موهایش و یک پیش‌بند کوچک گلدوزی شده که سنجاق‌هایش بیرون زده بودند را دلواپس سازد. مثلاً به مارچلو گفته بود که جولیان با شلوار وصله‌دار و موهای بلندش آنقدر فلاکت‌زده بود که یک بچه خیابانی می‌توانست باشد: حالا بگو کسی که با همچه آدمی می‌گردد، دیگران چطور به او نگاه می‌کنند. با وجود این چیزها ما جولیان را بردیم سلمانی موهایش را اصلاح کردند و توی راه هم یک شلوار نو برایش خریدیم. اما این کارهای خیرخواهانه چندان هم نتیجه‌بخش نبود: کُرنیلی آمریکاییش چیزی را عوض نکرد؛ بدون آن حصار موها، کاسه‌ی سرش گرد و کوچک به نظر می‌آمد، مثل یک پرتقال: گوش‌هایش بزرگ‌تر شده بودند و دهانش شُل و وِل‌تر از قبل آویخته بود. آنچه که مربوط به شلوار نو او می‌شود باید گفت که آنقدر لکه لکه‌‌یی شده بود و پاره پوره که با قبلیش دیگر تفاوتی نمی‌کرد. با این‌همه ما جولیان را با هیچ‌چیز توی دنیا عوض نمی‌کردیم، یک دوست واقعی که حاضر بود هم در غم‌و‌هم در شادی ما شرکت کند. و یک روز هم این را نشان داد وقتی مارچلو خودنویسی را که در سالروز تولدش به او هدیه داده بودند گم کرد و تنبیه شد و دو روز کامل توی خانه ماند و بیرون نیامد. جولیان به ما کمک کرد دنبال خودنویس او توی تمام سوراخ سمبه‌های میدان گشتیم و پیدا که نکردیم او هم همان‌قدر مأیوس شد که ما. به همان اندازه هم وقتی پمپ دوچرخه من را دزدیدند ناراحت شد. اما باید اقرار کنم که یک عیب هم داشت: دسیسه‌چی بود. چیزی که در رابطه با کارت‌ها کشف کردیم: یک شب مرا کنار کشید گفت اگر قول بدهم به مارچلو نگویم، چون ناراحت می‌شد، بهترین کارت‌ها را به من می‌دهد. یک‌بار هم همین را به مارچلو گفته بود. ولی ما این احساس را از همان لحظه‌ای که گفت دیگر هرگز به ما کارت نخواهد داد فراموش کردیم چون کسی که او کارت‌ها را از او می‌گرفت مرده بود. وقتی چشم‌های قرمز او را دیدیم و صدای لرزانش را، پرسیده بودیم آیا یکی از خویشاوندانش بوده. نه. یک روزنامه‌فروش، کسی که خیلی هوای جولیان را داشته: به او پول‌خرد می‌داده و شکلات و مجله‌های مصور. "رفت زیر قطار مُرد" اضافه کرده بود بلافاصله، مثل این که یک‌مرتبه نیروی تازه‌ای گرفته باشد. بعد یک چیز خوف‌انگیزتری را هم به آن اضافه کرده بود: مثلاً درباره دست قطع‌شده روزنامه‌فروش و این‌که چطور شُر‌شُر خون از سپرهای لوکوموتیو می‌ریخته است؛ یا این‌که دیده بود سگی یکی از دستان روزنامه‌فروش را به دهان گرفته باشد و بدود، یا یکی دیگر با یک پا و یکی هم یک گوش او را. وقتی جولیان حرف‌هایش تمام شد آنقدر راضی بنظر می‌آمد که بلافاصله پرید و سبک روی زمین روی پنجه‌های پا چرخید؛ بعد ورچرید از درخت پرتقال رفت بالا خودش را به شاخه‌ای آویخت، بعد شاخه‌ای دیگر: مثل میمون. آنوقت بود که ما کمر جولیان را دیدیم: پر از لکه‌های تیره.

عجیب بود که دیگر جولیان از مرگ روزنامه‌فروش حرفی نزد. هر وقت هم از او می‌پرسیدیم چطور آن نشانه‌ها روی کمرش پیدا شده‌اند از جواب دادن طفره می‌رفت: "از وقتی دنیا اومدم بوده" و زود موضوع را عوض می‌کرد.

از آن روز، همان‌طور که قبلاًٌ هم گفتم، جولیان دیگر به ما هیچ کارتی نداد، چیزی که دیگر چندان هم مهم نبود: به هر حال دوستش داشتیم، بیشتر مارچلو که خوشش می‌آمد هر بار که جولیان توی تاس بازی می‌باخت جریمه بشود. "واقعاً ها. جولیان اصلاً عار نداره" مارچلو با صدای بلند می‌گفت. جولیان هم کِیف می‌کرد غلو می‌نمود که یک حلزون را زنده زنده قورت داده، یا برگ گل بگونیا و یا فضله پرنده را. شوق این‌که بتواند با ما باشد وادارش می‌کرد به هر کاری دست بزند. با پرش‌هایی بلند ادای رقص جنگی سرخپوستان را در می‌آورد، یا یک‌مرتبه خودش را گُرُمب می‌انداخت روی زمین که مثلاً گرفتگی عضله دارد یا مثل هنرپیشه فیلم "مردی که گرگ بود" و یکشنبه توی سینما دیده بودیم شروع می‌کرد به زوزه کشیدن.

یک روز مارچلو جولیان را به خانه دعوت کرد. پدر و مادرش و عمه سابینا رفته بودند بیرون و ما حوصله‌مان سر رفته بود که بجای این‌که بنشینیم و از خانه نگهبانی کنیم چه کار کنیم. اجازه نداشتیم توی حیاط بازی کنیم که مبادا گلدان‌های سابینا را که خیلی دوستشان داشت بشکنیم. مارچلو تصمیم گرفت کلکسیونی از چیزهایی را که برایش خیلی ارزش داشتند و توی یک قوطی خالی مربا گذاشته بود نشان جولیان بدهد. برای من که چیز تازه‌ای نبود: پوست مار، نُک نیزه‌های نقش بسته بر سنگ، گردنبند ساخته شده به شکل سوسک با رنگ سیاه، قطب‌نما، مهره‌های پیچ، مدال دعای نظر کرده دوشیزه باکره و عینک لاک‌پشتی که متعلق به مادر‌بزرگ (مادرِ مادر) مارچلو بود. همین عینک لاک‌پشتی بود که الهام‌بخش جولیان شد تا لباس بدل بپوشد، وقتی بستنی‌هایمان را توی ایوان نشسته توی صندلی‌های دسته‌دار خورده بودیم. جولیان گفت ما باید همانجا بنشینیم و حتا دزدکی هم او را نپاییم: با لباس بدل پوشیدن می‌خواست ما را غافل‌گیر کند. سریع رفت توی اتاق خواب سابینا و در را قفل کرد. چند دقیقه بعد با رو تختی‌یی که به دور خود پیچیده بود بیرون آمد. جلوی ما راه می‌رفت با صورتی به پودر تالک آمیخته که زیر چین شنل پنهان بود. وقتی شنلش را در آورد من و مارچلو ریسه رفتیم. جولیان چشمانش را لوچ می‌کرد، با عینکی که روی نوک دماغش افتاده بود؛ پشت شیشه‌های کلفت عینک چشمانش نصف صورت چارگوش و باریکش را چون حشره‌ای پر کرده بود. بالشی پشت کمرش سفت بسته بود که قوزی به نظر بیاید. مارچلو مشتاق بود لباس‌های جولیان را با یک شنل سیاه و کلاه بیوه زن‌ها که توی صندوق و در اتاق زیر شیروانی بود و کلاه‌گیسی از دم اسب که توی حمام آویزان بود برای بستن شانه‌ها، کامل کند اما جولیان که یک‌مرتبه جدی شده بود نپذیرفت. باید زود می‌رفت.

فراموش کردم باید دارو از داروخونه برای نامادریم بخرم.

ما جولیان را تا در حیاط مشایعت کردیم و هنگام خداحافظی همدیگر را بغل گرفتیم.

چیزی از رفتن جولیان نگذشته بود یک تاکسی جلوی در خانه ترمز کرد. سابینا بود. ما از آمدنش خوشحال شدیم چون قرار گذاشته بودیم دوری توی میدان بزنیم: هوا گرفته و خفه بود. سابینا وقتی از هشتی رد می‌شد و به او سلام کردم نفس‌نفس می زد. خس‌خس نفس زدنش بخاطر گرما بود و بخاطر بیماری مشهوری که بخاطر عارضه دریچه قلب ناشی می‌شد و تمام همسایه‌ها سال‌ها بود با آن آشنایی داشتند گر چه باور هم نمی‌کردند. مخصوصاً خانواده ما که هر وقت دلم نمی‌خواست بروم مدرسه و وانمود می‌کردم حالم خوب نیست، تا یکی می‌پرسید "این پسره چشه؟" بقیه با بدجنسی می‌گفتند: "بخاطر عارضه خِس‌خِسِ سابینا."

مارچلو می‌خواست پلورش را بردارد با هم به میدان برویم که سابینا توی هشتی ظاهر شد:

- کی تو اتاق خواب من بوده؟

از خود بیخود و با مشت گره کرده ایستاده بود. یکی از رگ‌های گردنش ورم کرده و می‌زد.

سر جایم خشکم زده بود: رو تختی را به هم زدن و کف اتاق پودر تالک ریختن که نباید باعث این‌همه برافروخته‌گی می‌شد.

ساعت مُچیم رو میز کنار تخت بوده نیس،

و ناله کرد

ساعت طلام!

دختر خدمتکار منزل روبرویی که بازو در بازوی یک سرباز داشت می‌گذشت صدای سابینا را که شنید ایستاد:

- همین حالا اون پسره رو که نزدیک آهنگری قدیمی می‌شینه دیدم از اینجا می‌رفت.

صورت سابینا یک مرتبه درخشید:

- جولیان!

با فریاد گفت.

فکرشو می‌کردم.

بعد آمد بازوی من و مارچلو را چسبید

- هر دوتاتون باید با من بیاین. یالا، بریم.

ساکت راه می‌رفتیم. آن سوء‌ظن‌های بی‌پایه علیه جولیان نبود که ما را حیرت‌زده کرده بود (ساعت عاقبت از جایی‌که هیچ‌کس انتظارش را نداشت سر در می‌آورد، وقتی آدم جعبه‌ای را باز می‌کرد یا توی جیب لباسی را می‌گشت) بلکه بخاطر قبراقی سابینا، نیرویی که گرفته بود و بخاطر مصمم بودنش بود که ما تا آن‌وقت سراغ نداشتیم و فکر می‌کردیم بخاطر بیماری‌اش حتا قادر نیست یک مگس را هم بکشد.

از خاکریز و ریل‌ها گذشتیم. خانه جولیان کنار آهنگری قدیمی فرو ریخته بود. دو اتاق ساخته شده از صفحات تخته‌ای. روی بام آجر چیده بودند تا مانع شود باد صفحات فلزی رویی را از جا بکند. نزدیک‌تر که آمدیم زنی روی یک کرسی چوبی نشسته بود و داشت توی روشنایی چراغ نفتی نخود فرنگی (نخود سبز) پوست می‌کند. دور و بر چراغ، حشره وول می‌خورد. چشم از کاسه گرفت و به ما انداخت.

سابینا جلو رفت. پرسید

شما مادر جولیان هستید؟

- نه. مگه فرقی هم می‌کنه.

با بی‌تفاوتی گفت.

چیزی شده؟

سابینا گفت

- الان براتون تعریف می‌کنم، اما اول می‌خواستم با جولیان گپ بزنم.

زن شانه بالا انداخت، بعد رویش را کرد طرفی توی عمق اتاق که در سایه گم بود. موهای کوتاهش او را بیشتر شکل پرنده‌ای نشان می‌داد: دماغی بزرگ و خمیده و بریدگی خطی اُریب که از چشمان سیاه و پنهانش به پایین فرو می‌غلتید. زن گفت

جولیان، یه خانم و دو تا پسر سراغتو می‌گیرن. خودته به خواب نزن.

بلافاصله پس از آن، جولیان مردد روی تخت نشست، بلند شد آهسته رفت وسط اتاق ایستاد، خمیازه بلندی کشید و دست‌هایش را از هم باز کرد که نشان بدهد همین حالا از خوابی عمیق برخواسته است. لباس‌های عادی‌اش تنش بود، چیزی که چندان ما را متعجب نمی‌ساخت؛ می‌دانستیم با لباس می‌خوابید چون راحت‌تر بود؛ یا این‌که همان‌طور که خودش می‌گفت، زحمت داشت آدم هربار که می‌خواهد بخوابد لباسش را در بیاورد. خواب‌آلوده با صدایی گرفته زمزمه کرد

خُب، چی شده.

سابینا بی‌مقدمه گفت

جولیان، اینجا اومدم ساعتی رو که مطمئناً قصدی نداشتی ورداشتی پس بدی.

جولیان بلند گفت

چه ساعتی؟ من هیچ خبری از هیچ ساعتی ندارم.

زن که تا آن‌موقع بنظر می‌آمد اهمیتی به آن‌چه که می‌گذشت نمی‌دهد، کاسه نخود سبز را کنار زد. بلند شد (خارق‌العاده بلند بود: شاید این تنها برداشت من بود اما قسم می‌خورم که سرش به سقف می‌رسید) موهای جولیان را چنگ زد و دو سیلی محکم خواباند بیخ گوشش:

- ساعت خانم رو کجا قایم کردی؟ ها، جواب بده، بگو کجاس؟

- من چیزی نمی‌دونم، زن بابا. قسم می‌خورم.

بی‌دین. قسم دروغ می‌خوری؟

و جولیان را این‌بار محکم‌تر زد.

آنقدر غافلگیرانه بود که ما فرصت نکردیم عکس‌العملی نشان بدهیم. من بزور نفس می‌کشیدم. پاهایم می‌لرزید. مارچلو کنارم دست‌ها را جلوی صورت گرفته بود انگار او کتک می‌خورد.

ساعتو کجا قایم کردی؟ کجا؟

زن مدام تکرار می‌کرد.

بگو دیگه، تخم‌جن. روزنامه فروشه راست می‌گفت. مثل بار قبل با کمربند چنون بزنمت که این کار زشت هم از یادت بره.

جولیان زمین را لگد می‌زد و با ناله و زاری می‌گفت کاری نکرده است.

زن خستگی‌نا‌پذیر تکرار کرد

- ساعت کجاس؟ کجا؟ کجا؟

که ناگهان و در نهایت شگفتی شنیدیم جولیان آشکارا گفت

- اونجاس زن بابا، پشت قوطی چایِ.

برو بیارش بده خانم.

اینبار با آرامش قبلی گفت.

جولیان رفت از توی کمدی توی اتاق ساعت سابینا را بیرون آورد آمد. لحظه‌ای با سکوت گذشت. سابینا گفت

بریم دیگه

و آهسته اضافه کرد

- امیدوارم یادتون بمونه از این به بعد چطور دوستاتونو انتخاب می‌کنین.

من و مارچلو روبه روی جولیان ایستادیم. دلمان می‌خواست تعلق‌خاطر او را نسبت به خود در او می‌دیدیم، به او نشان می‌دادیم تنبیهی که شده بود برای جبران آن اشتباه کافی بود، اما چنان نفرتی در چشمانش دیدیم موج می‌زد که لال ماندیم. پیش از این‌که جولیان به گوشه‌ای تُف کند و احساس خواری خود را نشان دهد، خاطر‌جمع شدیم که دشمنی یافته‌ایم.

سابینا پیش از آن که برود طرف در، چند اسکناس سُر داد توی دست زن. زن اظهار تأسف کرد:

- چه بی‌آبرویی بزرگی خانم! نمی‌دونم چکار کنم. هفته پیش سی پزو از روزنامه‌فروشی دزدید. گفت می‌خوات بیسکویت بخره. آخه آدم می‌تونه اینقد بیسکویت بخوره.

مارچلو منتظر ماند تا عمه‌اش به حرف‌های زن تا آخر گوش دهد. من ترجیح دادم تنها و زودتر از آن‌ها بروم. دوست نداشتم اظهارات پیروزمندانه سابینا را بشنوم. حدس می‌زدم می‌گفت " نگفتم؟ از همون اول. هیچ‌وقت تو قضاوتام اشتباه نمی‌کنم. فقط کافی بود او رو ببینم که چی به چیه: یه بچه‌ی دزد."

وقتی از خاکریز بالا می‌رفتم اولین قطرات باران شروع به باریدن کرده بود: نفس عمیقی کشیدم و یکهو احساس خوشحالی کردم. توی راه شاخه‌ی شمشادی را کندم و با چاقوی مدادی‌ام شروع کردم به تراشیدن آن تا که فرم شمشیر به خود گرفت.

 

((ترجمه شده از متن سویدی به فارسی پاییز 2010 اوپسالا سوید))

توسط مرتضا محمودی

ترجمه به سویدی: الیزابت هلمز    

 

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692