مترجم: علي شاه علي
امسال، ولنتاین آمد و رفت. و من فقط یک هدیه کوچک، گیرم آمد. شاید به نظر برسد دارم شکایت میکنم. اما اینطور نیست. مسئله این است که من، در این روز خاص، شگفتانگیزترین هدیهام را گرفتهام.
اقتصادی فکر کردن، خیلی از روزهای جشن سالیانه ما را، درب و داغان کرده: روز عید پاک، روز مادر، روز پدر. اغلب اوقات، معنی واقعی، در یک عادت و تکرار تبلیغاتی، گم میشود. الآن دیگر، برای هر شرایط، یکسری کارت آماده وجود دارد که به راحتی میشود از بین همه كارتها، یکی را انتخاب کرد و برای آنهایی که دوستشان داریم، بفرستیم. تفاوتی که در مورد کارتی که به همراه این هدیه آمد، وجود دارد این است که «آن، دست ساز بود». دخترم، اولین کسی بود که آخرهای غروب، رسیدن آن را بهم گفت:
- «بابا! من بهت زنگ زدم که سورپرایزت کنم. یه کارتِ ولنتاین، بَرات رسیده! رفته بودم پایین که صندوق پستی رو نگاه کنم. فقط این، اونجا بود. جالب نیست؟».
- «معرکهست، عزیزم! خیلی برام عجیبه. کی فرستاده؟».
چه کسی برای من، به نشانی خانه پدریام، کارت میفرستد؟! یک دوست دختر از روزهای دانشگاهم؟ شاید!
- «بیا خونهي مادربزرگ و بازش کن!».
موقع رانندگی، صحبتهایی که بعد از ناهار با دخترم کرده بودم، دوباره به ذهنم آمد؛ همان موقع كه داشتم او را کنار پدربزرگ و مادربزرگش برای عصر، میخواباندم.
- «خب، سارا! میدونی امروز چه روزیه؟».
- «نه بابا!».
- «امروز، روز ولنتاینه».
- «روزِ... وَ.. لِن.. تاین چیه؟».
- «یه روز مخصوصه که آدما برای اونایی که دوستشون دارن، کارت و گل و هدیه میفرستند. اما مجبور نیستن که به اونا بگن این هدیه، از طرف کیه. ولی فکر کنم بعضیها این کار رو میکنن».
- «چرا نمیخوان که بقیه بدونن؟».
قبل از آماده کردن یک دلیل، كمي مكث کردم تا مسئله روز ولنتاین را برای خودم تحلیل کنم.
- «فکر کنم این کار، یه نوع معماست و اون رو جالبتر میکنه!».
سر وقت رسیدم. هنوز مطمئن نبودم که هدیه از طرف چه کسیست. کمکم داشتم نسبت به قضیه، مشکوک میشدم. بعد از اینکه وارد شدم، سارا دوید به سمتم. یک پاکت توی دستش گرفته بود که برآمدگی بزرگی روی آن بود. نوارچسب زیادی دور آن پیچیده شده بود تا همهی آن را یکجا نگه دارد. بسته کوچک را گرفتم تا از نزدیک وارسی کنم. نام و نشانی من، جلوی پاکت با دستخطی نوشته شده بود که به نظرم، آشنا میآمد. و پشت آن، یک سری قلب زرد، سبز، آبی، نارنجی، صورتی و مشکی؛ که قلبهای بزرگتر، پایین بودند و کوچکترها بالا. یک قلب بزرگ صورتی، از میانش یک تیرکمان رد شده بود. من به مادرم نگاه کردم. لبخند زد.
- «این خوب نیست که تو یه کارت گرفتی، بابا؟».
- «عاليه. اما ببینیم مال کیه؟». به دقت آن را باز کردم و محتویات مهمش را بیرون کشیدم.
- «یه گُل خوشگل! یه صدف دریایی و یه سنگِ گِرد دوست داشتنی! چه هدیههای جالبی! ببینیم کارت چی میگه؟:
(مایکل جیمز اندریاس عزیز! دوستت دارم و برای شما یک روز ولنتاین شاد، آرزو دارم. با عشق، از طرف...)
و یک قلب صورتی دیگه، با تیرکمان شکسته، این پایینه».
- «بابا! این باید یه دوست دختر مخفی باشه!».
- «آره... یه نفر که معلومه منو خیلی خیلی دوس داره!».
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا