داستان« سی‌ودوساله؛ مسافر روزگار» نويسنده«هاروكي موراكامي» مترجم«عليرضا اجلي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

من سی‌ودوساله‌ام و او هیجده سالش است. به این که فکر می‌کنم افکارم بهم می‌ریزد. و هنوز سی‌و‌دوساله‌ام و او همچنان هیجده ساله. با این مسئله مشکلی ندارم. ما فقط دو دوستیم، نه بیشتر نه کمتر. من زن دارم و او شش دوست پسر. با هر کدام از شش دوست پسرش در روزهای کاری قرار می‌گذارد و با من هر ماه تو یکی از یکشنبه‌ها. یکشنبه‌های دیگر در خانه‌شان تلویزیون نگاه می‌کند. تلویزیون که می‌بیند، شبیه به یک فیل دریایی دوست داشتنی می‌شود.

او در سال 1963 به دنیا آمده. سالی که رئیس جمهور کندی کشته شد. سالی که اولین قرارم را با یک دختر داشتم. "تعطیلی تابستان" (("Summer Holiday")) کلیف ریچارد ((Cliff Richard's)) بعد از آن محبوب شد. اینطور نبود؟ اهمیتی هم ندارد. او در چنین سالی به دنیا آمده بود. انتظار نداشتم با دختری که در چنین سالی به دنیا آمده ملاقات داشته باشم. حتی حالا هم این احساس، عجیب و غریب است. تا این حد عجیب که مثلاً من در طرف دیگر ماه در حال سیگار کشیدن به صخره‌ای لم داده‌ باشم.

دخترهای جوان حوصله‌سربر هستند. آدمهای دوروبرم همه‌شان همین را می‌گویند. دخترهایی که در موردش حرف می‌زنند دنیای متفاوتی از آنها دارند و تمام کارهاشان لوس است، چیزیست که آنها می‌گویند. با وجود این آنها اغلب با دخترهای جوان بیرون می‌روند. شاید دخترهای جوانی را پیدا می‌کنند که حوصله‌سربر نیستند؟ نه البته که نه. خلاصه، واقعیت این که حتی حوصله‌سربودنشان هم شاید برایشان جذاب باشد.

آنها از بازی پیچیده‌ای که پر از بی‌حوصلگی هست لذت می‌برند البته تا وقتی که این بی‌حوصلگی از بازی خارج نشود. به نظر می‌رسد برای من این خیلی کم پیش می‌آید.

در واقع نُه تا از ده دختر جوان حوصله‌سربر هستند، اما خودشان از این قضیه آگاهی ندارند. آنها جوان، زیبا، پر از شور و اشتیاق‌اند. خودشان اعتقاد دارند که از حوصله‌سربر بودن فاصله دارند. اُه خدا.

آنها را سرزنش نمی‌کنم و ازشان متنفر نیستم. به جاش عاشق آنهام. آنها مرا یاد دوران جوانی کسل‌کننده‌ی خودم می‌اندازند. چیزی مثل، چطور باید بگویم، شگفت انگیز. ما لوس‌های بی‌مزه‌ و کسل کننده‌ای بودیم در دوران جوانی.

پرسید:ـ "هی، دوست داری دوباره هیجده ساله باشی؟"

جواب دادم:ـ "نه نمی‌خوام. حتی اگه بهم پول بدی نظرمو نمی‌تونی عوض کنی و منو برگردونی به هیجده سالگی."

به نظر می‌رسید نفهمید چه گفتم.

:ـ "نه؟ واقعا؟"

:ـ "البته که نه."

:ـ "چرا؟"

:ـ "از حالام خوشم میاد."

با چانه‌ای که در دستش گرفته بود در افکارش غرق بود. قهوه‌اش را با قاشق بهم زد.

:ـ "این چیزی رو که میگی باور نمی‌کنم."

:ـ "بهتره باورش کنی."

:ـ "جوون بودن زیباست اینطور نیست؟"

:ـ "فکر کنم اینطور باشه."

:ـ "چرا اینی که الان هستی رو ترجیح میدی؟ که چی؟"

:ـ "یه بار کافیه."

:ـ من هنوز از جوون بودن بیزار نشدم"

:ـ "خوب معلومه تو هنوز هیجده ساله‌ای."

گفت:ـ "می‌فهمم."

با خودم فکر کردم که او هیجده ساله است.

پیشخدمت را صدا زدم و آبجوی دیگری سفارش دادم. بیرون باران می‌بارید و بندر یوکوهاما ((Yokohama)) را از وسط پنجره می‌توانستم ببینم.

:ـ "هی، وقتی هیجده سالت بود در مورد چه چیزی فکر می‌کردی؟"

:ـ "بودن با دخترا."

:ـ "چیزای دیگه؟"

:ـ "نه"

با خودش خندید و قهوه‌اش را مزه مزه کرد.

:ـ "و همیشه موفق بودی؟"

:ـ "بعضی وقتا آره و بعضی وقتا هم نه. بیشتر اوقات موفق نمی‌شدم. متاسفانه."

:ـ "با چند تا دختر بودی؟"

:ـ "نشمردمشون."

:ـ "واقعا؟"

:ـ "دلیلی نداشت بشمارم."

:ـ "اگر یه مرد بودم حتما می‌شمردم. بیشتر برای سرگرمی."

بعضی وقتها فکر می‌کنم باید جالب باشد دوباره هیجده ساله شدن. اما لحظه‌ای که به اولین چیزی که می‌خواهد اتفاق بیفتد فکر می‌کنم هیچ چیز در ذهنم نمی‌آید. هیچ نظری در موردش ندارم که چه اتفاقی می‌افتد و چه می‌خواستم باشم اگر دوباره هیجده ساله می‌شدم.

نمی‌توانست جالب باشد در هیجده سالگی با یک زن سی و دو ساله قرار گذاشتن؟

پرسیدم:ـ "تو هیچوقت به دوباره هیجده ساله شدن فکر کردی؟"

:ـ "خوب..."

خندید و نشان داد که دارد فکر می‌کند و گفت:ـ "نه، شاید."

:ـ "واقعا؟"

:ـ "نه."

گفتم:ـ "نمی‌فهمم. همه میگن جوونی خیلی زیباست."

:ـ "آره همینطوره."

:ـ "خوب چرا نمی‌خوای دوباره جوون باشی؟"

:ـ "سنم که بالاتر رفت می‌فهمم."

اما من سی و دو ساله‌ام و اگر برای یک هفته ندوم یک لایه‌ی چربی اضافه در شکم‌ام هست. نمی‌توانم برگردم به هیجده سالگی. این هم یک مسئله‌ایست.

بعد از برگشتن از دویدنم، صبح یک کنسرو آب میوه می‌نوشم و روی کاناپه دراز می‌کشم و آهنگ "مسافر روزگار"(("Day Tripper")) بیتل‌ها ((the Beatles)) را گوش می‌کنم.

"مسافر روزگااااااااار."

آهنگ را که گوش می‌دهم، احساس می‌کنم در یک قطار نشسته‌ام. میله‌های برق، ایستگاه‌ها، تونل‌ها، پل‌ها، گاوها و اسب‌ها، دودکش ها و خرت و پرت‌های بیرون ریخته شده. به هر حال از آنجا دور می‌شوم. چشم‌انداز بیرون همان است و جذابیت بیشتری ندارد. با این ترتیب ازش لذت می‌برم. کسانی که کنارم نشسته‌اند گاهی عوض می‌شوند. اتفاقی یک دختر هیجده ساله کنارم می‌نشیند. من کنار پنجره‌ام و او کنار راهرو.

:ـ "می‌خواید جاهامون رو عوض کنیم؟"

گفت:ـ "ممنون، شما مهربونید."

اینطورها هم نیست که من مهربانم. با خودم فکر می‌کنم و خنده‌ی شیطنت آمیزی می‌زنم. بیش از حد عادی هستم در حضور خسته‌کننده‌اش.

 

سی و دوساله

مسافر روزگار

خسته از شمارش میله‌های برق

این هم هایکوی ناقصی از من.

دیدگاه‌ها   

#1 احسان صا..... 1391-06-17 10:25
عالی بود! هه:چه نقده مسخره ای کردم

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692