از آدمهای سیگاری خوشم میاد.
خوشم میاد وقتی آن رول استوانهای کشنده را میان انگشتانشان میگیرند و یهو نفس میکشند.
خوشم میاد از آدمهایی که تو روی آدمهای دیگه که میگن «از هر سهنفر سیگاری دو نفر میمیرند» نگاه میکنند و میخندند. پس یکنفر از سهنفر جان سالم بهدر میبرد.
خوشم میاد از آدمهایی که ضعف دارند، آدمهایی که کنترل زندگيشان را بهدست چیزهایی نمیسپارند که از آن بینیازند، آدمهایی که همیشه فندک و قرص نعناع و ژل استریل دست با خود به همراه دارند چون واقعاً دنیای کوچکشان ترحمبرانگیز است.
خوشم میاد از آدمهایی که نمیترسند. آدمهایی که از خشونت چهرهشان کم نمیکنند حتی اگر عشقشان به یک تکه کاغذ بیشتر از یک آینه بتواند ارادهی قوی آنها را منعکس کند. اما باز هم خوشم میاد از آدمهایی که به اندازهی دانههای شن اندازههای متعدد دارند.
خوشم میاد از آدمهایی که سعی کردهاند با دلایل منطقی تسلیم شوند. آدمهایی که تسلیم مادر و خواهرشان شدند اما پدرشان نه. تسلیم آنها شدند تا مبادا دلشان بشکند. آدمهایی که تسلیم جامعه شدند. چرا؟ چون جامعه مثل یک زن غرغرویی است که مدام تو را تهدید به طلاق میکند اما هیچوقت هم اینکار را نمیکند. آدمهایی که در زندگیشان تنها تسلیم همان یک دختر شدند.
از آدمهای سیگاری خوشم میاد چون دلم تنگ شده. دلم برای بوی سیگار لباسهایشان تنگ شده، میخواهم سرم را در آن لباس فرو کنم و مثل یک کارآگاه زیرک به دنبال آن حس نوستالژیک بگردم. دلم برای آن پوزشهای بیجا تنگ شده – وقتی پوزش میخواهند از این بابت که به سیگار بیش از من علاقه دارند.
دلم برای روزهایی که رانندگی یاد میگرفتم تنگ شده. برای آن روزهایی که عادت داشت شیشهی ماشین را پایین بدهد و علیرغم نفرت من یک پاکت سیگار از جیبش بیرون بیاورد. از آن حرکتش متنفر بودم. چرا؟ چون خودم جزو یکی از آن افراد بیعرضهای بودم که هلاک یک نخ سیگار بود.
دلم برای جر و بحثمان تنگ شده. چرا؟ چون فقط یکی را میخوام که بهش گیر بدم. بیشتر دلم برای بچگیهام تنگ شده آن زمانی که مدام سعی میکردم بسته سیگار برند Camel را قایم کنم اما او باز هم به شکل معجزه آسایی یک بسته دیگر از جیب پشتیاش بیرون می کشید.
متاسفم که از آدمهای سیگاری اصلا خوشم نمیاد. متاسفم که این نوع اعتیاد، یا حالا هرچه که اسمش است، نوعی اعتیاد کثیف و مرموز است. متاسفم تنها من هستم که این مادهی بیمصرف رو آتش میزنم و پرت میکنم گوشهی خیابان.
فقط برای یک لحظه هم که شده دلم یه نفر را میخواهد که هرچقدر دلش میخواهد سیگار بکشد اما بیاید و مرا سفت بغل کند و اجازه دهد سرم را در پیراهن مردانهاش فرو کنم و بگذارد حداقل یکبار دیگه هم که شده او را با تمام وجود احساس کنم.
با اینکه پدرم سیگاری نیست ولی ترجمه ی این داستان را به پدرم تقدیم می کنم چون واقعا دلم می خواهد بیاید و مرا سفت بغل کند و اجازه دهد سرم را در پیراهن مردانه اش فرو کنم و بگذارد حداقل یکبار دیگه هم که شده او را با تمام وجود احساس کنم.- مترجم
دیدگاهها
و هم بخاطر ترجمه ي بااحساست
گفتم: یا من یا سیگار
و بعد دیدم بسته سیگار رااز پنجره اتاق پرت کرد گوشهی خیابان.
هیچ وقت سیگار نکشید.
مرا به یادپدرم انداختید روحشان شاد.
و سپاس از مترجم.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا