داستان«قيمت خون» نويسنده«نوال سعداوي» مترجم«ندا هاشمي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

زن وقتی نشسته بود وسط اتاق هیچ حسی نداشت. کودک شیرخواره را روی زمین رها کرده بود و ظرف نان خالی بود. رفت نزدیک شوهرش که دراز کشیده بود و آهسته و اندوهگین تکانش دادو با صدای آرام و گرفته‌ای گفت: «ابومحمود... ابومحمود... خوابیدی؟» صدایش انگار از ته چاه می‌آمد. ابومحمود می‌خواست دهانش را باز کند و بگوید: «نه من نخوابیدم... ولی نه می‌بینم، نه حس می‌کنم... » ولی احساس کرد نمی‌تواند... نمی‌تواند لب‌های خشکش را باز کند و حرفی بزند و احساس کرد صدایش توی سرداب خالی و تاریکی بین قلبش و لب‌هایش گم شده است. به سمت زن برگشت. لب‌هایش به‌هم دوخته بود ولی مژه‌هایش از هم باز شد. چشمان از حدقه درآمده‌اش غرق می‌شود در سیاهی کوچک و کمرنگ چشمان زنش که انگار میان یک دایره بزرگی از مویرگ‌های قرمز و خونی فرو رفته بود. چشم‌هایش دو دو می‌زد. متوجه شد صورت زنش یک لحظه مستطیل می‌شود و یک لحظه مربع و صدای زن آمد که می‌گفت: «ابومحمود... ابومحمود... پاشو... خدا خیرت دهد... روز دارد تمام می‌شود و بانک می‌بندد... پاشو... » و ابومحمود خواب از سرش پرید وقتی این جمله را شنید که «بانک دارد می‌بندد» و سر سنگینش را از روی بالش برداشت و دو چشم زردش دور اتاق چرخید گویی دنبال چیزی می‌گردد. چشمش به صندوق چوبی و بزرگی افتاد که گوشه اتاق بود و کل دارایی‌اش همان صندوق بود و دید کودک شیرخواره که پاهای کوچکش را تکان می‌دهد و افتاده است کنار ظرف نانی که درش باز است و چیزی درونش نیست و با صدای ضعیف و خسته از زنش پرسید: «ام محمود... محمود و ثنیه کجا هستند؟»

_«پیش توحیده خانم...»

_«چه فایده!»

_«ممکن است توحیده خانم رحم کند و یک تکه نان به بچه‌ها بدهد... لااقل تا وقتی تو از بانک برگردی سیر باشند... پاشو ابومحمود... خدا خیرت دهد... »

و ابومحمود دستش را بر زمین فشرد و بلند شد و سپس دستش را به دیوار گرفت. دیوار خاکستری و نمناکی که از بارش باران نم پس داده بود و سرفه کرد. سرفه‌ای شدید! و تف کرد روی زمین. تفی بزرگ و خون‌آلود! و زن شالی روی سرش گذاشت و برای اینکه به او امید دهد گفت: «ابومحمود... خدا یاورت باشد... کاشکی می‌توانستم امروز به جای تو بروم... اما نوبت من 4 روز دیگر است... »

و ابومحمود در اتاق را باز کرد. باد سردی به صورتش خورد و شال را دور سرش پیچید و همان‌طور که دست به دیوار گرفته بود از پله‌های پشت‌بام پایین آمد در حالی‌که نفس نفس می‌زد و سرفه گلویش را پاره کرده بود. رسید به خیابان بزرگ. بدون‌اراده قدم برمی‌داشت. فکر کرد که به اختیار خودش راه نمی‌رود و نیرویی او را به جلو هل می‌دهد و ناگهان احساس کرد مشت محکمی خورد به صورتش و صدای خشنی آمد که با غضب می‌گفت: «تو کوری؟» و هیچ دردی بابت این مشت احساس نکرد و نفهمید چرا این صدای غضبناک این‌چنین با او حرف زد. اهمیتی به آن نداد و به راه خود ادامه داد. قدم‌هایش ضعیف و ناتوان بود. از مقابل کافه «حاج بدوی» رد شد و بو کشید. بوی چای و سیگار می‌آمد. دلش خواست یک لحظه بنشیند و چند پک به قلیان بزند و استکانی چای داغ و خوشرنگ بنوشد. ولی ناگهان یادش آمد که حاج بدوی، صاحب کافه، تهدیدش کرده بود که اگر یک‌بار دیگر به کافه نزدیک شود و سی «قرش*» نداشته باشد تا حد مرگ کتکش می‌زند. سی قرش، پولی بود که بابت چای و سیگارهای قبلی به حاج بدوی بدهکار بود. سرش را توی شال پنهان کرد و مقابل کافه به قدم‌هایش افزود. ناگهان احساس کرد میل شدیدی به سرفه دارد ولی سعی کرد سرفه‌اش را درون سینه‌اش پنهان کند. مطمئن بود که حاج بدوی سرفه ابومحمود را از میان سرفه هزار نفر دیگر تشخیص خواهد داد. وقتی از کافه دور شد، قلبش آرام گرفت و سرفه‌اش را آزاد کرد و احساس کرد که هیچ‌گاه اینقدر آزاد نبوده است و تف بزرگ و خون‌آلودی روی زمین انداخت. ابومحمود نمی‌دانست چه مدت است که در راه است و چه مدت است که از خیابانی به خیابان دیگر و از پیاده‌رویی به پیاده‌روی دیگر می‌رود. اراده‌اش را به قدم‌هایش سپرده بود که راه را خوب می‌شناخت و سرانجام به بانک رسید و با صفی طولانی پشت در بانک روبرو شد. صف، همان صفی بود که هربار در آن می‌ایستاد و صورت‌ها همان صورت‌هایی بودند که هربار می‌دید و بوها همان بوهایی بودند که هربار استشمام می‌کرد و صداها همان صداهایی بودند که هربار می‌شنید و ناگهان صدایی از پشت سرش آمد: «چطوری ابومحمود؟!»

_«خدا به شما سلامتی بدهد درویش!»

_«اسم خودت را یادت هست یا فراموش کردی؟»

_«عمرم را یادم می‌رود ولی اسمم را نه!»

_«هیچ‌وقت اسمت را فراموش نکن... زرنگ‌ترین آدم‌ها بین ما هم اسمشان را فراموش می‌کنند... عقل مثل یک دفتر است.»

_«درسته... عقل مثل یک دفتر است.»

_«تو چندتا اسم داری ابومحمود؟!»

_«والله سه‌تا!»

_«خیلی هم خوب... ها ها ها...»

دو مرد خندیدند و احساس خوشبختی کردند و احساس کردند هر دوشان می‌توانند سر هرکسی را کلاه بگذارند... و می‌توانند خون خود را به سه یا چهار بانک دیگر هم بفروشند بدون اینکه شناسایی شوند. زیرا توی چندین بانک اسمی دارند. بانک‌هایی که خون مردم را می‌خرند. صدای خنده‌شان مثل زوزه سگ‌های مریض آواره در فضا پیچید. اما ناگهان خنده روی لب‌هایشان خشک شد و دوباره خطوط مشمئز کننده روی چهره‌های استخوانی‌شان آثار غم و اندوه گرفت و هرکدام سر جایش در صف ایستاد و آهسته نفس کشید. با بلند شدن صدایی که نام‌ها را می‌خواند نفس‌ها در سینه حبس شد. بعد از خواندن هر اسمی یک نفر از صف خارج می‌شد و از دری ناپدید می‌شد و بعد از مدتی برمی‌گشت در حالی‌که دستش را گرفته بود و رنگش پریده بود عرق از پیشانی‌اش جاری بود و صدا پیچید: «سعید علی عوضین» همهمه‌ای در صف ایجاد شد و ابومحمود حس کرد یک نفر دستش را گذاشته روی شانه‌اش و صدای درویش را شنید که می‌گفت: «تو خوابی ابومحمود؟ یا اسمت را فراموش کردی؟» ابومحمود انگار که تازه از خواب پریده باشد تکانی به خود داد و شالش را دور سرش محکم کرد و به سمت در سحر آمیز رفت و وارد دالانی باریک شد. طول و عرض این راه را مانند طول و عرض دستانش از حفظ بود. به سمت راست رفت و وارد اتاق کوچکی شد و روی تخت فلزی و باریکی دراز کشید و دست پر زوری احساس کرد که آستین چرکش را بالا می‌کشد و بدجور نگاهش می‌کند. سوزن ضخیم و دراز به‌سختی توی پوست خشکش فرو می‌رفت. مانند سوزن کفاشی که توی کفش کهنه و پاره‌ای فرو می‌رود. صورتش را کنار کشید و چندشش شد. متوجه شد این‌بار دردی را که هربار حس می‌کرد، احساس نمی‌کند. سوزن توی رگش فرو می‌رفت و او چشمانش را بسته بود تا خون سرخی را که توی شیشه می‌ریزد، نبیند. برخلاف هربار که نگاه می‌کرد تا ببیند که خون به m500 برسد و ثانیه‌ای چشم از شیشه برنمی‌داشت و می‌ترسید قطره‌ای هدر برود و روی زمین بریزد و با هشیاری کامل چشم‌هایش بین شیشه و دستش می‌چرخید. مثل چشم‌های بقال هنگام فروش روغن که بین ترازو و ظرف روغن در حرکت است و مواظب است که حتی قطره‌ای از روغنش هدر نرود و زیان نکند. ولی ابومحمود این‌دفعه گم شده بود. رغبت و یا نیرویی نداشت که چشمش را باز کند و این ماجرا را دنبال کند. هرچه از دنیا می‌خواست همین بود که روی تختی دراز بکشد. ولی ناگهان احساس کرد کسی تکانش می‌دهد و می‌گوید: «برو... » به زحمت بلند شد. شالش را محکم کرد دور سرش و رفت. قدم‌هایش که به آنجا آشنایی داشت او را به سمت چپ کشاند و مقابل میز بزرگی ایستاد و دستش را دراز کرد. در حالی‌که توی دستش دو اسکناس می‌گذاشتند. یکی از این اسکناس‌ها بزرگ و نرم که قیمتش «جنیه*» بود و اسکناس کوچک‌تر و نرمی که قیمتش «نیم جنیه» بود. اسکناس‌ها را بین انگشتان ناتوانش فشرد و با خوشحالی و زیر لب گفت: «با این پول م‌توانم نان و گوشت و سیگار بخرم... »

با قدم‌های لرزان به‌سمت در رفت. صف هنوز سر جایش بود. ناگهان متوجه شد که چهار صف می‌بیند و چشم‌های رفیقش درویش را دید که هشت‌تا شده‌اند و با وحشت به او زل زده‌اند و ابومحمود نمی‌دانست که چرا درویش با هشت‌تا چشمش این‌جوری نگاهش می‌کند و صورت بزرگ درویش را دید که به او نزدیک می‌شود و چشم‌های زرد و زیاد که نگاه تیزشان را به او دوخته‌اند و ابومحمود نفهمید، هیچ نفهمید که اطرافش چه می‌گذرد. صدایی نمی‌شنید و تنها اسکناس‌ها را به سمت درویش گرفت و صدای ضعیفی از میان لب‌های خشکش بیرون آمد: «درویش... درویش... این یک جنیه و نیم را بده به زنم و محمود و ثنیه، تا با آن نان و گوشت بخرند... یادت نرود درویش... »

و بدن ضعیفش به خود لرزید و افتاد روی زمین، چشم‌هایش را بست و مرد...

 

دیدگاه‌ها   

#1 ندا هاشمی 1391-05-08 06:18
خانم دکتر نوال سعداوی نویسنده وروان پزشک مصری است که به فمینیست بودن شهرت دارد ولی خودش اعتقاد دارد پیش از اینکه فمینیست باشد یک نویسنده و داستان نویس است...نوشته های او بیشتر در زمینه زنان و مسایل روانشناختی میباشد.کتاب معروف و منتشر شده او در ایران«چهره عریان زن عرب»می باشد.در حاشیه ماندن زنان همواره برای او پرسش برانگیز بوده است.
البته من فکر میکنم در دااستانهای کوتاهش که شمار زیادی نمی باشد کمتر به این مسائل پرداخته.از میان داستانهایش این داستان را به خاطر پرداختن به مسائل اجتماعی و زبان ساده برگزیدم.
با تشکر

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692