داستان«فرشته سياه»اثر«آناهيتا اياصوفي»ترجمه«شادي شريفيان»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

کبرا به ‌معنای بزرگ‌ترین است, نه تنها هر بزرگ‌ترینی, بلکه در معنای مؤنث بکار می‌رود. البته دلیل انتخاب این اسم از طرف پدر و مادرش فقط معنای آن نبود. برعکس به این دلیل انتخاب کردند که در کوه‌های جنوب دریای خزر‌, کبرا یک اسم معمول دخترانه بود‌. اما کبرا واقعاً احساس دیگری داشت‌. وقتی شانزده‌ساله شد‌, تصور دیگری از بزرگی داشت‌. دوست داشت درس بخواند‌ و بعد معلم یک مدرسه ابتدایی شود‌, نه در روستای کوچکشان‌, بلکه در شهری که بیمارستان, مرکز خرید, کتابفروشی و در کنار آن‌ها داستان‌های شهرنشینی مدرنش را داشته باشد.

هر روز, کبرا همان‌طور که کنار لوله‌ی آب ظرف‌ها را می‌شست, افکارش از پشت چشم‌هایش, تا بالای لوله جایی‌که برف تازه آب شده منبع دهکده را پر می‌کرد می‌رفت و هر روز, تقریبا ً یک‌ساعت بعد‌از‌ظهر, با ظرف‌های کثیف در دست, نگاهش به لوله, کبرا او را می‌دید- فرشته‌ی سیاه‌. ممکن بود این فرشته‌ی سیاه واقعاً فرشته نباشد‌. در واقع ممکن بود فرشته‌ی سیاه همان چیزی باشد که به‌نظر می‌رسید زنی جوان در لباس چسبان مشکی‌ و آن‌طوری که اهالی روستا می‌گفتند یک زن ثروتمند, چراکه زیبایی پنهان در زیر نقاب او آنقدر گرانقدر به‌نظر می‌رسید که حتی ارزش اسب یکی از آنها هم به آن نمی‌رسید. علاوه بر آن, او حتما ً پشتش قرص بود, هیچ‌کس تابحال جرأت نکرده بود از او بپرسد او کیست و چه می‌کرده است.

و کبری, در اعماق وجودش, در اعماق وجودش, آرزو می‌کرد آن معلمی که دوست داشت بشود نباشد, می‌خواست جای فرشته‌ی سیاه باشد. در رؤیاهایش, کبرا خودش را زیر آن شال چسبان تصور می‌کرد که روی صخره‌ها یورتمه می‌رود, از سنت‌های قدیمی‌شان دفاع می‌کند و چشم حسودان را به‌دنبال خود می‌کشاند. اما او پولدار نبود پدرش به‌زحمت پول ناچیزی را برای جهیزیه‌اش کنار گذاشته بود- ولی او با آدم‌های زیادی در ارتباط نبود. اگر یک قدم کج می‌گذاشت, همه‌ی روستا شروع می‌کردند پشت سر او حرف بزنند. کبرا آدم شایعه درست کردن و شنیدن حرف مردم پشت سرش نبود. برای همین به رؤیا پردازیش ادامه داد.

رویاهای کبرا گاهی از اینکه خودش فرشته‌ی سیاه باشد تا حرف زدن رودررو با او اوج می‌گرفت‌. او را تصور می‌کرد که نقابش را برداشته و زیر آن چشم‌های گربه‌ای و پوست ابریشمین‌اش را می‌بیند. کمی بعدتر, رؤیاهای کبرا فراتر می‌رفت و تصور می‌کرد فرشته‌ی سیاه لباس‌هایش را تکه‌به‌تکه در می‌آورد, پاهای بلندش را تصور می‌کرد که از مرمر سفید است, سینه‌های خوش‌تراشش و دهانش را که زمزمه می‌کند: «کبرا». در این لحظه‌, کبرا از خواب پامی‌شد, در حالیکه خیس از عرق بود و بدنش داغ کرده بود‌ و نفس‌نفس می‌زد و از ترس این رؤیای شیطانی به‌خود می‌پیچید.

کبرا هیچ‌وقت در مورد رؤیاهایش حرفی نمی‌زد. کی می‌فهمید؟ پیش خودش نگه می‌داشت و هر روز غمگین‌تر از روز قبل می‌شد. پدر و مادرش به این نتیجه رسیدند که بهتر است ازدواج کند.

معلم روستا, سونیا, خیلی تلاش می‌کرد با کبرا صحبت کند. گاهی به‌نظر می‌رسید سونیا نمی‌خواهد بی‌خیال شود. اما رؤیاهای شیطانیش همچنان به قوت خود باقی بودند. کبرا جرأت نمی‌کرد حرفی بزند, گرچه در آغوش سونیا و دستان نوازشگر او آرام می‌شد, روی شانه‌هایش گریه می‌کرد و به چشمانش می‌نگریست.

سونیا زن قدرتمندی بود. یک‌بار خودش را به‌خطر انداخت تا زن قصاب را برای عمل سزارین به شهر برساند. او برای کبرا الگوی کمال بود, بجز یک‌چیز ازدواج نکرده بود. این معلم هنوز هم جوان بود, در دهه‌ی سی به‌سر می‌برد‌ و حتی زیبا بود کبرا این واقعیت را با شرم قبول کرده بود, چراکه فکر می‌کرد معلم هم در مورد او افکاری در سر می‌پروراند.

وقتی کبرا هفده‌ساله شد, پدرش یکی از خواستگاران اورا قبول کرد, پسری نوزده‌ساله, خجالتی با گونه‌هایی سرخ, که در شهری نزدیک به روستا معلم دوره‌ی ابتدایی بود. پدر کبرا با هیجان به او گفته بود: «پسر رؤیاهایت را پیدا کردم. دیگر لازم نیست معلم شوی. اون بجای هر دوی شما کار خواهد کرد.»

کبرا احساس خاصی به پسر نداشت, اما پسر بدی نبود. بنابراین به درخواستش پاسخ مثبت داد.

کبرا زندگی خوبی را در آن شهر سپری کرد, گرچه آنطور که انتظار داشت خوشبخت نبود. بعدها صاحب دختری شد که او را به‌درستی تربیت کرد. همچنان با معلم روستا در تماس بود و هر از گاهی از معلمش در مورد فرشته‌ی سیاهی که هنوز در اوج بود پرس‌و‌جو می‌کرد.

یکبار گفت: «به آزادی‌اش حسادت می‌کنم»

چندسال بعد معلم به جای دیگری منتقل شد و از آن‌روز به بعد دیگر هیچ‌کس فرشته‌ی سیاه را ندید.

دیدگاه‌ها   

#2 سلمانی 1394-03-15 01:06
سلام عالی بود
#1 نازلی 1391-07-12 14:40
ممنون. خیلی زیبا بود :)

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692