داستان«سنگ نابينا» اثر «جيمز آنژه» ترجمه‌ي«بهمن صادقي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

مرد سیاهِ گوژپشت لنگان‌لنگان از راه باریکه‌ای پایین می‌رفت‌، سنگی به او گفت: بایست: مرد ایستاد، پرسید چی شده؟

-        چرا من مجبورم اینجا باشم ولی تو جایگاهت فرق داره؟ می‌دونی برای من احمقانه هست اگر دقت کني. می‌تونی حدس بزنی روزانه چند نفر از این راه پایین می‌رن؟

-        عملا هیچ‌کس

سنگ جواب داد: اشتباه می‌کنی، هیچ‌کس به‌جز تو و البته آن رهگذر دیروزی‌، باشه باشه درعمل هیچ‌کس. معمولاً گوزن و گاو وحشی عبور می‌کنن. ‌تا حالا با گوزن یا گاو وحشی صحبت کردی؟

-        بله

-        اوه، سنگ روی برگرداند و گفت: من هیچ‌چیزی از حرف‌های اون‌ها نمی‌فهمم‌، آنها واقعاً وسعت دیدشان محدود است.

-        منم همین‌طور

-        باید متوجه باشی که قضیه جدی است. می‌دونستی سنگ‌های زیادی زیر زمین مانده‌اند، درست درجایی که گرما و فشار زیادی به آنها منتقل می‌شه‌؟

-        خوب که چی؟

سنگ معترضانه گفت: اه‌، تو اصلاً آدم جالب نیستی.

-        تو اولین نفری نیستی که این‌را می‌گویی‌. برگشت که برود سنگ فریاد زد بمان‌!

-        تو شاید بتونی برای همیشه اینجا بمونی اما من نمی‌تونم‌.

سرش را به زیر انداخت و به چشمان خاکستری سنگ نگاه کرد و گفت‌: چی می‌خواهی؟

-        من همیشه اینجا بوده‌ام‌، اما تو جاهای دیگر هم بودی و چیزهای دیگری هم دیدی، من می‌خوام سئوال‌های اساسی و مهمی از تو بپرسم‌.

-        مثل چی؟

سنگ گفت: چرا من اینجا هستم؟ چطور می‌توانم فکر کنم و صحبت کنم درحالی‌که اکثر دنیا مرده‌اند، چرا من خودم هستم و دیگری نیستم؟

مرد گفت: نمی‌دونم، من این سئوالات رو درمورد خودم هم نمی‌تونم جواب بدم چه برسه به تو.

-        کی می‌دونه؟

-        هیچ‌کسی نمی‌دونه ، همه متحیر‌ند اما کسی جواب سئوالات را نمی‌داند

سنگ پرسید‌: پس چطور ادامه می‌دن؟

-        بعضی‌ها ادامه می‌دهند بعضی‌ها هم نه‌، مرد برای لحظه‌ای به جای دیگری نگاه کرد و بعد گفت من شاید بتونم واست یک کاری کنم.

-        ممنون

گفت: اما شاید دوست نداشته باشی.

-        من هر تغییری رو دوست دارم‌، تو نمی‌تونی کسل‌کنندگی این وضعیت مرا حتی تصور کنی مرد شمشیرش را که از پشت سرش آویزان بود بیرون کشید، تیغه‌ی درخشان شبیه کریستال درهم و برهم سیاه و سپیدی بود. سنگ از شمشیر خوشش نیامد اما تا زمانی‌که اتفاقی نیفتاده بود نمی‌دانست چه خبر است.

مرد شمشیرش را غلاف کرد و بدون حرفی رفت.

نصفه سنگ گفت‌: خیلی گستاخانه بود.

آن نصفه دیگر سنگ گفت: آره گستاخانه بود.

نصفه اول گفت: اوه اوه، غم فراق چیه؟

-        من مخالفم.

-        آه پس من موافقم.

آنها همچنان درمورد جزئیات با هم بحث می‌کردند، تا آنکه سه قرن بعد چند نفر آمدند و از سنگ‌ها برای سنگ‌فرش خیابان عریضی استفاده کردند.

 

دیدگاه‌ها   

#1 نظام الدین مقدسی 1391-02-10 15:30
بسیار عالی . از مترجم عزیز و گرامی منونم که این داستان را انتخاب کردند . لذت بردم .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692