پلیس در حال گشتزنی بود. کار همیشگیاش است و برایش فرقی نمیکند که خیابانها خلوت باشند یا شلوغ. ساعت تقریباً 10 شب بود، اما وزش بادهای سرد و بارش باران، خیابانها را کاملاً خالی کردهبود. در حالی که میرفت، باتومش را با حرکتهای ظریف و هنرمندانه میچرخاند و هرازگاهی برمیگشت تا به اطراف نگاهکند. قیافه جدی و طوری که بااعتماد بهنفس راه میرفت
تصویری از یک نگهبانِ آرامش و امنیت ایجاد کردهبود.
خیابان هنوز مثل سرشب بود و فقط گاه و بیگاه ممکن است چراغهای یک مغازه سیگارفروشی یا تهیه غذاهای شبانهروزی را ببینید. اما اکثر درها متعلق به مغازههای تجاری است که مدتها بود بسته شدهبودند.
در میانه راه، پلیس ناگهان از سرعتش کم کرد. در آستانه یک مغازه ابزارفروشی تعطیلشده، مردی با سیگاری روشن روی لبش، تکیه دادهبود. همانطور که پلیس به سمت او رفت، مرد به سرعت، شروع به صحبت کرد. بااطمینان گفت: «همهچی خوبه جناب و من فقط منتظره دوستمم، این قراره ملاقات واسه بیست سال پیشه. به نظرتون خندهداره؟ اگه میخواین مطمئن بشین که همه چیز درسته، توضیح میدم. خیلی وقت پیش، بهجای این فروشگاه یه رستوران بود.»
پلیس گفت: «پنج سال پیش خرابش کردن.»
مرد کنار چهارچوب در، کبریتی زد و سیگارش را روشن کرد. نور، چهره رنگپریده، چشمهای تیز و یک زخم کوچک در نزدیکی ابروی راستش را نشان میداد. سنجاق کراواتش یک الماس بزرگ بود که اصلاً باهم همخوانی نداشتند.
«بیست سال پیش، اینجا، تو رستوران با جیمی ولز، بهترین دوستم و بهترین پسر دنیا شام خوردم. منو اون اینجا بزرگ شدیم، درست مثل دوتا برادر، من هجده سالم بود و جیمی بیست سالش. صبح روز بعدش قرار بود به سمت غرب برای بهدست آوردن پول و ساختن آیندهم برم. کسی نمیتونست جیمی را از اینجا بیرون بکشه. فکر میکرد اینجا تنها جائه روی زمینه. اون شب توافق کردیم که دقیقاً بیست سال بعد،
دوباره اینجا همدیگهرو ملاقات کنیم، مهم نیست که تو چه شرایطی باشیم یا از چه مسافتی باید بیایم. فهمیدیم که تو بیست سال هر کدوم از ما باید سرنوشت خودمونو رقم بزنیم و به پول برسیم، حالا هرچی که قرار بود باشه.»
پلیس گفت: «خیلی جالب بهنظر میرسه. هر چند بین دیدارها فاصله خیلی زیادیه. از وقتی که رفتی خبری از دوستت نداشتی؟»
«اوایلش به هم نامه مینوشتیم. اما بعده یکی دو سال، همدیگهرو گم کردیم. میدونین که اونجا خیلی بزرگه و برای پول درآوردن، با تمام توانم تلاش کردم. اما میدونم که جیمی اگه زنده باشه، اینجا ملاقاتم میکنه، چونکه همیشه قابلاعتمادترین و وفادارترین رفیق تو کل دنیاس. هرگز فراموش نمیکنه، امشب هزار مایل اومدم و اگه شریک قدیمیم بیاد ارزششو داره.»
مردِ منتظر، ساعتی زیبا بیرون آورد، درش را که با الماسهای کوچک تزئین شدهبود، کنار زد. اعلام کرد: «چن دقیقه موندهبه ده. دقیقاً ساعت ده بود که اینجا جلوی درِ رستوران از هم جدا شدیم.»
پلیس پرسید: «کارت تو غرب خیلی خوب بود، نه؟»«مطمئن باشین! امیدوارم جیمی هم حداقل نصف من خوب کار کردهباشه. چون یه آدمیه که خیلی آهسته و آروم کار میکنه. مجبور شدم برای این کار با خیلی از آدمای باهوش رقابت کنم تا بتونم پول دربیارم. چون اونجا باید سخت کار کرد»
پلیس باتومش را چرخاند و یکی دو قدم برداشت. «به کار خودم برسم. امیدوارم دوستت بیاد. فقط تا سرساعت ملاقات منتظرش میمونی؟»
«نه، نیم ساعت بهش وقت میدم. اگه جیمی زنده باشه، تا اونموقع خودشو میرسونه. شببخیر.»
پلیس در حالی که قدم میزد و درها را یکی یکی امتحان میکرد تا از بستهبودنشان مطمئن شود، گفت: «شببخیر»
باران نمنم میبارید و باد بدون وقفه میوزید. فقط چند مسافر باعجله و بیصدا، از آن محله رد میشدند در حالی که یقه کتهایشان را تا روی گوششان کشیدهبودند و دستهایشان
در جیبهایشان بود. جلوی در مغازه ابزارفروشی، مردی که هزار مایل برای ملاقات، تقریباً نامطمئن، با دوست دوران جوانیاش آمدهبود، سیگارش را روشن کرد و منتظر ماند.
حدود بیست دقیقه منتظر ماند و مردی بلند قد با پالتو بلند که یقهاش تا گوشهایش رسیدهبود بهسرعت از آن طرف خبابان آمد و مستقیماً به سمت مرد منتظر رفت.
باشک پرسید: «تو بابی؟»
«تو جیمی ولزی؟» مردی که تازه رسیدهبود با هیجان گفت: «خیلی خوشحالم!» و هر دو دست او را با دستش گرفت و گفت: «مطمئن بودم که تو بابی مطمئن بودم اگه هنوز باشی تو را اینجا پیدا میکنم. وااااای.... بیست سال زمان زیادیه، سالها گذشته باب. کاش اونجا هنوز بود و میتونستیم شام دیگهای توش بخوریم. غرب چطور بود پیرمرد؟»
«عالی؛ همه چیزایی که ازش خواستم بهم داده. تو خیلی تغییر کردی جیمی اصلاً فک نمیکردم قدت اینقدر بلند شدهباشه.»
«بعده بیست سالگی اینطوری شدم.»
«کارت تو نیویورک خوب بود جیمی؟»
«اِی بدک نبود، تو یه اداره کار میکنم. باب بیا بریم یه جایی که بلدم و از زمانهای قدیم حرف بزنیم.»
دو مرد کنار هم در خیابان حرکت کردند. مردی از غرب که خودخواهیاش با موفقیتش بیشتر شدهبود، شروع به تعریف از
شغلش، کرد. دیگری هم باعلاقه گوش میکرد.
در گوشه خیابان جلوی یک داروخانه کمی روشن بود. وقتی آنجا رسیدند، هر کدام به طور همزمان برگشتند تا به صورت دیگری نگاهکنند. مرد غربی ناگهان ایستاد و کمی کنار رفت.
باعصبانیت گفت: «تو جیمی ولز نیستی. بیست سال زمان زیادیه، اما برای اینکه بینی پهن و سربالا، اینطوری باریک بشه، کافی نیست.»
مرد قدبلند گفت: «ولی این مدت گاهی یه مرد خوبو، تبدیل میکنه به یه مرد بد. ده دقیقهاس که دستگیر شدی باب!»
پلیس شیکاگو فکر میکرد که تو ممکنه از اینجا رد بشی و به ما خبر دادهبود، میخوان باهات حرف بزنن و باید ببرمت اونجا. بی سر و صدا میری؟ این عاقلانهس، قبل از اینکه به ایستگاه بریم، یه یادداشته که ازم خواستهشده بهت بدم. میتونی اینجا کنار پنجره بخونیش، از طرفه پلیس گشته. »
کاغذ کوچکی را که مرد قدبلند به او داد، باز کرد.
وقتی شروع به خواندن کرد، دستش ثابت بود، اما وقتی تمام شد کمی میلرزید.
یادداشت نسبتاً کوتاهی بود؛
«باب بهموقع سر قرار بودم، وقتی کبریتو زدی تا سیگارتو روشن کنی، دیدم که این چهره همون مرد تحت تعقیب تو شیکاگوئهخودم نمیتونستم این کارو بکنم، برای همین از یه پلیس با لباس شخصی خواستم این کارو انجام بده. جیمی»■