ترجمه داستان «پادشاه بینی‌دراز» نویسنده «داینا مالوک»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

در دوران‌های پیشین پادشاهی جوان زندگی می‌کرد، که بنحو بی سابقه‌ای در دام عشق یک پرنسس زیبا گرفتار آمده بود امّا آن دختر زیبا قادر به ازدواج با پادشاه جوان نبود زیرا یک جادوگر بدجنس او را افسون کرده بود.

پادشاه جوان پس از آنکه از ماجرا مطلع گردید، درصدد شکستن افسون جادوگر برآمد لذا به نزد یک ساحرۀ خوب رفت، تا در این مورد از او چاره جوئی نماید.

ساحرۀ خوب پس از آنکه پادشاه را با خوشروئی پذیرفت، بعد از شنیدن ماجرای او گفت: سرورم، من می‌خواهم از دنیای جادوگران رازی را با شما در میان بگذارم، که هیچ انسان معمولی از آن با خبر نمی‌باشد. من به شما اطلاع می‌دهم که آن پرنسس زیبا و افسون شده دارای یک گربۀ بزرگ است و آن را بسیار دوست می‌دارد. علاقه او به آن گربه از علاقه‌اش به هر کس یا هر چیز دیگری بیشتر است امّا او بر اساس افسونی که بر او نهاده شده است، مجبور است با هر کسی که با چابکی و چالاکی بتواند بر روی دُم گربه‌اش قدم بگذارد، ازدواج نماید.

پادشاه جوان با خود اندیشید: این کار نمی‌تواند برای من چندان دشوار باشد. من براحتی خواهم توانست دُم گربۀ پرنسس را زیر لگدم له نمایم و افسون بکار رفته را باطل سازم.

پادشاه جوان به این موضوع فکر می‌کرد که با قدم گذاردن بر بخشی از دُم گربه بتواند مشکل موجود بر سر راه ازدواج با پرنسس را حل کند بنابراین بلافاصله به سمت قصر معشوقه زیبا و گربه‌اش روانه شد.

پادشاه جوان پس از چند روز طی طریق به قصر پرنسس زیبا رسید و از دروازه بزرگ و گشوده‌اش وارد آن گردید. هنوز لحظاتی از ورود پادشاه جوان به قصر نگذشته بود، که گربۀ بزرگ در مقابل پادشاه جوان ظاهر شد. گربه با حالتی خشمگین و بنابر عادتش اقدام به کمانی ساختن پشت خویش نمود. پادشاه جوان بلافاصله به سمت او رفت و پای راست خویش را بلند کرد. او فکر می‌کرد که هیچ کاری آسان‌تر از گذاشتن پایش بر روی دُم گربه بزرگ پرنسس وجود ندارد امّا او در این مورد به شدت در اشتباه بود.

گربه که نامش "مینون" بود، با سرعت و چابکی توانست مسیر حرکت خود را تغییر دهد و موجب شود که پای پادشاه جوان

بجای لگد کردن دُم او با شدت به کف زمین برخورد نماید و آسیب ببیند.

پادشاه جوان پس از آن به مدت هشت روز تمام به تعقیب گربۀ بزرگ پرنسس پرداخت و در هر کجای قصر به دنبال وی می‌رفت. پادشاه جوان تمامی بالا و پائین‌های قصر پرنسس را به دنبال گربۀ بزرگ پیموده بود. او این کار را از صبح زود تا شبانگاه ادامه می‌داد امّا به هر حال به هیچ موفقیّتی دست نمی نیافت.

بنظر پادشاه جوان اینگونه می‌رسید، که دُم گربه را از فلز جیوه ساخته‌اند زیرا جنب و جوش بسیار زیادی از خود نشان می‌داد و هیچگاه آرام و قرار نمی‌گرفت.

پادشاه سرانجام گربه را در حالیکه در گوشه‌ای از قصر به خواب رفته بود، به ناگهان با دستانش محکم گرفت و با عجله شروع به لگدمالی دُم وی نمود. او با تمام قدرتش بر روی دُم گربه لگد می‌کوبید و از این کار زشت تا لحظاتی دست نمی‌کشید.

"مینون" که مورد حمله پادشاه جوان قرار گرفته بود، ناگهان از خواب پرید و میومیو وحشتناکی برپا کرد. او سپس بلافاصله از شکل گربه به صورت یک مرد خشمگین درشت هیکل تبدیل شد و با چشمانی غضبناک به پادشاه نگریست.

مرد خشمگین فریاد زد: شما حتماً باید با پرنسس زیبا ازدواج نمائید زیرا توانسته‌اید سحر و جادوئی را که من بر زندگی ایشان قرار داده بودم، بشکنید امّا من بواسطه اینکه در این کار از شیوه‌ای زشت و ناجوانمردانه بهره گرفته‌اید، از شما انتقام خواهم گرفت. بدین ترتیب شما پس از ازدواج با پرنسس زیبا صاحب فرزند پسری با یک بینی دراز و خمیده به طول پانزده سانتیمتر خواهید شد. آن مرد ادامه داد: اینک شما می‌توانید این موضوع را باور نمائید و یا اینکه فکر کنید که بینی پسرتان همانند دیگر بینی‌ها خواهد بود مگر اینکه آن را با چشم خویش ببینید. به هر حال مجاز نیستید که هیچگاه تهدید مرا با احدی از مردم در میان بگذارید و گرنه در همان لحظه و در همان مکان خواهید مُرد. مرد جادوگر پس از گفتن این بیانات به ناگهان از نظر پادشاه جوان ناپدید گردید. پادشاه جوان که از شنیدن این تهدیدها بسیار هراسان شده بود، پس از لحظاتی که از شنیدن تهدیدها گذشت، به ناگهان به خودش آمد و به خنده افتاد.

پادشاه جوان با خود اندیشید: پسرم ممکن است در طول زندگی خویش به بدبختی‌های به مراتب بدتری نیز در قیاس با داشتن یک بینی دراز دچار شود. لااقل یک بینی دراز فقط می‌تواند جلو دید انسان را بگیرد ولیکن هیچگاه نمی‌تواند مانع شنیدنش گردد. من قصد دارم که هر چه سریع‌تر پرنسس زیبا را بیابم و با وی ازدواج نمایم.

پادشاه جوان پس از اندکی جستجو در قصر توانست پرنسس زیبا را پیدا نماید و با خودش به قصر سلطنتی ببرد.

پادشاه جوان چند روز پس از آن طی مراسمی مجلل و باشکوه با پرنسس زیبا ازدواج می‌کند امّا متأسفانه زندگی مشترک آنها بیش از چند ماه طول نکشید زیرا پادشاه قبل از اینکه شاهد تولد پسر کوچک خویش بشود، در اثر یک اتفاق نامیمون از این دنیای فانی به جهان باقی شتافت. بنابراین هیچکس از راز بینی پسر پادشاه متوفی آگاهی نیافت.

شاهزاده کوچک قبل از آنکه به دنیا بیاید، به عنوان جانشین پدر و تنها وارث سلطنت خواستاران بسیاری در خانواده و دربار پیدا کرده بود لذا وقتی که به دنیا آمد، او را "پرنس خواستنی" نام نهادند.

شاهزاده چشمانی زیبا و آبی رنگ داشت.

لبان شاهزاده بسیار شکیل و کوچک بودند.

امّا بینی شاهزاده آنچنان بزرگ بود، که نیمی از صورتش را می‌پوشانید.

مادرش ملکه پس از دیدن شاهزاده بسیار ناراحت و دلخور گردید امّا سایر بانوان قصر مدام تلاش می‌کردند، که او را دلداری بدهند.

زنان دربار به ملکه می‌گفتند، که بینی شاهزاده آنقدرها بزرگ نیست، که به نظر ملکه آمده است. آن‌ها اشاره می‌داشتند که همگی باید صبر داشته باشند زیرا هر چه شاهزاده بزرگ‌تر می‌شوند آنگاه بینی وی کوچکتر بنظر می‌رسد. بعلاوه صرف نظر از بینی بزرگ شاهزاده، می‌توان او را یک فرد شجاع و قهرمان به عموم مردم معرفی نمود.

زنان دربار برای دلخوشی ملکه عنوان می‌کردند که تمامی سرداران بزرگ جهان دارای بینی‌های بزرگی بوده‌اند و از این موضوع اغلب افراد آگاه کشور و جهان مطلعند.

ملکه که به پسرش علاقه وافری داشت، مشتاقانه به این گونه حرف‌ها و توجیهات گوش می‌داد و دلش اندکی آرام و قرار می‌گرفت.

بزودی زمانی فرا رسید که بینی شاهزاده دیگر به هیچوجه در نظر ملکه بزرگتر از بینی‌های سایر درباریان بنظر نمی‌آمد.

در برهه‌ای از زمان نیز آنچنان پذیرفته شده بود، که هر کسی دارای بینی درازتری بود، مقبولیت بیشتری نزد همگان داشت. بدین ترتیب مردمی که بینی کوتاه و پهنی داشتند، کمتر توجّه مردم را بر می‌انگیختند زیرا آن را نشانۀ ضعف مالی و کم بضاعتی وی تلقّی می‌کردند.

بیشترین مراقبت و توجهات در امر آموزش شاهزاده انجام می‌پذیرفت. شاهزاده بمحض اینکه توانست سخن بگوید آنگاه او را با انواع قصّه‌ها، افسانه‌ها و موارد متنوّع سرگرم می‌ساختند. در تمامی این آموزش‌ها و سرگرمی‌ها به شاهزاده القاء می‌گردید، که عموم مردمان بد دارای بینی‌های کوتاهی هستند و بر عکس تمامی مردمان خوب از بینی‌های درازی برخوردارند.

هیچ کس حق نداشت به شاهزاده نزدیک شود مگر آنکه از بینی درازتر از حد معمول برخوردار می‌بود. بر این اساس بسیاری از درباریان به شدت علاقمند شده بودند، که بینی‌های کوچک فرزندانشان را چندین دفعه در روز تا آنجا که امکان پذیر بود، می‌کشیدند تا به دراز شدن آن کمک کنند امّا به هر حال آنچه آن‌ها می‌خواستند، امکانپذیر نبود و هرگز نمی‌توانستند بینی فرزندان خود را به اندازه درازی بینی شاهزاده برسانند.

زمانیکه شاهزاده به اندازه کافی رشد کرد و به سن مناسبی رسید، معلم خصوصی شروع به تعلیم درس تاریخ به وی نمود. معلم بسیار توجّه داشت که هر گاه صحبت از یک پادشاه بزرگ و یا یک پرنسس زیبا و دوست داشتنی می‌کرد آنگاه بلافاصله متذکر می‌شد که او نیز از یک بینی دراز برخوردار بوده است.

سرتاسر کاخ سلطنتی و اتاق‌های خصوصی شاهزاده را پُر از تصاویر و اَشکال اشخاص و حیواناتی نموده بودند، که از این صفت عجیب یعنی بینی دراز برخوردار بودند.

این موضوع باعث شده بود که شاهزاده به دلیل برخورداری از درازترین بینی دربار و کشور همواره خود را کامل‌ترین انسان در بین سایرین تصوّر می‌نمود و از این جهت به خودش می‌بالید. او هرگز حاضر نمی‌شد حتی از یک سانتیمتر از بینی خویش در مقابل از دست دادن تاج و تخت پادشاهی و یا برخورداری از بزرگترین گنجینه‌های بشری صرف نظر نماید. او برای بینی دراز خویش بیشتر از موقعیت تاج و تخت ارزش قائل بود.

زمانیکه شاهزاده به بیست سالگی رسید، توانست بر جای پدر بنشیند و تاج پادشاهی را بر سر بگذارد.

هنوز مدتی از تاجگذاری پادشاه جوان نگذشته بود که اطرافیان بویژه مادرش از او خواستند، تا ازدواج نماید. آن‌ها تعدادی از زیباترین پرنسس‌ها را برای وی در نظر گرفتند و به او پیشنهاد کردند که بنابر انتخاب خودش با یکی از آنها ازدواج کند.

در این میان، یکی از پرنسس‌ها که بیشترین مقبولیت را در نزد شاهزاده کسب کرده بود، در واقع دختر یکی از قدرتمندترین پادشاهان بود و اصل و نسب وی تا چندین نسل همگی از جمله پادشاهان به شمار می‌آمدند امّا افسوس اینکه پرنسس مذکور با همۀ زیبائی و کمال از یک بدشانسی برخوردار بود و آن اینکه دارای یک بینی کوتاه و نوک برگشته بود بطوریکه هر کسی با دیدن وی اظهار می‌کرد که جادوگران او را به شدت افسون نموده‌اند.

این زمان درباریان پادشاه جوان و بینی دراز دچار بزرگترین درماندگی و سرگشتگی شده بودند زیرا آنها عادت کرده بودند که در حضور "شاهزادۀ خواستنی" به تمامی افرادی که بینی‌های کوچکی داشتند، بخندند و او را مورد مضحکه قرار دهند امّا اینک چگونه می‌توانستند بینی کوچک پرنسس زیبا و دوست داشتنی را مورد استهزاء قرار دهند.

دو مرد بیچاره و بدبختی که "شاهزادۀ خواستنی" احترام زیادی برای آنها قائل بود، بواسطه معرفی چنین پرنسسی از پایتخت و دربار تبعید گردیدند.

پس از آن تمامی درباریان هوشیار شدند، که سخن گفتن خویش را اصلاح نمایند امّا آنها به هر حال بواسطه عادت سال‌های گذشته دچار مشکل می‌گردیدند و هیچکدام از آنها ایدۀ شایان توجهی در این رابطه برای خارج شدن از این معضل عظیم ارائه نمی‌دادند.

سرانجام یکی از درباریان توانست، ایده جدیدی را بیان نماید. او گفت: اگر چه داشتن یک بینی دراز برای یک مرد وارسته و اصیل لازم و ضروری است امّا این موضوع در مورد بانوان که شخصیتی متفاوت دارند، صدق نمی‌کند. او برای تفهیم ایده‌اش به یک نسخه دستنویس بسیار قدیمی استناد می‌کرد، که در آن از "کلئوپاترا" ملکه زیبای مصر سخن به میان آورده شده بود. در آن نوشته از "کلئوپاترا" به عنوان زیباترین بانوی دوران‌های قدیم یاد گردیده و او را برخوردار از یک بینی کوچک با نوک برگشته توصیف کرده بودند.

پادشاه جوان پس از اینکه از چنین مورد تاریخی بسیار مبرهنی مطلع گردید، بسیار دلشاد و مسرور گردید. بنابراین به فوریت هدایای بسیار نفیسی را تهیّه کرد و آنها را توسط یک فرستادۀ مورد وثوق به طرف پرنسس جوان ارسال کرد و از او تقاضای ازدواج نمود.

پرنسس زیبا درخواست پادشاه جوان را بفوریت پذیرفت و آن را با ارسال هدایای متعدد و فرستادگانی چند پاسخ گفت.

پادشاه جوان بسیار علاقمند به ملاقات با پرنسس زیبا بود و می‌خواست هر چه زودتر پذیرای وی در قصر سلطنتی گردد.

پرنسس زیبا به دعوت پادشاه جوان پاسخ مثبت داد و برای ملاقات با وی رهسپار قصر سلطنتی شد امّا زمانیکه پرنسس فقط چند کیلومتر با پایتخت کشور شاهزاده فاصله داشت و دقیقاً قبل از آنکه شاهزاده بتواند بوسه‌ای بر دستان پرنسس زیبا بزند، برحسب اتفاق همان جادوگری که یکبار پیش از این خود را به شکل "مینون" یعنی گربۀ مادر وی در آورده بود، مجدداً در آنجا ظاهر شد و پرنسس زیبا را قبل از آنکه چشم عاشق به معشوق بیفتد، از مقابل دیدگان همراهانش ربود و به جای نامعلومی برد.

پادشاه جوان وقتی از ربوده شدن معشوقش آگاه شد، به غم و اندوه فراوانی دچار گردید. او آنچنان دچار احساسات شده بود که اظهار داشت، هیچگاه به منصب پادشاهی باز نخواهد گشت و به تخت سلطنت خویش جلوس نخواهد کرد مگر اینکه عشق خویش یعنی پرنسس زیبا را بیابد.

پادشاه جوان درخواست هیچکدام از درباریان و خدمتکاران را برای همراهی خویش نپذیرفت و روز بعد با همۀ آنها خداحافظی کرد. او بر اسب راهواری سوار گردید و لجام اسب را بر گردن وی انداخت و بدین ترتیب به وی اجازه داد که به هر کجای دنیا که می‌خواهد، او را همراه با خودش ببرد.

اسب پادشاه جوان آزادانه و بدون دخالت سوار به راه خویش ادامه داد، تا اینکه وارد دشت بسیار وسیع و سرسبزی شد. "شاهزادۀ خواستنی" تمامی روز را بطور پیوسته و بدون اینکه حتی خانه‌ای را در سر راهشان ببیند، طی کرد.

عاقبت زمانی فرا رسید که "شاهزادۀ خواستنی" و اسبش از گرسنگی به شدت ضعیف گردیده و نزدیک غش کردن بودند. شاهزادۀ خواستنی آرزو می‌کرد که ایکاش دوباره سالم به خانه برگردند زیرا در هیچ کجا نشانه‌ای از پرنسس زیبا نمی‌یافت.

شاهزاده با فرارسیدن تاریکی شب در جستجوی پناهگاهی برای استراحت برآمد. او سرانجام با اندکی جستجو توانست غار بزرگی را در همان حوالی بیابد.

شاهزاده وارد غار شد ولی با کمال تعجب آنجا را مسکونی یافت. او در داخل غار با پیرزنی مواجه شد، که بیش از یکصد سال از عمرش می‌گذشت. در کنار پیرزن چراغی روشن شده

بود، که به فضای داخل غار به خوبی روشنائی می‌بخشید.

پیرزن که در حقیقت یک ساحره بود، عینکش را بر روی بینی‌اش اندکی جابجا کرد تا بتواند به نحو بهتری فرد غریبه و تازه وارد را ببیند.

"شاهزادۀ خواستنی" بزودی متوجّه شد که بینی پیرزن آنقدر کوچک است، که حتی قادر به نگهداشتن عینکش نمی‌باشد.

پادشاه جوان و ساحرۀ پیر با دیدن بینی‌های همدیگر هم زمان تا آنجا که می‌توانستند، قاه قاه شروع به خندیدن کردند. این زمان هر کدام از آنها با انگشت بسوی دیگری نشانه رفته بود و فریاد می‌زد: عجب بینی مسخره‌ای!

پادشاه جوان گفت: امّا نه به مسخرگی بینی شما، بانوی گرامی.

پادشاه جوان آنگاه ادامه داد: من خداوند را شکر می گویم که به هر کدام از ما بینی یگانه و بی همتائی ارزانی داشته است و اینک بسیار خوب‌تر خواهد بود اگر چیزی برای خوردن بیابم زیرا از فرط گرسنگی در حال مُردن هستم و اسب بیچاره‌ام نیز وضعیتی بهتر از من ندارد.

ساحرۀ پیر پاسخ داد: من از صمیم قلب در رفع نیاز شما خواهم کوشید. اگرچه بینی شما بنحو مضحک و خنده آوری دراز می‌باشد امّا چیزی از ارزش شما به عنوان تنها پسر یکی از بهترین دوستانم نمی‌کاهد. من پدرتان را همچون برادرم دوست می‌داشتم. او بینی بسیار زیبا و خوش ترکیبی داشت.

"شاهزادۀ خواستنی" با عصبانیت پرسید: شما چه نقصی در بینی من می‌بینید؟

ساحرۀ پیر پاسخ داد: آه، من بطور کلی هیچ نقصی در بینی شما نمی‌بینم امّا به هر حال بینی شما اندکی بزرگتر از اندازه معمولی بنظر می‌رسد. این چیزی است که من هرگز در مورد آن نمی‌اندیشم زیرا یک مرد وارسته می‌تواند بسیار عاقل، با شخصیت و شجاع باشد حتی اگر بینی وی اندکی بزرگتر از دیگران بنظر آید. البته من همچنان که پیش از این نیز برایتان متذکر شدم، از نزدیک‌ترین دوستان پدرتان بوده‌ام. پدر گرامی شما اغلب به دیدارم می‌آمدند. من که آن زمان بسیار جوان و زیبا بودم، همیشه از دیدارشان مسرور می‌شدم. او نیز احساس خوبی نسبت به من داشتند بطوریکه غالباً مرا خواهر صدا می‌کردند.

"شاهزادۀ خواستنی" گفت: بانوی گرامی، گواینکه بسیار مایلم که مابقی قضایا را از زبان شما بشنوم امّا بیشتر دوست می‌دارم که ابتدا چیزی به عنوان شام به من بدهید. من مجدداً به شما یادآور می‌گردم که در تمام طول امروز نتوانسته‌ام چیزی برای خوردن بیابم و اینک تا حد مرگ گرسنه هستم. ساحرۀ پیر گفت: پسر بیچاره! من اینک بی درنگ برایتان شام حاضر می‌کنم و هنگامی که در حال خوردن آن هستید، به شما داستان خودم را در شش کلمه تعریف خواهم کرد زیرا من اصولاً از سخنرانی طولانی و وراجی متنفّرم. بنظرم یک زبان دراز بسیار تحمل ناپذیرتر از یک بینی دراز است. من به خاطر می‌آورم زمانیکه جوان بودم تا چه اندازه مورد تحسین دیگران قرار می‌گرفتم. من در آن زمان نیز به هیچوجه سخنور خوبی نبودم ولیکن دیگران فکر می‌کردند که این موضوع از ضعف جسمانی و کمبود بنیه‌ام سرچشمه می‌گیرد لذا همواره به مادرم ملکه (زیرا برخلاف آنچه شما اینک مرا اینچنین ملاحظه می‌کنید، من دختر یک پادشاه بزرگ و مقتدر بوده‌ام) می‌گفتند که اندکی بیشتر به او غذا بدهید و نگذارید که بیش از این گرسنگی بکشد.

"شاهزادۀ خواستنی" که حوصله‌اش از وراجی‌های بی موقع ساحرۀ پیر سر رفته بود، بلافاصله صحبت‌های او را قطع کرد و گفت: حرف‌های شما کاملاً صحیح می‌باشند.

ساحرۀ پیر خونسردانه گفت: من همین الآن شامتان را می‌آورم ولی فقط می‌خواهم بگویم که پدرم پادشاه بسیار بزرگی ....

پادشاه جوان می‌خواست با تمام وجودش فریاد بزند که: لطفاً بس کنید و صحبت‌های بیشتر در مورد پدرتان را فعلاً نزد خودتان نگهدارید امّا او توانست خودش را موقتاً کنترل نماید و فقط با تعجّب بسیار به مشاهده پیرزن اکتفا نماید.

پادشاه جوان فکر می‌کرد که نکند حرف زدن پیرزن همچنان ادامه یابد و باعث گردد که مجدداً موضوع گرسنگی او را به فراموشی بسپارد.

پادشاه جوان می‌دانست که اسبش نیز همانند وی گرسنه و تشنه است و نیاز فراوانی به علوفه، آب و مراقبت دارد.

ساحرۀ پیر که از نجابت و نزاکت "شاهزادۀ خواستنی" بسیار خشنود شده بود، سرانجام خدمتکارش را فراخواند و به او دستور داد تا برای شاهزاده هر آنچه نیاز دارد، فراهم سازد.

ساحره آنگاه به "شاهزادۀ خواستنی" گفت: شما صرف نظر از بینی درازتان شخصی بسیار آرام، مؤدّب و خوش اخلاق هستید.

پادشاه جوان با خودش اندیشید: این پیرزن چرا اینقدر به بینی من کار دارد؟

اگر من اینقدر گرسنه نبودم، یقیناً به او نشان می‌دادم که چقدر پُرگو، حرّاف و غیر قابل تحمّل است. او براستی پیش خودش فکر می‌کند که بسیار کم سخن می‌گوید ولیکن هر کسی باید بسیار احمق باشد که این عیب او را نادیده انگارد و حرف‌هایش را باور کند. او می‌پندارد که براستی یک پرنسس بوده است امّا فقط چاپلوسان به خودشان اجازه تأئید چنین ادعائی را می‌دهند و ادعای او را در این مورد که به ندرت سخن می‌گوید، تأئید می‌کنند. من براستی تاکنون هیچکس را به ورّاجی و حرّافی او ندیده‌ام.

در تمام مدتی که شاهزاده با خودش کلنجار می‌رفت و مشغول ایراد گرفتن از حرکات و رفتار پیرزن ساحره بود، خدمتکار پیرزن به چیدن میز غذا مشغول بود.

پیرزن ساحره مدام از خدمتکارش سؤال‌های غیر ضروری متعددی را می‌پرسید و بدین وسیله از وی می‌خواست که ادعاهای او در مورد کم حرفی و انتساب به اجداد پادشاهش را در حضور "شاهزادۀ خواستنی" تأئید نماید.

شاهزاده با خود اندیشید: بسیار خوب، من از آمدنم به اینجا بسیار مسرورم زیرا درک کرده‌ام که تا چه اندازه و چگونه به چاپلوسی درباریان گوش می‌داده‌ام.

براستی چه کسی تاکنون خطاها و نواقصم را از من پنهان می‌ساخته است، تا باور نمایم که در اوج کمال و زیبائی هستم و هیچ نقصی ندارم؟

آیا اطرافیانم مرا فریب نمی‌داده‌اند و من از تمامی نقاط ضعف خویش مطلعم؟

آیا من از درستی کارهائی که تاکنون انجام داده‌ام، اطمینان دارم؟

شاهزاده آنگاه با خشنودی به خوردن شام پرداخت و دست از خوردن غذا نکشید، تا اینکه پیرزن ساحره مجدداً شروع به سخن گفتن نمود.

ساحره گفت: شاهزاده عزیز، آیا به اندازه کافی مهربان و منصف هستید که لحظه‌ای برای شنیدن سخنم درنگ روا دارید؟ براستی بینی شما آن چنان بر صورتتان سایه انداخته است که من به درستی از دیدن حالات چهره شما ناتوان هستم و نمی‌توانم رضایت یا عدم رضایت شما را از این پذیرائی متوجّه گردم. بعلاوه می‌خواستم بگویم که پدرتان به من اجازه داده بودند که هر زمانی که بخواهم، بتوانم به دربار ایشان بروم و در آنجا حضور یابم. اینک نیز مایلم که از آداب و رسوم مرسوم دربارتان مطلع گردم.

آیا همچنان بانوان دربار در آنجا به دور هم جمع می‌شوند و مجالس خصوصی تشکیل می‌دهند؟

آیا هنوز به صورت دسته جمعی به گردش و تفرج می‌پردازند؟

آیا مجالس رقص زنان دربارتان هنوز هم برپاست؟ من از شما به خاطر خندیدنم در ابتدای دیدارمان بسیار عذر می‌خواهم امّا همچنان بسیار علاقمندم که علّت درازی بینی شما را بدانم.

شاهزاده که از شنیدن چنین عباراتی در موقع غذا خوردن بسیار دلخور و آزرده خاطر شده بود، گفت: من از شما خواهش می‌کنم که بیش از این در مورد بینی‌ام صحبت نکنید. من بینی خودم را همینگونه که هست، بسیار می‌پسندم و دلم به هیچوجه بینی کوتاهتری را نمی‌خواهد.

ساحرۀ پیر پاسخ داد: آه، من متوّجه شده‌ام که با سخنانم موجبات آزردگی شما را فراهم ساخته‌ام. با این حال من خودم را یکی از بهترین دوستان شما و پدر مرحومتان محسوب می‌دارم و همواره از آزادگی خانواده شما خشنود گردیده و از آن حمایت روا داشته‌ام.

پیرزن بدون انقطاع تا نیمه شب به سخنگوئی پرداخت امّا شاهزاده تحمّل بیش از آن را نداشت. بنابراین سخنان ساحرۀ پیر را قطع کرد و از پذیرائی وی بسیار تشکّر نمود.

شاهزاده آنگاه سریعاً با پیرزن ورّاج و پُر حرف خداحافظی کرد و پس از سوار شدن بر اسب خویش از آنجا دور شد.

شاهزاده همچنان تا یک مسافت طولانی به پیش رفت. او مناطق بسیاری را به دنبال پرنسس زیبا جستجو نمود امّا هیچ خبر و اطلاعی از پرنسس عزیزش بدست نیاورد.

شاهزاده به هر قصری مراجعه می‌کرد، بلافاصله با این تذکر مواجه می‌شد که دارای یک بینی درازتر از حد معمول می‌باشد. پسر بچّه ها در خیابان‌ها او را به استهزاء می‌گرفتند و دهقانان و روستائیان با حیرت به صورت وی خیره می‌شدند.

بسیاری از بانوان و آقایانی که شاهزاده آنها را در اجتماعات ملاقات می‌نمود، به نحو بیهوده‌ای تلاش می‌کردند، که از خندیدن پرهیز کنند و سعی داشتند تا هر چه سریع‌تر خودشان را از مسیر حرکت وی دور سازند.

شاهزادهۀ بیچاره کم کم کاملاً درمانده و منزوی شده بود. او فکر می‌کرد که تمامی مردم دنیا دیوانه شده‌اند امّا همچنان هیچ مورد عجیبی در رابطه با بینی خویش احساس نمی‌نمود.

سرانجام ساحرۀ پیر یعنی همان کسی که بسیار ورّاجی می‌کرد امّا در عوض دارای طبیعتی مهربان و سرشتی نیکو بود بواسطه اینکه شاهزاده را بسیار تنها و دلشکسته می‌دید، بر احوال وی بسیار متأسف گردید و بر آن شد تا به هر طریقی به وی کمک نماید.

پیرزن ساحره که به خوبی از جادو و افسون مطلع بود، می‌دانست که پرنسس عزیز شاهزاده را به طریقی افسون کرده‌اند که شاهزاده هیچگاه نمی‌تواند آن را باطل سازد مگر اینکه از نقص و عیب خویش مطلع گردد و بفهمد که از یک بینی درازتر از معمول برخوردار است.

ساحرۀ پیر با این افکار به جستجوی پرنسس زیبا پرداخت. او که در سحر و جادو بسیار تواناتر از جادوگر بدکار بود و علاوه بر قدرت جادوگری از ویژگی نیک اندیشی نیز استفاده می‌کرد درحالیکه آن جادوگر دارای طینتی شیطانی و شریرانه بود لذا ساحره توانست افسون جادوگر بدکار را باطل سازد و پرنسس زیبا را از افسون او برهاند.

ساحرۀ پیر آنگاه پرنسس زیبا را در یک قصر شیشه‌ای زندانی نمود سپس قصر شیشه‌ای پرنسس زیبا را در مسیری قرار داد که بزودی "شاهزادۀ خواستنی" از آنجا عبور می‌نمود.

شاهزاده سوار بر اسب راهوارش با حالتی غمگین و ناامید از جاده مذکور می‌گذشت، تا اینکه به یک قصر بزرگ و باشکوه رسید.

شاهزاده سوار بر اسب از دروازۀ قصر عبور کرد و وارد حیاط آن گردید. شاهزاده در آنجا ساختمانی عظیم و زیبا را مشاهده کرد که سراسر دیوارهایش از خالص‌ترین شیشه‌ها ساخته شده بودند.

شاهزاده به ساختمان شیشه‌ای نزدیکتر شد و با شگفتی پرنسس زیبا و عزیزش را در داخل ساختمان شیشه‌ای در حالی مشاهده کرد که به وی می‌نگریست و لبخند شیرینی بر لب داشت.

شاهزاده بلافاصله جَستی زد و از اسب خویش پیاده شد و به طرف پرنسس زیبا دوید.

پرنسس زیبا دستش را از جامه زربفت در آورد و آن را به طرف شاهزاده دراز کرد تا برای اولین دفعه آن را ببوسد امّا شاهزاده نتوانست دست او را از ورای دیوار شیشه‌ای لمس نماید.

شاهزاده از فرط شوق و اشتیاق از خود بیخود شده بود و سر از پا نمی‌شناخت لذا با سرعت شمشیرش را از نیام بیرون کشید و آن را با تمام قدرت بر دیوار شیشه‌ای که پرنسس را محبوس ساخته بود، فرود آورد و بدین ترتیب موفق شد تا شکاف کوچکی در آن بوجود آورد.

پرنسس زیبا که شاهد تلاش شاهزاده بود، با مشاهده شکافی که در اثر ضربت شمشیر شاهزاده در دیوار شیشه‌ای ایجاد شده بود، لب‌های گلگون خود را بر روی شکاف گذاشت تا از آن طریق با شاهزاده گفتگو و تماس برقرار نماید امّا این کار

نیز بسیار عبث و بیهوده بود و شاهزاده قادر به دسترسی به پرنسس نبود.

شاهزاده گردنش را به آرامی چرخاند و سرش را به اطراف گرداند تا اینکه سرانجام دستش را بر روی صورت خویش گذاشت و عیب بزرگ خویش را متوجه شد. شاهزاده با تعجّب بانگ بر آورد: باید اقرار نمایم که بینی من بسیار درازتر از حالت معمولی است.

در همین زمان ناگهان تمامی دیوارهای شیشه‌ای قصر شکسته شدند و فروریختند.

ساحرۀ پیر ناگهان در مقابل آنها پدیدار گردید و شاهزاده را به نزد پرنسس معبودش همراهی کرد.

پیرزن گفت: شاهزاده شما اینک به عیب خویش اقرار کردید و این اعتراف به داشتن بینی درازتر از معمول را مرهون من می‌باشید لذا در همین لحظه افسون و جادوئی که بر زندگی شما حکمفرما شده بود، پایان پذیرفت و شما اینک می‌توانید با فرد دلخواهتان ازدواج نمائید امّا ....

او سپس لبخندزنان اضافه کرد: امّا من همچنان از اینکه در مورد بینی درازتان با شما صحبت نمایم، می‌هراسم زیرا شما هیچگاه نظر مرا در مورد دراز بودنش باور نمی‌کردید تا اینکه بینی شما سد راه میل و خواسته شما گردید. پس بهتر است اینک برای آخرین دفعه به آن نظری بیندازید.

او سپس آئینه ای را که به همراه داشت، بدست گرفت و آن را در مقابل صورت "شاهزادۀ خواستنی" نگهداشت و گفت: آیا خرسند نخواهید شد از اینکه بینی شما با دیگران تفاوت چندانی نداشته باشد؟

شاهزاده گفت: کاملاً با شما موافقم.

این زمان بینی دراز شاهزاده شروع به چروکیده شدن نمود و در اندک زمانی به اندازه معمولی رسید.

شاهزاده آنگاه خود را به کنار پرنسس زیبا رسانید و او را در آغوش کشید و مؤدّبانه به دفعات بوسید.

پرنسس زیبا نیز با مهربانی و رضایت به او پاسخ مثبت و شایسته داد.

شاهزاده بلافاصله به اتفاق پرنسس زیبا به سمت کشورش عزیمت نمودند.

آن‌ها بزودی طی جشنی با شکوه و فراگیر با یکدیگر ازدواج کردند و تا سال‌های طولانی با وفاداری و صداقت در کنار همدیگر زیستند و از زندگی در کنار یکدیگر لذت بردند. ■

دیدگاه‌ها   

#1 صبا. ع 1401-12-01 22:53
درود خدمت استاد پورکاظم بزرگوار

ترجمه تان مثل همیشه و روزگار پیشین عالی
می باشد و بنده از داستان بسیار محظوظ
گشتم. سپاس.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ترجمه داستان «پادشاه بینی‌دراز» نویسنده «داینا مالوک»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692