صدای تقتق کوچکی در سراسر خیابان طنین انداز شد، مردی سیاهپوش روی در زبالهدانی که با بیاحتیاطی در خیابان رها شده بود، زمین خورد. سایه به سرعت به سمت بالا رفت و درب را در همان جایی که پیدا کرد، گذاشت و به راه خود به سمت عمارت بزرگ آن طرف خیابان ادامه داد. به محض رسیدن به عمارت، در نقرهای را باز کرد و با احتیاط و بی سر و صدا یک سوراخ در شیشه نزدیک دستگیرۀ در ایجاد کرد. دستش را فرو برد و در عمارت را باز کرد و به اطراف راهرو بزرگ نگاه کرد.
او فلچر بود و زندگی جنایتکارانهای داشت. این زندگی را در 8 سالگی با سرقت از مغازه شروع کرد. در 19 سالگی، درگیر دعواهای خیابانی و رانندگی در حالت مستی شد. در 23 سالگی شروع به سرقت از خانهها و اتومبیلها کرد و اکنون، که تقریباً در 40 سالگی عمرش قرار داشت برای جنایات خطرناکتر آماده بود. این یکی از آنها بود؛ این خانه آنقدر افراد زیادی در آن زندگی میکنند که حتی کوچکترین سر و صدا میتوانست او را در دردسر بزرگی قرار دهد. با نگاهی به اطراف چند چیز را دید که توجهاش را جلب کرد. پس از هجوم به خانه سرقت وسایل، از خانه خارج شد تا به خانهاش برود، اما هنگام خروج چیزی توجه او را جلب کرد. یک لامبورگینی دیابلو قرمز…
در مسیر خانهاش در حال رانندگی با لامبورگینی دزدی که مملو از وسایل سرقتی بود تصمیم گرفت چیزهایی را که دزدیده به همسرش نشان دهد و از تصمیم بزرگش به او بگوید.
همسرش تلویزیون تماشا میکرد. فلچر آرام یک نوشیدنی از یخچال بیرون آورد و به طرف تلویزیون پرتاب کرد. جیرینگ! شیشه تلویزیون به صدها قطعه کوچک خرد شد.
"اومدی عزیزم؟"
همسر فلچر بدون اینکه حتی به شیشه شکسته دست بزند گفت.
"معلومه که چیز خوبی گرفتی؟"
فلچر با خنده گفت"البته، تا نظر شما چی باشه؟!"
درحالی که فلچر تلویزیون شکسته را برمیداشت و تلویزیون جدید پلاسما را که به تازگی سرقت کرده بود جایگزین میکرد. و بقیه اموار سرقتی را به همسرش نشان میداد، یادش آمد که فردا روز تولدش است، به همسرش گفت:
"من آمادهام."
همسرش پرسید"برای چه چیزی آمادهای عزیز؟"
فلچر گفت: "آماده سرقت در روز هستم."
فلچر ماشین لامبورگینی دزدی را در گوشهای از خیابان پارک کرد و وارد عمل برای دزدی شد، تازه داشت قفل را برمیداشت که صدای آژیر را شنید.
"اوه لعنتی!"
در حالی که با عجله به سمت لامبورگینی میدوید متوجه شد که سه ماشین پلیس به سمتش میآیند سوار ماشین شد و با حداکثر سرعتی که میتوانست از آنجا دور شد، فکر کرد که توانسته از دست پلیسها فرار کند، اما دقیقه بعد توسط پلیس محاصره شد. با عصبانیت پا روی گاز گذاشت. مستقیم وارد ماشین پلیس مقابلش شد. به محض اینکه بقیه نیروهای پلیس ماشین را دیدند، بلافاصله با فلچر گلاویز شدند و او را از ماشین بیرون کشیدند و دستگیرش کردند.
روزهای جنایت فلچر در روز روشن به پایان رسید. ■