ترجمه داستان «پرنسس خوآن-ین» نویسنده «نورمن پیتمن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم» اختصاصی چوک

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

esmaeile poorkazem

در زمان‌های بسیار قدیم پادشاهی قدرتمند در سرزمین چین زندگی و حکمرانی می‌کرد. این پادشاه دارای سه دختر بود. کوچک‌ترین دختر پادشاه که "خوآن-ین" نام داشت، از دیگر دختران پادشاه زیباتر و عاقل‌تر می‌نمود لذا در نزد پادشاه از محبت و جایگاه بالاتری بهره داشت.

پادشاه مقتدر که عمری طولانی را سپری نموده و تجارب بسیاری اندوخته بود، به دختر کوچکتر خویش بسیار اعتماد داشت و همواره به وجود او افتخار می‌نمود زیرا او از تمامی بانوانی که همواره در قصر سلطنتی زندگی می‌کردند، بیشترین جذابیت و دلربائی را داشت و در نزد همگان پرنسسی منحصر به فرد محسوب می‌شد.

پادشاه سالخورده می‌دانست که عمر چندانی برایش باقی نمانده است لذا تصمیم گرفت که پرنسس "خوان-ین" را وارث تاج و تخت خویش اعلام نماید و شوهر او را نایب السلطنه قرار دهد امّا در کمال تعجب می‌گفتند که پرنسس "خوان-ین" به این شانس و اقبال خوب راضی نیست. او کمترین توجّه و علاقه‌ای نسبت به شکوه و جلال زندگی درباری از خودش بروز نمی‌داد. او پیشبینی می‌کرد که در آینده هیچگونه دلخوشی و آرامشی در نقش یک ملکه نخواهد داشت.

"خوان-ین" همواره هراس داشت که ممکن است با بروز نقطه نظراتش از قصر سلطنتی و جایگاه ویژه‌اش ترد گردد و در نتیجه با شرایط دشوار و ناگواری مواجه شود.

پرنسس هر روز به اتاقش می‌رفت و به مطالعه کتب و گزارشات کشوری و لشکری مشغول می‌شد.

رنج‌ها و تلاش‌های هر روزۀ پرنسس "خوان-ین" باعث شد که بزودی خواهرانش از نظر علم و دانش بسیار عقب‌تر از او باشند و نامش در دورترین نقاط کشور پادشاهی آن زمان چین به عنوان پرنسس "خوان-ین" دانا و خردمند بر سر زبان‌ها بیفتد.

پرنسس "خوان-ین" در کنار علاقه زیادی که به کتب مختلف تاریخی، ادبی و اجتماعی مبذول می‌داشت، از دوستانی متفکر و اندیشمند نیز بهره می‌برد. او از رفتار و گفتارش در موقعیت‌های عمومی و خصوصی بسیار مراقبت می‌نمود.

قلب مهربان "خوان-ین" همواره برای رنج و ناراحتی دیگران به ترحّم و شفقّت می‌آمد و در ناراحتی‌های دیگران با آنها احساس همدردی می‌کرد. "خوان-ین" نسبت به فقرا و بیچارگان بسیار مهربان بود و تا حد امکان به آنها کمک و مساعدت به عمل می‌آورد. او با چنین رفتارهای پسندیده‌ای بزودی معبود مردمان فقیر و تهیدست گردید.

افراد کم بضاعت آنچنان به پرنسس "خوان-ین" وجهه تقدّس داده بودند، که در زمان بیچارگی و درماندگی به وی متوسل می‌شدند و به درگاه او دعا و نیایش می‌نمودند و امیدوار بودند تا به کمک آنها بیاید و از گرفتاری‌ها نجاتشان بدهد.

برخی از مردم آنچنان به پاکی و نکوئی "خوآن-ین" باور داشتند که او را فرشته‌ای می‌پنداشتند که از اوج آسمان‌ها به زمین آمده است، تا مرحمی برای دردهای آنها باشد و در رنج‌ها و گرفتاری‌ها به آنها کمک نماید درحالیکه برخی دیگر از آنان می‌گفتند که او یکبار در سال‌های بسیار دور به عنوان یک پادشاه در همین دنیا می‌زیسته است.

هر چند همۀ این موارد امکان داشت ولیکن یک چیز کاملاً واقعی و مشهود بود و آن اینکه پرنسس "خوآن-ین" بسیار پاک و مهربان بود و به خوبی سزاوار آنچه در موردش می‌گفتند و یا برایش معمول می‌داشتند، بود.

یک روز پادشاه دختر شایسته‌اش را به بارگاه سلطنتی فرا خواند. پادشاه احساس می‌کرد، که اینک آخرین ساعات عمر طولانی وی فرا رسیده‌اند و لحظه مرگ او بسیار نزدیک می‌باشد.

پرنسس "خوآن-ین" به نزد پدر شتافت. او در مقابل پدرش زانو بر زمین گذاشت و به نشانۀ تکریم و احترام مقام والای پدر اقدام به گذاشتن پیشانی بر زمین نمود. پرنسس برای نشاندن احترام فراوانی که همیشه برای پدرش قائل بود، در برابرش سجده کرد.

پیرمرد به او امر کرد، که از جایش برخیزد و به نزدش برود.

پادشاه آنگاه دست دختر عفیف و زیبایش را با مهربانی در دست گرفت و گفت:

دختر عزیزم، خودتان می دانید که چقدر دوستتان دارم. ویژگی هائی نظیر: فروتنی، پاکدامنی، استعداد و دانش شما باعث شده است، که بالاترین مقام و جایگاه را در قلب من کسب نمائید.

پادشاه ادامه داد: همانطوریکه مطلع شده‌اید، من از مدت‌ها پیشتر شما را به عنوان وارث تاج و تخت سلطنتم برگزیده‌ام. من به شما نوید می‌دهم، که شوهرتان باید به عنوان نائب السلطنه بجای من فرمانروائی نماید.

او در ادامه چنین گفت: زندگی من اینک به پایان نزدیک شده است و بزودی روحم سوار بر اژدها خواهد شد و به دعوت آفریدگار جهان برای مهمانی دائمی در عَرش آسمان لبیک خواهد گفت لذا این زمان لازم می دانم که شما هر چه زودتر ازدواج نمائید، تا آمادگی جانشینی‌ام را احراز کنید.

پرنسس با لکنت زبان گفت: پدر و سرور گرامی‌ام، امّا من احساس می‌کنم که هنوز آمادگی ازدواج با هیچ مردی را ندارم.

پادشاه گفت: فرزندم، چرا باید آمادگی ازدواج را نداشته باشید؟

مگر سن شما بالاتر از هجده سال نشده است؟

مگر اغلب دختران کشور ما در سنین کمتری از سن شما ازدواج نمی‌کنند؟

من پیش از این از اشتیاق شما برای آموختن بیشتر و تجربه کردن مطلع گشته‌ام و برای همین موضوع تاکنون هیچگاه شما را برای ازدواج کردن ترغیب ننموده‌ام امّا دیگر فرصت بیشتری برای تعویق آن وجود ندارد.

پرنسس گفت: پدر پادشاهِ من، لحظه‌ای به فرزند کوچکتان گوش فرا دهید و او را وادار به از دست دادن تمامی دلخوشی هایش نسازید. لطفاً اجازه بدهید تا مطابق میلم به یک صومعه ساکت و آرام بروم و زندگی‌ام را وقف مطالعه و کمک به مردم بیچاره نمایم.

پادشاه از شنیدن چنین اظهاراتی لبخندی عمیق از سر دردمندی و گلایگی زد. او دخترش را بسیار دوست می‌داشت و نمی‌خواست او را رنجیده خاطر سازد.

پادشاه در ادامه گفت: "خوآن-ین"، آیا میل دارید که این پادشاهی نیرومند را رها کنید و بهار زندگی خود را در یک صومعه بگذرانید؟

آیا دوست دارید، در یک صومعه محبوس باشید و با برگزیدن زندگی رهبانیت از داشتن یک زندگی عادی با تمام شادی‌ها و غم‌هایش محروم بمانید؟

نه، پدرت هیچگاه چنین اجازه‌ای را به شما نخواهد داد زیرا شما بیش از هر کسی در روی زمین برای پذیرش این سلطنت موروثی به من و ملتم مدیون هستید.

البته این موضوع که شما را از هدفتان باز می‌دارم، یقیناً مرا بسیار غمگین و ناراحت می‌سازد امّا باید به شما بگویم که از امروز یک ماه به شما مهلت می‌دهم، تا ازدواج نمائید.

باید به اطلاعت برسانم که من برایتان فردی از خانواده‌های اصیل و آزادۀ کشور را برگزیده‌ام، تا همسر و شریک شما در حکومت بر این کشور وسیع و پُر افتخار باشد.

شما هم اکنون نیز او را از طریق نامش می‌شناسید گواینکه تاکنون او را ندیده‌اید.

به خاطر داشته باشید که فرماندهی خوب جزو مهمترین فضیلت‌های یک انسان برجسته و والامقام است، که همیشه هر پادشاهی آن را برای فرزندان خویش آرزو می‌کند.

پرنسس "خوآن-ین" رنگ از رویش پرید و تمام بدنش به لرزش افتاد. او در حال وارفتن بر کف سالن دربار بود امّا مادر و خواهرش که در کنارش ایستاده بودند، تکیه گاه وی شدند و او را بر سر پا نگه داشتند.

"خوآن-ین" پس از کمی مراقبت به حالت طبیعی برگشت و هوشیاری خویش را بازیافت.

هر روزی که از مهلت یک ماهه پادشاه می‌گذشت، خویشاوندان "خوآن-ین" از او می‌خواستند تا سلطنت را رها کند. آن‌ها پذیرش حکومت را برای فردی با خصلت‌های وی امری احمقانه می‌پنداشتند.

خواهران بزرگتر "خوآن-ین" بیش از دیگران به او برای انصراف از پذیرش سلطنت اصرار می‌ورزیدند زیرا اگر "خوآن-ین" سلطنت را رها می‌کرد آنگاه یکی از آندو می‌توانست ملکۀ کشور وسیع چین بشود.

همه آنهائی که "خوآن-ین" را می‌شناختند، از حماقت وی در درنگ برای پذیرش اورنگ پادشاهی مات و مبهوت مانده بودند. هر یک از آنها فردی را که صومعه را بجای تخت پادشاهی کشورش انتخاب می‌کند، نشانۀ حماقت و دیوانگی وی می‌دانستند.

خویشاوندان به دفعات از پرنسس می‌پرسیدند که چه دلایلی برای نپذیرفتن سلطنت دارد و چرا چنین انتخاب عجیبی را انجام داده است.

پرنسس "خوآن-ین" پس از هر پرسشی بلافاصله سرش را تکان می‌داد و اینگونه پاسخ می‌داد:

"صدائی از آسمان مرا فرا می‌خواند و من باید از آن اطاعت نمایم."

در شامگاه روز قبل از مراسم ازدواج، "خوآن-ین" از قصر پادشاهی پدرش خارج شد و از آنجا گریخت. او پس از طی مسافتی طولانی به صومعه‌ای دور افتاده رسید که آن را "پناهگاه گنجشک سفید" می‌نامیدند.

پرنسس که همچون دختران فقیر لباس پوشیده بود، خودش را به جلو ساختمان وسیع صومعه رسانید و بلافاصله درب بزرگ آن را به صدا در آورد.

پرنسس "خوآن-ین" به بانوئی که درب صومعه را به رویش باز کرده بود، گفت که می‌خواهد رئیسه صومعه را ملاقات نماید.

او پس از اینکه با رئیسه صومعه دیدار نمود، به وی گفت که آرزو دارد تا در جرگۀ زنان تارک دنیا در آید و راهبه شود.

رئیسه صومعۀ زنان نمی‌دانست که او کیست لذا با مهربانی از پذیرش وی امتناع ورزید. در واقع رئیسه صومعه به "خوآن-ین" گفت که نمی‌تواند او را در زُمرۀ خواهران راهبه بپذیرد زیرا ظرفیت پذیرش آنجا کاملاً تکمیل شده است.

سر انجام پس از آنکه "خوآن-ین" مدتی التماس کرد و اشک ریخت، رئیسه صومعه به او اجازۀ ورود به آنجا را داد امّا فقط به عنوان خدمتکار یعنی کسی که می‌توانستند او را پس از ارتکاب کوچکترین خطا و نافرمانی از صومعه اخراج نمایند.

این زمان "خوآن-ین" زندگی خود را در طریقی می‌یافت، که آن را همیشه در رؤیاهایش می‌جست.

"خوآن-ین" بسیار تلاش می‌کرد تا از آنچه بدست آورده است، راضی و خشنود باشد امّا بنظر می‌رسید که راهبه ها آرزو دارند که وی را مدام دچار فلاکت و رنج بیشتری نمایند.

راهبه ها سخت‌ترین وظایف و کارها را به "خوآن-ین" محوّل می‌نمودند. بدین ترتیب به ندرت پیش می‌آمد که او فرصتی برای استراحت کردن داشته باشد.

"خوآن-ین" تمامی طول روز را به انجام امور محوّله از جانب راهبه ها می‌گذرانید. او روزانه چندین دفعه از چاهی که در دامنه تپه‌ای که صومعه را بر فراز آن ساخته بودند، با سطل آب می‌آورد و یا از جنگلی که در همان نزدیکی بود، چوب مورد نیاز مصرف روزانه صومعه را جمع آوری می‌نمود و آنگاه به تنهائی تمامی آنها را به صومعه حمل می‌نمود.

"خوآن-ین" شب‌ها که قاعدتاً باید به استراحت می‌پرداخت، معمولاً توسط راهبه ها به انجام وظایف دیگری گماشته می‌شد. تا این زمان حتی روح هیچکدام از زنان صومعه از این حقیقت که این دختر شجاع و سخت کوش می‌تواند دختر پادشاه آنان باشد، با خبر نشده بود.

"خوآن-ین" غم و دردهایش را با کار کردن به فراموشی می‌سپرد و کوشش می‌کرد تا سردردهائی که گاهاً در اثر کار زیاد و بی وقفه به سراغش می‌آمدند، از دیگر زنان صومعه پنهان سازد. او تمامی کوشش خویش را به عمل می‌آورد، تا این زنان سنگدل اندکی به او توجّه نمایند و او را دوست داشته باشند.

"خوآن-ین" برای اینکه اندکی از سختگیری‌های راهبه ها نسبت به خودش بکاهد، مهربانانه با آنها به گفتگو می نشست و هیچگاه اقدامی برای عصبانی کردن آنها انجام نمی‌داد.

یک روز زمانیکه "خوآن-ین" بینوا در حال جمع آوری بوته‌های خار و هیزم از جنگل مجاور آنجا بود، ناگهان صدائی شنید. او وقتی به طرف صدا نگریست، مشاهده کرد که یک ببر وحشی بزرگ در وسط راهی که از میان بوته‌های خار می‌گذرد، ایستاده است.

"خوآن-ین" که هیچ وسیله‌ای برای دفاع از خویش به همراه نداشت، در سکوت شروع به دعا کردن به درگاه خداوند بزرگ نمود، تا چاره‌ای در کار وی صورت پذیرد.

"خوآن-ین" بدون هیچ راه گریزی با درماندگی بسیار منتظر ماند، تا حیوان وحشی به او حمله ور گردد و او را قطعه قطعه کرده و بخورد ولیکن بسیار حیرت نمود زمانیکه می‌دید حیوان خونریز بجای اینکه به طرفش خیز بردارد و وحشیانه به او حمله ور شود، فقط صدایی نازک و دوستانه از خودش خارج می‌سازد. آن حیوان با وضوح نشان می‌داد که هیچ قصدی برای صدمه زدن به "خوآن-ین" ندارد. ببر وحشی به طرز دوستانه‌ای بینی‌اش را در جلوی پاهای دخترک بر زمین می‌مالید و اجازه می‌داد تا وی دستی بر سرش بکشد.

روز بعد نیز پرنسس "خوآن-ین" برای جمع آوری هیزم به همان محل برگشت امّا او در آنجا مشاهده کرد که ببر وحشی به اتفاق یک دوجین از دوستانش در حال جمع آوری هیزم برای وی هستند. آن‌ها آنچنان با سرعت کار می‌کردند که در طی مدت کوتاهی توانستند، بوته‌های خار و هیزم کافی برای رفع نیازهای شش ماه صومعه جمع آوری نمایند.

رفتار حیوانات وحشی جنگلی با "خوآن-ین" آنچنان مهربانانه بود، که هیچگاه نمی‌توان آن را با رفتارهای خواهران راهبۀ ساکن صومعه مقایسه کرد. در نوبت بعد زمانیکه "خوآن-ین" قصد داشت، برای بیستمین دفعه با زحمت بسیار از تپه بالا برود، تا دو سطل بزرگ پُر از آب را همزمان با یک چوب بلند که بر شانه انداخته بود، حمل نماید، با یک اژدهای عظیم بر روی جاده منتهی به صومعه مواجه گردید.

اژدها در سراسر کشور چین بسیار مقدّس شمرده می‌شود لذا "خوآن-ین" به هیچوجه به وحشت نیفتاد زیرا می‌دانست که هیچ خطائی انجام نداده است.

اژدها برای لحظاتی به او نگریست و دُم ترسناکش را به هر طرف جُنباند و آتش از سوراخ‌های بینی‌اش به بیرون جهانید. او ابتدا بار سنگین میلۀ چوبی و سطل‌های پُر از آب را از شانۀ دخترک وحشت زده برداشت و سپس بلافاصله ناپدید شد.

"خوآن-ین" که به شدت ترسیده بود، هراسان از تپه بالا رفت و به سمت درب صومعه دوید. او زمانیکه وارد حیاط داخلی صومعه شد، با حیرت مشاهده نمود که در مرکز فضای باز آنجا یک بنای جدید از سنگ سخت و یکپارچه ساخته شده است. این بنای جادوئی با این هدف ساخته شده بود، که دخترک دیگر نیازی به رفتن به پائین تپه نداشته باشد.

دخترک به جلو قدم گذاشت و مشاهده کرد که در آنجا چهار ورودی طاق مانند وجود دارد، که به یک چهار دیواری جادوئی راه می‌یابند. در بالای درب چهار دیواری تابلوئی دیده می‌شد، که بر روی آن چنین عبارتی نوشته شده بود:

"به افتخار خوآن-ین، پرنسس مهربان و با ایمان"

در داخل آن چهار دیواری چاهی مملو از آب تمیز و گوارا احداث شده بود. برای بالا کشیدن آب از چاه نیز یک ماشین عجیب در آنجا دیده می‌شد که نظیر آن را "خوآن-ین" و سایر راهبه ها تا آن موقع در هیچ جا ندیده بودند.

خواهران روحانی می‌دانستند که این چاه جادوئی موهبتی الهی در ازای مهربانی‌های "خوآن-ین" است لذا رفتارشان نسبت به او در طی روزهای آتی بسیار بهتر شد.

راهبه ها می‌گفتند: این چاه را خداوند فقط به این خاطر در اینجا حفر کرده است، که بیش از این نیازی به آوردن آب از پائین تپه نباشد امّا در جواب باید گفت که اگر منظور خداوند چنین بوده است و هدف کمک به صومعه نشینان می‌باشد پس به چه دلیل باید نام این دخترک بینوا را بر روی سنگ چاه حک کرده باشد؟

"خوآن-ین" توجیهات نامهربانانه و مغرضانه راهبه ها را در سکوت می‌شنید و دَم بر نمی‌آورد. او علت هدیه اژدهای مهربان را به درستی درک می‌کرد امّا اجازه می‌داد، تا همراهانش همچنان به جهالت و بخالت خویش ادامه بدهند.

سرانجام راهبه های خودپسند مجدداً به انجام کارهای نابخردانه خویش باز گشتند و دخترک بینوا را به کارهای سخت‌تری حتی در مقایسه با قبل وا می‌داشتند. آن‌ها نمی‌توانستند، تحمل کنند که دخترک بیچاره حتی لحظه‌ای را بیکار بماند و به استراحت بپردازد.

راهبه ها در همین راستا مرتباً به "خوآن-ین" یادآور می‌شدند: ببینید، هنوز در اینجا هم کاری برای انجام دادن مانده است. نگاه کنید که تمامی ما سخت در حال تلاش هستیم، تا امورات اینجا را راه بیندازیم بنابراین شما هم همانند ما باشید و بیکار ننشینید.

بدین ترتیب راهبه ها "خوآن-ین" را از بدست آوردن هر فرصتی برای مطالعه و نیایش باز می‌داشتند و برای او هیچگونه ارزش و اعتباری جهت ظاهر شدن ناگهانی چاه جادوئی قائل نشدند.

یک شب که خواهران روحانی همگی در خواب بودند، ناگهان با صدای عجیبی از خواب پریدند. بزودی همگی آنها از بیرون دیوار می‌شنیدند، که جارچی حکومت پادشاهی با شیپور مخصوص خویش در حال جارزدن و اعلان یک خبر بسیار مهّم است. او اعلان می‌کرد که:

"سپاهی عظیم از جانب پادشاه عالیجاه گسیل شده‌اند، تا به این صومعه حمله نمایند زیرا جاسوسان و خبرچینان پادشاه توانسته‌اند، رد پای پرنسس "خوآن-ین" را از قصر سلطنتی تا این مکان مقدّس تعقیب نمایند."

تمامی بانوان صومعه درحالیکه با ترس به همدیگر نگاه می‌کردند، فریاد بر آوردند: آه، چه کسی چنین مصیبتی را نصیب ما کرده است؟

چه کسی این کار شریرانه را انجام داده است؟

احتمالاً یک نفر در اینجا در بین ما است، که گناهان بسیاری را در زندگی‌اش مرتکب شده است و اینک خداوند قصد دارد تا بواسطه آن گناهان تمامی ما را دچار رنج و عذاب گرداند.

راهبه ها مدام به همدیگر می‌نگریستند امّا هیچکدام از آنان به "خوآن-ین" توجّه نمی‌کرد زیرا برایشان باور کردنی نبود که کارهای او آنچنان اهمیّتی داشته باشد که مو1جبات عصبانیت عَرش خداوندی را فراهم آورده باشد. آن‌ها حتی فکر نمی‌کردند که او ممکن است موجب چنین وقایع حیرت آوری شده باشد.

"خوآن-ین" آنچنان فروتن و با ادب بود که راهبه ها هیچگاه حتی در خواب هم نمی‌دیدند که او در چنان مکان مقدسی به اَعمال گناه بپردازد.

صداهای تهدیدآمیزی که از خارج از صومعه به گوش می‌رسیدند، هر لحظه بلندتر و رساتر می‌شدند. عاقبت زمانی فرارسید که تمام زنان صومعه از ترس شروع به داد و فغان کردند. آن‌ها به همدیگر می‌گفتند: سربازان پادشاه بزودی این مکان مقدّس را می‌سوزانند و بکلی نابود می‌کنند.

دود سیاهی از جائی در همان نزدیکی بلند شده بود و بوی سوختن اشیاء به مشام راهبه ها می‌رسید. سربازان برای اجرای فرمان پادشاه برای سوزاندن و خاکستر کردن صومعه اقدام به افروختن آتشی بزرگ نموده بودند. این حجم از آتش آنچنان زیاد شعله ور شده بود که خاکسترهای آن توسط باد بر روی دیوارهای صومعه فرو می‌ریختند و هر لحظه ساختمان صومعه را تهدید می‌کردند و احتمالاً بزودی تمامی صومعه را به کام خویش فرو می‌کشیدند.

ناگهان صدائی از ورای گریه‌ها و شیون‌های خواهران روحانی به گوش رسید: آه، من موجب تمامی این مشکلات شما هستم.

راهبه ها با شگفتی به سمت صدا نگریستند. آن‌ها "خوآن-ین" را می‌دیدند که در حال گفتن این کلمات می‌باشد. بنابراین جملگی راهبه ها با شگفتی و هم زمان فریاد برآوردند: یعنی شما باعث همۀ این مشکلات و مصیبت‌های ما هستید؟

"خوآن-ین" پاسخ داد: بله، من در حقیقت همان "خوآن-ین" کوچک‌ترین دختر پادشاه شما هستم. پدرم اجازه نمی‌داد تا به آرزویم که پیوستن به این مکان روحانی و مقدس است، جامۀ عمل بپوشانم و به نذری که با خداوند بسته‌ام، عمل نمایم بنابراین ناچاراً از قصر پادشاهی فرار کردم و به اینجا پناه آوردم. پدرم اینک می‌خواهد که سربازانش اینجا را بسوزانند و با خاک یکسان سازند تا بتوانند مرا از شیوه‌ای که برای زندگی خویش برگزیده‌ام، مأیوس نمایند و به قصر سلطنتی بازگردانند و در آنجا بنحوی زندانی کنند.

رئیسه صومعه زنان فریاد برآورد: پس خودتان خوب ببینید، که چه بلائی بر سر ما آورده‌اید.

پس خوب تماشا کنید که چگونه به محبت‌های دلسوزانه ما پاسخ گفته‌اید.

سربازان پادشاه بزودی صومعه را آتش می‌زنند و آن را بر سر ما خراب خواهند کرد.

براستی این چه بدبختی است، که شما بر سر ما نازل کرده‌اید؟

نفرین خداوند بزرگ بر شما باد، ای دخترک بی حیا.

"خوآن-ین" درحالیکه از جا برمی خاست و تلاش می‌کرد تا رئیسه صومعه را از گفتن چنین سخنان ترسناکی برحذر دارد، فریاد زد: نه، نه. شما حق ندارید چنین چیزهای ناروائی را در حق من ادا کنید زیرا من از انجام رفتارهای زشت مبرا هستم و گناهی مرتکب نشده‌ام.

امّا شما که چنین تهمت‌هایی را در حق من روا می‌دارید، منتظر بمانید. شما بزودی شاهد خواهد بود که خداوند به دعاهای بحق چه کسی پاسخ می‌دهد؟ دعاهای شما و یا دعاهای من؟!

پرنسس آنگاه این چنین اقدام کرد. او ابتدا پیشانی خود را بر کف زمین صومعه گذاشت و سپس به درگاه قادر مطلق و توانا دعا کرد که صومعه و خواهران روحانی را از کلیه بلیّات و خطرها دور سازد.

از خارج صومعه هنوز صدای انفجار و ترق و تروق حاصل از برپا شدن آتش بزرگ به گوش می‌رسید. آتشی که سربازان پادشاه افروخته بودند، بزودی تمامی ساختمان‌های بالای تپه را در بر می‌گرفت و آن را در آستانه نابودی قرار می‌داد.

ترس و وحشتی عظیم همه جا را فرا گرفته بود.

خواهران روحانی آمادۀ ترک کردن صومعه می‌شدند لذا هر آنچه متعلق به خودشان بود، بر می‌داشتند. آن‌ها سعی می‌کردند تا خودشان را به هر طریق از دست سربازان بیرحم پادشاه و آتش سرکشی که همه جا را در بر گرفته بود، نجات دهند.

"خوآن-ین" به تنهائی در داخل اتاق باقی مانده بود و خاضعانه به درگاه خداوندگار عالم دعا می‌کرد، تا به طریقی به همه آنها کمک نماید.

ناگهان باد ملایمی از جانب جنگل مجاور صومعه وزیدن آغاز کرد. ابرهای تیره به تدریج بر فراز صومعه گردهم آمدند و با وجودیکه در فصل خشک بسر می‌بردند، قطرات درشت باران شروع به باریدن و خاموش کردن شعله‌های سرکش آتش نمودند.

بارش باران توانست در طی چند دقیقه تمامی شعله‌های آتش را خاموش نماید و صومعه را از ویرانی و نابودی نجات بخشد.

خواهران روحانی که از سرما و ترس می‌لرزیدند، از "خوآن-ین" برای درخواست این کمک غیبی تشکر کردند.

در این زمان دو نفر از سربازان پادشاه که در بیرون از دیوارهای صومعه استقرار داشتند، به داخل صومعه زنان وارد شدند و با صدای خشن درباره پرنسس به پرس و جو پرداختند.

دخترک که تمام بدنش از ترس به ارتعاش افتاده بود، به خوبی می‌دانست که این مردان فقط از پدرش دستور می‌گیرند و از او اطاعت می‌کنند لذا دست دعا بسوی پروردگان جهانیان بلند کرد و درحالیکه خود را در پناه او قرار می‌داد، به نزد سربازان پدرش رفت و خودش را به آنان معرفی نمود.

سربازان پادشاه پرنسس جوان را از میان راهبه هایی که دورش را گرفته بودند، بیرون کشیدند درحالیکه او همچنان به آنجا و ساکنینش عشق می‌ورزید.

قبل از آنکه "خوآن-ین" توسط سربازان به قصر پادشاه برسد، بارها توسط راهبه ها به او توهین می‌شد و در طی این مسیر طولانی به کراّت تحت خفّت و خواری بسیاری از آنان قرار می‌گرفت.

سرانجام "خوآن-ین" را به پایتخت حکومت رساندند و روز بعد او را به نزد پادشاه بردند.

پدر با حالتی غمگین و حُزن آلود به دخترش نگریست. او سپس با سیمایی عَبوس و خشمناک به نگهبانان اشاره کرد که پرنسس را جلوتر بیاورند.

از اتاق‌های مجاور تالار بار عام قصر پادشاهی صدای موسیقی دلنشینی به گوش می‌رسید و مهمانی باشکوه و مجللی در آنجا برپا شده بود. صدای خنده و قاه قاه مهمانان به وضوح به گوش دختر جوان می‌رسید.

دخترک با شرمندگی در پیشگاه تخت سلطنتی پدرش تعظیم بجا آورد. او می‌دانست که این مهمانی و جشن و سرور را به دستور پدرش برای وی مهیّا کرده‌اند و پدرش قصد دارد تا بدین ترتیب به او شانس دوباره‌ای جهت تجدید نظر در تصمیمش بدهد.

پادشاه که بار دیگر به حالت عادی برگشته بود، گفت: دخترم، شما قصر پادشاهی را دقیقاً در شب قبل از روز عروسی خودتان ترک کرده‌اید. شما با این رفتارتان نه تنها به پدرت بی احترامی نمودید، بلکه هیچ اهمیّتی نیز برای شأن و مقام پادشاه کشورت قائل نشدید.

شما با این عمل زشت و بی حرمتی که مرتکب شدید، سزاوار مرگ هستید امّا سابقه بسیار خوبی که در گذشته و قبل از رفتنت از خودتان برجا گذاشته‌اید، مرا واداشت تا شانس دیگری به شما اعطا نمایم، شاید به خودتان بیائید و از رفتار اخیرتان برائت جوئید.

دخترم "خوآن-ین"، شما درصورتیکه پیشنهاد محبت آمیز مرا نپذیرید، عاقبتی بجز مرگ نخواهید داشت. بنابراین بهتر است از من اطاعت نمائید، تا همه چیز به خوبی و خوشی پایان یابد.

میراث پادشاهی که شما پیش از این آن را نپذیرفته‌اید، همچنان در اختیار شما است، اگر طالب آن باشید.

بعلاوه من می‌خواهم که شما با مردی که خودم انتخاب کرده‌ام، ازدواج نمائید.

"خوآن-ین" خاضعانه گفت: پادشاها، آن زمان بهتر است که در ماه آگوست (مرداد) باشد. آیا با تصمیم من موافقید؟

پادشاه با چهره‌ای عبوس گفت: همین امروز، همین ساعت و همین لحظه.

او آنگاه ادامه داد: دخترم، به من بگوئید که چرا اینقدر در انتخاب بین تاج و تخت و یا مرگ و نیستی تردید می نمائید؟

شما همیشه به من می گوئید که مرا بسیار دوست می‌دارید امّا مرتباً از فرمانم سرپیچی می‌کنید. اکثرحاضرین فکر می‌کردند که این زمان "خوآن-ین" برای حفظ جان و موقعیتش خودش را به زیر پاهای پدر پادشاهش می‌اندازد و به پیشنهاد و خواست او عمل می‌نماید.

گروهی از حاضرین نیز تصوّر می‌کردند که او این کار را نه فقط به خاطر مطابعت از دستور یک پادشاه بلکه بواسطه اینکه پدرش را دوست بسیار می‌دارد و می‌خواهد تا او را راضی و خوشحال نماید، انجام خواهد داد.

امّا پرنسس از این کارها ابا داشت و از انجام آنها گریزان بود لذا هیچ قدرتی در جهان نمی‌توانست مانع از انجام آنچه "خوآن-ین" اینک وظیفه خویش می‌دانست، بشود.

دخترک با لحنی غم آلود و ترحّم آمیز گفت: پدر عزیزم، این تمنّایی از عشق من به شما است لذا من هیچ خواهشی از شما ندارم. من در تمامی عمرم و در تمامی اعمالم به خوبی نشان داده‌ام، که چه می‌خواهم و چه آرزوئی دارم. بنابراین مرا ببخشید، اگر از اوامر شما سرپیچی می‌کنم. من هیچگاه بجز شادی و خوشحالی شما را نخواسته‌ام ولیکن همواره ندائی از جانب پروردگار بزرگ مرا به جانب خود فرا می‌خواند و به من فرمان می‌دهد که همواره یک دختر باکره و پاک از تمایلات نفسانی باقی بمانم و به همین دلیل است که زندگیم را وقف کمک و محبت به نیازمندان می‌نمایم. زمانیکه آسمان فرمانی برای یک فرد صادر می‌کند، آن فرد حتی اگر پرنسس باشد، هیچ قدرتی در روی زمین نمی‌تواند مانع از انجام آن گردد.

پادشاه پیر از پاسخ دخترش "خوآن-ین" بسیار ناخشنود شد. او آنچنان عصبانی و خشمناک گردید که پوست چروکیدۀ صورتش به رنگ ارغوانی در آمد و خون از سراسر بدنش به سمت سرش هجوم آورد.

پادشاه گفت: بدین ترتیب شما پیشنهاد مرا رد می‌کنید و از اوامر من سرپیچی می نمائید.

او سپس به نگهبانان حاضر در دربار دستور داد: هر چه زودتر او را از اینجا ببرید و به سبب خیانتی که به پادشاه و تاج و تخت کشورش مرتکب شده است، بکشید.

همچنان که "خوآن-ین" را کشان کشان از آنجا می‌بردند، ناگهان پادشاه پیر و سپید مو از فرط ناراحتی از تخت سلطنتی فرو افتاد و به حالت غش فرو رفت.

آن شب "خوآن-ین" در معرض مرگ قرار گرفته بود و او را به دستور پدرش به شکنجه گاه زیرزمینی و سیاهچال دهشتناک می‌بردند.

به محض اینکه "خوآن-ین" پایش را به دنیای تاریکی و مرگ گذاشت، ناگهان تمامی آن منطقه وسیع و ترس آور ناپدید شد و در جلوی وی باغی پُر از گل‌ها و سبزه‌ها همچون بهشت بجایش ظاهر گردید. بوته‌های زیبای سوسن و زنبق که مملو از غنچه‌ها و گل‌های چشم نواز بودند، در هر گوشه‌ای ظاهر شدند و بوی خوش میلیون‌ها گل خوشبو تمامی فضا را معطّر ساخت.

فرمانده "یاما" که مسئول سیاهچال ها و شکنجه گاه‌های پادشاهی بود، به فوریت به آنسو دوید، تا علت چنین تغییرات ناگهانی و عجیب را جویا گردد.

نگاه فرمانده "یاما" به محض اینکه به صورت زیبا و جوان "خوآن-ین" افتاد، آن را کسی دید که نه در خدمت زمین بلکه در خدمت آسمان است.

فرمانده "یاما" به پرنسس گفت: باکرۀ زیبا، شما براستی منادی مهربانی و عشق ورزی هستید.

او سپس افزود: من به نام پروردگار از شما خواهش می‌کنم که از این کشور پادشاهی خونریز خارج شوید. صلاح نیست که یکی از مخلوقات زیبای آسمانی در این مکان دهشتناک زندانی باشد و بوی خوش او در اینجا محبوس گردد. این زمان ارتکاب گناه سراسر این سرزمین وسیع را فرا گرفته است و دیگر هیچ مانعی بر سر راه گسترش گناهان وجود ندارد.

بنابراین شما باید از اینجا روانه شوید و هر چه سریعتر از این کشور خارج گردید. من احتمال می‌دهم که یک زندگی و سعادت ابدی در انتظار شما باشد و جایگاه همیشگی شما یقیناً در آسمان خواهد بود. پس از آن "خوآن-ین" تبدیل به الهه محبت و مهربانی شد و در منزلگاه شادی‌ها سکنی گزید. او بدین ترتیب از جایگاهی به مراتب بالاتر از همۀ پادشاهان و ملکه‌ها در نزد خداوند برخوردار گردید. از آن زمان به بعد هر ساله بیش از هزاران درمانده‌ای که به درگاه خداوند بزرگ دعا می‌کنند و دست نیاز بسویش دراز می‌نمایند آنگاه خداوند محبت خویش را از طریق "خوآن-ین" به عنوان الهه محبت و مهربانی بر آنان ارزانی می‌دارد. مردمان درمانده و فقیر دیگر می‌دانند آن زمان که با چشمانی اشکبار به درگاه خداوند بزرگ دعا می‌کنند، هیچگاه بی جواب نخواهند ماند. این مردمان دردمند دریافته‌اند که می‌توانند بدون هیچ ترس و واهمه‌ای با خالق خویش به راز و نیاز بپردازند و از محبت دادار جهان بی نصیب نمایند. ■

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

ترجمه داستان «پرنسس خوآن-ین» نویسنده «نورمن پیتمن»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692