داستان «اولین نقاش بزرگ ما» نویسنده «جیمز بالدوین» مترجم «آرزو کشاورزی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

arezoo keshavarzi

مدت‌ها پیش پسر کوچکی به نام بنجامین در پنسیلوانیا زندگی می‌کرد. چیزهایی که دوست داشت، خیلی کم بودند ولی عاشق نقاشی‌ بود. اما فقط چند نقاشی کوچک در یک کتاب دید‌ه‌بود. پدر و مادرش اعتقاداتی داشتند و فکر می‌کردند هزینه‌کردن برای چنین چیزهایی، درست نباشد. آن‌ها فکر می کردند که نقاشی ممکن است ذهن فرد را از چیزهایی که بهتر یا مفیدتر هستند دور کند.

یک روز مادر بنجامین مجبور شد برای انجام کاری نزد همسایه‌شان برود.
به بنجامین گفت که در خانه بماند و از خواهر کوچکش مراقبت کند تا او برگردد.
از انجام این کار خوشحال بود. چون بچه را دوست داشت.
گفت: «چشم مامان، حواسم بهش هست و نمیذارم اتفاقی بیفته. »
نوزاد در گهواره خوابیده‌بود و نباید سروصدا می‌کرد. مدتی خیلی ساکت نشست. صدای تیک تاک ساعت و آواز پرنده‌ها باعث شدند که او احساس تنهایی کند.
مگسی روی گونه نوزاد نشست، بنجامین آن را کنار زد. بعد فکر کرد که چه تصویر زیبایی می‌تواند از چهره شیرین و دست‌های کوچک خواهرش ساخته شود.
کاغذی نداشت، اما می‌دانست کجا یک تخته صاف وجود دارد.
مداد نداشت، اما یک تکه زغال سیاه روی اجاق وجود داشت.
چقدر بچه خوشگل بود! شروع به کشیدن کرد. کودک لبخند زد اما بیدار نشد.
هر بار که زغال را روی تخته صاف می‌کشید، تصویر مشخص‌تر می‌شد.
سرِ گردش که با فرهای زیبا پوشیده شده‌بود، دهانش،چشم‌ها و گوش‌های زیبایش، گردنش و دست‌های زیبایش را کشید.
آنقدر مشغول نقاشی بود که به هیچ چیز دیگری فکر نمی‌کرد. نه صدای ساعت را می‌شنید و نه صدای پرنده‌ها را. حتی صدای قدم‌های مادرش را که برگشته‌، نشنیده‌بود. درحالی‌که بالای سرش ایستاده‌بود و او را تماشا می‌کرد که نقاشی را تمام می‌کند، مادرش فریاد زد: «بنجامین! چی کار می‌کردی؟ »
پسر با وحشت از جا بلند شد.«این فقط یک نقاشیه مامان»
«نقاشی! وای، فوق العاده‌اس! شبیه خودشه! »
آنقدر خوشحال شد که پسرش را در آغوش گرفت و بوسید.
بعد فکر کرد که آیا این کار درست است یا خیر؟
«بنجامین، چطوری یاد گرفتی که این‌طوری نقاشی بکشی؟ »
«از جایی یا کسی یاد نگرفتم. خودم این کارو کردم. »
وقتی پدر بنجامین به خانه آمد، مادرش نقاشی را به او نشان داد و گفت: «خیلی شبیه خودشه، مگه نه؟ اما می‌ترسم. تو هم فکر می‌کنی انجام این کارا برای بنجامین خیلی اشتباهه؟ »
پدر جوابی نداد. نقاشی را این طرف و آن طرف چرخاند و از هر طرف به آن نگاه کرد. آن را با چهره زیبای کودک مقایسه‌کرد. سپس آن را به همسرش داد و گفت: «بذارش سر جاش. شاید این از خواسته خداس»
چند هفته بعد، یک مهمان به خانه‌شان آمد. یک دوست قدیمی خوب بود که همه او را دوست داشتند. کشیشی با موهای سفید و خوش‌چهره که حرف‌هایش همیشه عاقلانه بود.
والدین بنجامین نقاشی‌اش را به او نشان دادند. به او گفتند که پسرشان به نقاشی علاقه دارد و همیشه سعی می‌کند، چیزی بکشد و پرسیدند که آیا کار دریتی است؟ و در این مورد چه باید بکنند؟
کشیش مدت زیادی به نقاشی نگاه‌کرد. سپس بنجامین کوچولو را نزد خود صدا کرد. دستش را روی سر پسر کشید و گفت: «این بچه استعداد فوق‌العاده ای داره. ما نه می‌تونیم اونو درک کنیم و نه دلیلشو بدونیم. بیاین اعتماد کنیم که خیر بزرگی دَرِش هست و بنجامین وست می‌تونه افتخاری برای کشور ما و جهان باشه. »
حرف‌های کشیش پیر به حقیقت پیوست. نقاشی‌های بنجامین وست او را به شهرت رساند. او اولین نقاش بزرگ آمریکایی بود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «اولین نقاش بزرگ ما» نویسنده «جیمز بالدوین» مترجم «آرزو کشاورزی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692