داستان «شاعر مقیم» نویسنده «کارتین دان» مترجم «عبدالمطلب برات نیا»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 zzzz

به درخواست او،در پارکینگ قایم شده ام. هر بار که چراغ ها در جاده روشن می شوند، پشت درختی می پرم یا کنار یکی از ماشین های سرد پارک شده کز می کنم. واقعا نمی دانم دیده می شوم یا نه اما نقشه ام این است که وقتی می رسد از پناهگاهم بیرون بیایم. یا با رفتار خودم، با دانش پنهان کاری ام می خواهم او را تحت تاثیر قرار بدهم.

اما بارانی که دارد می بارد همه چیز را خراب می کند. دارم کم کم عصبانی می شوم. چه کسی فکر می کرد که ما را خواهند دید؟ یا مراقب ما هستند؟ به نظرم رسید که برگردم داخل اتاقم و تابلویی درست کنم و دستم بگیرم تا ماشین های عبوری متوجه بشوند، روی تابلو بنویسم: «من منتظرم  و از دست آقای لوکاس، شاعر مقیم این شهر عصبانی هستم.»

ریمیل مژه هایم  از روی چشم هایم داشت سر می خورد و روی کیفی که زیر چشم هایم گرفته بودم می ریخت. می توانستم پودر گل آلود نازکی را که روی پیشانی ام و روی گونه ام شروع کرده بود به سر خوردن و داشت می آمد پایین را احساس کنم.

چراغ های خوابگاه های شبانه روزی و سالن های غذا خوری روی تپه روشن بودند. هیچ شکلی اطرافشان نبود، فقط سیاهی، سیاهی شبی بدون ماه، من و اطرافم را پوشانده بود. ماشین دیگری از جاده اصلی خارج شد. من پشت درختی پنهان شدم تا ماشین از دیدم در مسیر طولانی دانشکده  ناپدید شد. یادم رفته بود ازش بپرسم با چه ماشینی می آید.

از جاسوس بازی بیزار بودم.  زیر درختی منتظر بودم با خودم داشتم فکر می کردم کاش برمی گشتم داخل تختم و کتاب می خواندم وتا جایی که جا داشت سیگار می کشیدم. تصویر خودم روی تخت گرم در یک گودال نرم که با نور چراغ ها پر می شدند من را اندوهگین کرد.

می توانستم استادی انتخاب کنم که شخصیت پارانوئیدی کمتر داشته باشد. کمتر بد گمان باشد. اما آیا چنین استادی هم من را انتخاب می کرد؟ خوشبختانه، شاعر مقیم در خودش احساس وظیفه می کرد تا دانشجویان سال اول را مورد لطف و محبت قرار دهد، و من تا الان  تنها مخدره ای هستم که شکم گنده و شعرهایش را پذیرفته ام. و او هم تنها مخدری است که مرا پذیرفته است. مگر اینکه او جا زده باشد و من تمام شب اینجا خیس بخورم.  اگر تا  وقتی که ماه کاملا بالا بیاید، نیاید من تصمیم خودم را می گیرم و خودم می روم سراغش.

نوری توی جاده روشن شد. صدای پیستون هایی که داشتند با شدت کار می کردند به گوش رسید. یک فولکس واگن قدیمی که پت و پت می کرد و سر و صدا راه اداخته بود وارد محوطه شد. پرتو نور چراغ های جلوی ماشین در جهت نامتعارفی مسیر را روشن کرد، عینک هایش در نور کم پشت شیشه جلوی ماشین یک لحظه برق زد. من از زیر درخت بیرون آمدم و آرام و متین از داخل گل ها به سمت ماشینش راه افتادم. صدای حرکت آرام پاهایم در گل به گوش می رسید صورتش مضطرب و بهم ریخته بود، به من لبخند زد. از سمت شاگرد سوار شدم، خیسی بیرون را با خودم آورده بودم. با شدت در ماشین را به هم کوبیدم. چرخ های ماشین شروع کرد به چرخیدن و خیلی سریع ماشین از محوطه خارج شد، وارد مسیر شدو بعد بدون اینکه به من نگاه کند وارد جاده اصلی شد.

زمانی که اولین بار او را دیدم. فکر می کردم او شبیه اولیسیس اس گرانت است. موهای مجعد مشکی و ریش های مجعد مشکی، لب های صورتی رنگ ضخیم و پیشانی مربعی شکل. هرچه بیشتر می دیدمش، این شباهت به نظر می رسید واقعی تر است. نوری که از چراغ های خیابان می افتد به خاطر بارانی که داشت می بارید و قطرات آب روی شیشه صورتش را بریده بریده نشان می داد. رگ ها روی گونه هایش پخش شده بودند، حفره های عجیبی روی پوست دماغش بود، چشم هایی آبی آبی داشت، ضعفی مرموز در چانه اش دیده می شد. ریشش را جوری اصلاح کرده بود که هم زمان که چانه اش را به سمتی می چرخاند سیب آدمش حرکت کند. نگرانی و اضطرابش روی پیشانی برجسته اش دیده می شد. در زیر نور چراغ لامپی، او خیلی تند و سریع پوزخند خشکی به من زد.

«کسی تو رو ندید؟»

صورتش را به سمت خیابان برگرداند، اما توانستم چشم هایش را ببینم که روی صورتم لغزید و منتظر جواب من بود. 

«تنها ماموران ایستگاه آتشنشانی و مادرخانومتون.»

از حرفم خیلی خندید. بندهای انگشتان چاقش در زیر نور متحرک سبز کم رنگ به نظر می رسیدند.

« می شه ازت خواهش کنم توی صندلیت چنبره بزنی تا از شهر بریم بیرون؟»

دندان های عذرخواهش. سوهانی در نفس هایم بود. روی کف ماشین نشستم وچانه ام لبه صندلی گذاشتم تا دیده نشوم. 

سعی می کردم تا چکمه های خیسم به کونم نخورند. خیلی آرام و نجوا کنان با خودش زمزمه کرد یادداشت های عجیب و غریبی اینجا هستند، باد سردی به گرد سرم و موهایم می خورد.

به نظر خیلی هیکل می آمد. کفش های گنده اش  در انتهای پاهای پشمی و قابل اعتمادش روی پدال ها فشار می آوردند. لباس خاکستری  روی شکمش تاب می خورد و از روی شانه هایش داشت می افتاد.

او گفت:

«تو فکر می کنی من دیوونه ام؟»

لب های کلفتش. چشم های ملتمسش.  بهتر بود در خانه باشد و کنار همسر مهربانش و یک بطری نوشیدنی هم در دستش باشد تا اینجا. سرم را کمی بلند کردم طوری که بتواند در تاریکی زیر داشبورد ماشین لبخندم را ببیند .

«خب معلومه که تو آدم دیوونه ای هستی.»

او خوشحال شد. اگر تو یک شاعری پس مجنون بودن برایت مهم است. دستش را کرد داخل جیب بغلش. «چیزی برات آوردم.یک بسته سیگار کوچولو.» 

«اینها اذییتت نمی کنن؟ تو آسم داری؟ من اصلا اهل سیگار نیستم.»

«من خودم را آماده کردم که دو روز آدم شرور باشم.»

«من تمایلی به کشیدن سیگاربرگ ندارم.»

«من خودم می تونم سیگار بکشم. سیگارهای معمولی باعث تنگی نفسم می شن.»

در کلاسش ما همگی وقتی نشسته بودیم پنجره ها را باز می گذاشتیم، طوری که باران می زد تو. ما، کت هایمان را در نمی آوردیم. او همیشه یک کت تنش بود. به نظر می رسید که بنا به دلایلی او چند تا سیب زمینی توی جیب هایش قایم کرده است. همیشه همان پیراهن پشمی شطرنجی را روی لایه های نامحتمل لباس زیرش، یا روی بدن نرمش که زیر لباس رویش بود، می پوشید. کراوات شطرنجی بهم ریخته اش همیشه به اندازه کافی کج و نامیزان بود و سبب می شد تا سینه ستبر و پر مویش از زیر یقه پیراهنش دیده شود.

«شام خوردی؟ من نخورم. با یک ساندویچ همبرگر چطوری؟»

«عالی خیلی حال میده.»

چند ولت برق لازم بود تا لبخند بزند، چند ولت بیشتر از حد معمول، واقعا" لازم بود چون زیر داشبورد تاریک بود. ماشین با صدای ناهنجاری ایستاد. او کلیدهایش را در آورد و به اطراف نگاهی انداخت، چشم هایش در نور چراغ ها می درخشیدند. بعدش به من لبخند زند و بیرون پرید. در یک لحظه دراز کشید قبل از اینکه در ماشین بسته شود.

«یک کم دیگه بیشتر خودت رو پنهان کن. چند تا از دانشجوها دارند می آن این طرف.»

چهره مضطرب و نگرانش با برق عینک از بین رفت من سرم را کمی بالا آوردم، بالاتر از شیشه ماشین تا سایه داغان شده اش را روی آسفالتی که داشت برق می زد ببینم. دهان گشادی روی تابلوی نئون داشت آماده می شد تا با اشتها و به شکل اغواگری زیتون چاق و چله ای را با یک فلفل هوس انگیز ببلعد. او من را در گوشه تاریک محوطه پارکینگ ماشین ها رها کرد. آیا واقعا" می خواستم  به خاطر شخصیتش توی گل و لای غلط بزنم، به او ضربه بزنم و توی دهانم تف غرغره کنم  وآه و حسرت بکشم ؟ بله. بخاطر تجربه هیجان با چه آدم خسته کننده و احمقی راه افتاده بودم. می توانستم او را از میان پنجره کافی شاپ همانطور که داشت نگاهی دزدکی به جمعیت مشتریان کثیف می کرد و زیر لب سفارشش را به زن پیشخدمت می داد می دیدم، جوری داشت سفارشش را می داد  که هیچ باج و سبیل خوری یا آدم اهل دعوایی صدای او را به خاطر دوتا قهوه و دوتا همبرگر و دو ظرف سیب زمینی سرخ شده نشود.

تا وقتی که برگشت سمت ماشین من داشتم از خنده ریسه می رفتم. او فنجان های قهوه را داد دستم. من آنها را روی صندلی مرتب گذاشتم همانطور که او داشت  از بیرون می آمد.

«بخاطر این مسایل متاسفم،  شرمنده. حالا می تونی بلند شی.»

باسنم بی حس شده بود و پاهایم درد گرفته بود. سرما به کلیه ام رسیده بود و هیچ واکنشی نداشتم. روی صندلی نشستم و ظرف قهوه را باز کردم. فنجان ها را روی داشبورد گذاشتم. کاغذ گرم و چرب و چیلی دور غذا را پاره کردم.

 « امیدوارم پیاز دوست داشته باشی.»

 «به همسرت چی گفتی؟» 

یک ساندویچ همبرگر را برداشت مقداری سس کچاپ روی سیب زمینی ها زد. با اشتها و با صدا به آن گاز زد و شروع کرد به جویدن. به او گفتم:

«آخر هفته با یکی از ناشران کنفرانس دارم».

تاریکی جابجا می شد، کم رنگ می شد و در تاریکی بیشتر ناپدید می گشت. هیچ ماشینی نبود. هیچ چراغی نبود. جاده ی خاکستری در زیر جایی که ما بودیم درهم پیچ می خورد. نور چراغ های جلوی ماشین های در یک آن به شکلی در می آمدند و در لحظه بعد شکل دیگری بخود می گرفتند. از او نپرسیدم که زنش حرف هایش را باور کرده یا نه. چون این سوال باعث می شد تعداد آدم های فاسد بیشتر بشوند. چه آدم از خود راضیی باید باشد و حرف بزند و مراقب نباشد و همه چیز را درباره زنش به من بگوید.

رودخانه به رنگ خاکستری مرده کنار جایی که ایستاده بودم قرار داشت. نور کم جانی آن سوی رودخانه را نه چندان واضح در دیدمان قرار می داد. بهترین شاعرانگی برای او بود. او را از اندیشیدن به  عکس المعل ها دور می کرد.

من گفتم: «

بیشتر اوقات تابستون گذشته  رو برای ماهی گیری می اومدم اینجا. با خودم کنسرو ماهی و ذرت برای ماهی کپور می آوردم اونها رو با آسیاب صبح خیلی زود آرد می کردم و به شکل پودری در می آوردم. آفتاب که از افق سر می زد و تاریکی را در هم می شکافت و باراندازها و پل را مورد نوازش قرار می داد، همه چیز در رنگ بنفش کم رنگ غرق می شدند. بعدش من ماهی قرمز بزرگ را از آب بنفش رنگ بیرون می اوردم و پولک ها مثل غبار طلایی تمام انگشتام رو می پوشوندند.»

به رودخانه نگاه کردم حس می کردم دارد لبخند می زند.

او گفت:

«تو واقعا باید شعر بگی.»

او کورکورانه دستش را داخل ظرف سیب زمین های سرخ شده فرانسوی کرد و مشتی برداشت و توی دهانش چپاند. چربی های دستش را با شلوار پشمی اش پاک کرد و دستش را دراز کرد تا قهوه بردارد. نگاهش می کردم هرچند که از رفتارش شگفت زده شده بودم.  لقمه ای از همبرگر را متفکرانه داشتم می جویدم تا اینکه چند تکه سیب زمینی را توی دهانم کرد.

«عجب، من فکر می کنم شعر، چیزی متفاوت تر از احساساتیه که من دارم.»

این موضوع محل جولانگاه او بود. دهانش از خنده پر شده بود، خنده اش را با سرش با تکان بی مبالاتانه ی استانداردی به سمتم لغزاند.

او گفت: : «شاعر.»

 آشکارا رفتاری لوس و زنده داشت. ما همگی بازیگران بدی هستیم. شاعر کسی است که لخت در توفان از خانه بیرون می دود به امید اینکه از نور صاعقه شادمان گردد.

همبرگر را داخل دهانش فرو برد و با رفتاری ناشی از بی پروایی سینه اش را سمت من داد. خیلی از خود راضی و جسور. زمان نقل قول های شایسته بود. باران همه جا  را خیس کرده بود. بارش باران تمام شده بود. هیچ قطره ی بارانی در هوا نبود تنها حرکت پیوسته باریکه های آب در جلوی چراغ های ماشین  مثل آبشاری از سوزن ها دیده می شدند.

«من حدس می زنم این رعد و برق و توفان آخر هفته روی من تاثیر گذاشته. »

«نه عزیزم. رعد و برق. رعد و برق.»

من تا حد زیادی آدم قابل پیش بینی هستم. او برای این یکی آماده بود. به او نگاه کردم. او هم به من نگاه کرد. لبخند مشتاقانه ای به من زد، معنی اش این بود که من را نسبت به ویژگی های الکتریکی ام آگاه کند.

من هرگز نمی توانم در کار بد، حرفه ای شوم. حتی برای مدت کوتاهی. کار خیلی سختی ست. هرچند پولی که از آن در می آوری بسیار وسوسه انگیز است کافی است نصف عمرت را صرف کنی تا مردی را به این راه بکشانی، رفتارت را باید انتخاب کنی، حساسیت ها و قابلیت هایش را رد یابی کنی، حیله ها و نیرنگ هایش را تجزیه و تحلیل کنی، اما مجبوری گاه گاهی بروی، هربار پس از بار دیگری، لکه های نرم احساس را در همه جا ببینی، غرور و خودبینی و بیهودگی ها را با دقت نشانه گذاری کنی، دوشیده شوی و طنازی کنی- صدها و هزاران بار؟ و قادر به انتخاب نباشی؟ در این حالت منم هیچ انتخابی نداشتم. حقوق دریافتی من به اندازه خرید همبرگرهای بد و متل های ارزان آخر هفته بود اما حداقل می توانستم بروم خانه واستراحت کنم و انرژی از دست داده ام را بازیابم قبل از اینکه بی قراری هایم مرا مجدد به سر کار برگرداند.

اما حالا همه چیز خوب بود. با هرمایلی، اومقداری از آبمیوه اش را سر می کشید، کمتر به گیر افتادن فکر می کرد و بیشتر به خیالات خودش فرو می رفت.

دستانش روی زانوهایم لغزانید و فشار داد. بازویم را به پشتی صندلی فشار دادم و کمی عقب کشیدم و انگشتان دستم را لای موهایش فرو بردم.. جنس موهایش مثل رویه های مبل ارزان قیمت بود.

گفتم:

«خیلی خسته شدی. وقتی به ساحل برسیم دیگه خیلی خسته ای.»

تکه های استخوان پشت گوشش را زیر انگشتان دستم احساس می کردم.

او گفت:

«نه. خوبم.»

مرد بیچاره، سعی می کرد خودش را آماده کند. دستم را کشید و روی رانش گذاشت. حقیقت داشت، من همیشه نقطه ضعفم ظرافت و نرمی ران ها بود. درست شبیه پاهای عقبی اسب ها، نرمی باور نرکردنی پشت سگ ها،  لخت کردن شکم و ناف علامت تسلیم بود. اما باید خیلی دقیق و ظریف تو چشم طرف نگاه  کنی. این ران دلچسب و شیرین بود. مثل کیکی می مانست که توش استخوان باشد. شاید هم قاشق.

دنده ماشین را عوض کرد تا با سرعت مناسب تری برویم. حالا ما داشتیم بالا می رفتیم. رودخانه تمام شده بود. تپه ها و درخت ها هم. چند جایگاه پمپ بنزین در نور ضعیفی به چشم می خورد. دستش را روی دستانم گذاشت و و سعی کرد دستم را بکشد و بگذارد روی پایش. به من چیزی نگو. آیا واقعا ما الان مجبوریم این کار را اینجا انجام بدهیم؟ یک ساعت کامل دیگه راه داریم و باید رانندگی کنی؟

از سر وظیفه داشتم دنبال چیزی می گشتم. دستم به شکمش خورد.  اون چیز کجا بود؟ دکمه ها و زیب همه چیز را پوشانده بود. با دستی که دستم را گرفته بود دستش را بلند کرد و گذاشت روی سرم . سعی کرد سرم را خم کند. نمی دانستم در این مورد خیال پردازی کرده بود؟ و یا اینکه فکر می کرد این کار جزو ضروری و لازم این برنامه بود؟ او مجبور شد سرم را ول کند و مجدد آنرا بگیرد. ماشین وارد جاده باریکی شد که توی نور چراغ ها به نظر روشن میامد. دستش را دوباره آورد تا سرم را پایین بیاورد. اگر مجبور می شدم که از روی لیور دنده خم بشوم خیلی ناجور می شد، جایم خیلی تنگ بود. دست راستم  را چکار باید می کردم؟ آیا باید دستم را  پایین می آوردم  و بین صندلی های می گذاشتم؟ نه.  ما تا رسیدن به متل صبر می کنیم. او زحمت همه همبرگرهای را که خریده بود کشیده بود و چیزی نمانده بود. با ظرافت زنانه لبخند زدم. دهانم را بردم دم گوشش و آرام داخل گوشش نجوا کردم تا کمی شانه هایش را بالا بکشد. موهای داخل گوشش ضخیم بودند.

«صبر کن. اگر تو دست انداز برسیم. قهوه ها می ریزند.»

خنده تندش با تعجب و شگفتی اش تقریبا عادی بود. چشم هایش را به جاده دوخته بود و با دقت نگاه می کرد. از روی ناراحتی تو خودش رفته بود و ساکت شده بود. برای آخرین بار نرم و ملایم دستش را نوازش کردم و آرام برگشتم سرجایم . زیپ بسته سیگاری را باز کرد. با دهانش نخ پلاستیکی بسته سیگار را کند انگار فکر نمی کرد که من سیگارای با کیفیتی خریدم.

«میل داری یکی بکشی؟»

لبخندی از سر رضایت زد. «بله. بدم نمیاد.»

هر دو سیگار را روشن کردیم. قبل از اینکه ریه هایم را با دود سیگار پر کنم بوی زننده آتش زد توی بینی ام. سرفه کردم. زمانی که بو گرفته بودم به او توجه نمی کردم. سیگارش را مثل مداد لای انگشتانش نگهداشته بود و با ظرافت به سیگار پک می زد، دهانش را از دودش پر می کرد وبعد از چند ثانیه می داد بیرون.

«چرا فکر می کنی سیگار آسم ات رو بدتر نمی کنه؟»

همه چی دوباره به حالت اول برگشت. او در طول راه به من گفت که چطور آسم اش کاملا" مربوط می شود به  مسایل روانی که خود به خود در سن بیست و شش سالگی برایش اتفاق افتاده، بعد گفت که وقتی توی اتاق انتظار بیمارستان جایی که مادرش از سرطان دهانه رحم فوت کرد اولین مقاله اش درباره آلودی هوا را خوانده است.

خب، او خودش را از شر این موضوع خلاص کرده بود. او واقعا نمی خواست موقعی که داشت دنده عوض می کرد و روی پدال ها فشار می داد و به جاده خیس و نمناک در نیمه شبی بارانی بعداز یک روز کاری زل زده بود و از خیر بودن با همسرش گذشته بود و او را به نوعی گول زده بود و قلبش از هیجان کشف جدید داشت می زد و احتمالا" دوش هم نگرفته بود با من خوش گذرانی کند.

حالا من دارم به آن شب فکر می کنم، آن شب اولین باری بود که ما همدیگر را بغل کردیم. آن ملاقات ما فقط حرف زدیم، بیشتر با هم لاس زدیم، فکر می کنم بخاطر اینکه هیچ کدام از ما دیگری را جذاب نیافتیم. هر کداممان اصول جداگانه خودمان را داشتیم و از آن پیروی کردیم.

او دوبار ازدواج کرده بود و کتاب شعری هم چاپ کرده بود، ریشش را بلند کرده بود و حاضر نبود چمن ها را خودش کوتاه کند، در تبدیل صفحه ای از روزنامه لیبرال به یک بیماری مزمن موفق شده بود،(عادتش شده بود که صفحه ای از روزنامه را بخواند و این براش مثل یک بیماری مزمن شده بود) همه این تصورات را داشت و بدون کلاه توی باران قدم می زد به این امید که همه او را بشناسند و بدانند که کیست، باید از این خط و خطوط خودش پیروی می کرد و برای خودش برنامه ای طراحی کرده بود، یک طراحی کامل و بی عیب و نقص.

و من؛ سالی[1] با رفیق هایم خوش بودیم و گاهی صدای گاو در می آوردیم سعی می کردیم از زیر بار مسئولیت هایمان شانه خالی کنیم و تمام شب توی مجله خانواده ریدرز دایجست[2] دنبال جوک می گشتیم تا توی روز بعد در حرف هایمان ازش استفاده کنیم و بدون هیچ قصد و برنامه ای خوب و خوش بودیم و در پروژه کنونی ناخواسته درانرژی های ناخواسته ای گیر افتاده بودیم.

من در پیاله خانه کار می کردم  نقاشی بالقوه بودم، نوازنده پیانوی خوب که داشت درس می خواند تا به یک روان شناس بد تبدیل بشود، یک فروشنده گل نرگس سیار، و حالا اینجا آن هم  در این شب، خودم هم دقیقا نمی دانم کجا ی عالم هستم و دنبال مردانگی شاعر مقیم می گردم. ممکن است شعری برای من بسراید، یا  به من نمره خوبی  بدهد و من درس انگلیس ام را پاس کنم. نقاشان از من پرتره ای را بکشند، هرچند که طراح ممکن است فقط طراحی پاستلی از من بزند که برای استندها آنهم برای یک شب خوب باشد، و من با دست چپم آنها را در کشوی میزم بایگانی کنم  و با دستمال کاغذی آنها را از یکدیگر جدا کنم. پیانیست، آدم عفیفی بود تا اینکه از من درخواست کرد. آهنگی نوشت و آنرا بخاطر من در نماز خانه کلیسا اجرا کرد. یک شعر بد به خوبی می تواند در میان مجموعه شعری جاسازی بشود.

متل حیاط بزرگی داشت که دورش را احاطه کرده بود. آقای لوکاس رفت داخل و اتاقی گرفت و از ترسش برای اینکه مدیر پذیرش بخواهد اتاق را نشان ما بدهد  کلیدها را برداشته بود و آمد بیرون. هیچ سرو صدایی از کناره ساحل به گوش نمی رسید. اقیانوس به نظر می رسد سر جایش هست، جایی آن سوتر. ما توی باران آمده بودیم. کیف بزرگم همراهم بود. او کیف پروازش دستش بود. اتاق یک سوئیت بود، ارزان با قیمت تخفیف فصلی. یک اتاق نشیمن، یک اتاق خواب، یک آشپزخانه و یک حمام و سرویس، همه جا تمیز بود. فقط هوا کمی نمناک بود. رفتم توی دستشویی و صورتم را شستم، موهای خشک شده ام را شانه کردم، دور چشم هایم را خط چشم کشیدم. صورتم پف کرده بود، بی رنگ بود، خال ها و کک و مک ها مثل سرهای سوزن زده بودند بیرون. توی دلم آشوب بود. با خودم کلنجار رفتم؛ چه جوری خیلی عادی این کار را انجام دادی؟ وقتی هیچ علامت مثبتی که بخواهد راهنمای تو باشد نبود! چکار می کنی؟ کمی صبر کردم تا این افکار سرد و پریشان کننده از من دور شوند، اما برای اینکه این چیزها را می دیدم باید می آمدم.  

او کتش را در آورد و با کفش روی مبل ولو شد. یک بطری ویسکی زیر بغلش گذاشته بود و یک لیوان نوشیدنی غلیظ توی دستش بود. من هرگز او را پیش از این بدون کت ندیده بودم. او به نظر چاق تر و ناسالم  بود. من باید می رفتم کنارش و شروع می کردم به نوازش کردن و قلقللک کردنش. کنار پاهایش نشستم و به پاهایش تکیه دادم. صورت های شاد و خوشحال توی صفحه تلویزیون بودند. من باید می رفتم کنارش دراز می کشیدم و این مرد را آرام می کردم. زانوهایش خیلی زخیم تر از من بود. بوی پشم خیس به مشام می رسید. چکمه هایم را درآوردم و یک پایم را بلند کردم تا فین فینش را در آورم. هنوز پاهایم بوی گند نگرفته بود. با دستش گردنم را گرفت. او می توانست بعداز این همه دزدکی چرخیدن به آسانی مرا  همانطور که داشت سیگار می کشید، بکشد.

«لباس هات رو عوض کن.»

حالا داشت دستور می داد. بازی رسما" شروع شده بود. بلند شدم و لباس هایم را عوض کردم. کناری ایستاده بودم و با جوراب مشکی و زیر پیراهنی مشکی نگاهش می کردم. خیلی خجالتی تر از آن چیزی بود که یادم هست. این راهش نبود. سردی خاصی را توی شکمم احساس می کردم. نفس عمیقی کشیدم و روی کاناپه نشستم به چشمانش خیره شدم. احساس می کردم روح پاکی بدون هیچ گونه اثر گذاری در درونم به جنبش درآمده است.

«تو خیلی زیباتر از اونیهستی که من تصور می کردم».

این کار معنایش این بود که او فکر نمی کرد که اصلا" من کمی چاق هستم. خیلی خسته بود. به تاریکی شب در آن سوی پنجره زل زده بود. سیگاری گیراند و دودش را به هوا داد...

وقتی جام نوشیدنی اش خالی شد، ما تهش را با یک جرعه نوشیدیم. ما بعد از مدتی رفتیم توی اتاق تا استراحت کوتاهی کنیم.

مرتب حرف می زد. پرت و پلا می گفت. هوای اتاق خفه کننده شده بود. من داشتم از بی اکسیژنی خفه می شدم به نفس نفس زدن و عرق کردن افتاده بودم. خسته شده بودم و حوصله ام سر رفته بود، آرزو می کردم کاش می توانستم به تخت کوچک و لطیف خودم برگردم. گذاشتم چند قطره اشک از چشمانم بریزند. او روی من خم شد و در چشمهایم خیره شد.

«چی شده؟»

به نظر می آمد ترسیده بود. لازم بود فوری جواب بدهم. این تنها بهانه ای بود که من می توانستم برای آنچه بعدا" پیش می آمد ارائه بدهم. من خیلی تنبل و خسته بودم تا با یک مرد مناسب، آخر هفته خوشگذرانی کنم.

وقتی که وان داشت پر می شد، از حمام آمدم بیرون و رفتم توی اتاق نشیمن و سیگاری گیراندم. وقتی برگشتم داشت انگشت پایش را در آب وان  می کرد. پاهایش چاق بودند، تقریبا می شد گفت گرد و قلنبه با یک لایه اضافی کف پاهایش و لایه نرمی که روی استخوان قوسی شکل کف پایش آرام جابجا می شد. بدون تو رفتگی یا گود شدگی، فقط یک رگ واریسی داخل یکی از ماهیچه های گوشتالود ساق پایش بود. او در انتهای وان نشست و بخاطر شیرهای آب وان من مجبور شدم روبرویش دراز بکشم. آب تمیز، پوست سفید و وان سفید همه شان خیره به من نگاه می کردند. حوله ای را دور موهایم پیچیدم، رفتم توی وان و پشتم را  به دیواره وان تکیه دادم، سعی نکردم بهش نشان بدهم که برجستگی سر شیرهای آب در کمرم فرو می روند. پک عمیقی به سیگارم می زدم و از لای چشم های نیمه بسته ام داشتم نگاهش می کردم.

پاهای من هم چاق بودند. ناف من زیر آب بالا و پایین می شد. او بطری ویسکی اش را برداشت.

او پرسید:

«تا حالا با دخترها هم برای خوشگذرانی رفتی بیرون؟»

مجبور شدم پلک هایم را باز کنم تا باریک نشوند.

«چرا؟»

«این کار باعث می شه تا تو به اوج برسی.»

 خود خوشنود اش تهوع آورتر از ضعف و ناتوانی اش بود. شاید این حرفش باعث شد که از او بدم بیاید.

«چیزی که ابتدا باعث شد بهت توجه کنم همین موضوع بود. من می دیدم که چقدر در کلاس اون دختره بلوند با صورتی سفید و نرم اینقدر بهت اشتیاق داره و عاشقت شده.»

«دختره بلوند با صورت سفید و نرم.»

«بعد از هفته اول یا کمی بعدش، اون دختر شروع کرد به درست کردن موهاش مثل تو و گوشواره های بزرگی می انداخت. شروع کرد به ریمل زدن و بجای اینکه با پیراهن چهارخونه بیاد با بلوزهای تنگ و چسبان که اندام هایش  را برجسته می کرد می اومد.»  

«چی؟»

من توجه نکرده بودم. آن دختر من را یک بار برای نوشیدن نوعی چای دبش به اتاقش دعوت کرد. وقتی من داشتم کیک می خوردم او با زیبایی و صداقت تمام برایم حرف زد. وقتی که او بطری را بالا کشید پک عمیق و طولانی دیگری به سیگار زدم. نافش تا روی آب بالا آمده بود، بدون اینکه دندان هایش دیده بشوند می خندید، دوباره رفت زیر آب.  

«به من نگو که هرگز درباره هم اتاقی هات هیچ فکر به ذهنت خطور نکرده.»

«فرن[3] رو می گی؟»

 او دختری خیلی بزرگ و زیبا و محشری بود. یک زن افسانه ای بود. پاها و بازوهایش به بزرگی بازوها و پاهای یک مرد قد بلند بود. تو می توانستی مثل یک درخت از او بالا بروی.

زمانی نداشتم که بدون دقت بخواهم نسبت به حرف هایش واکنش نشان بدهم. به اندازه کافی خراب کاری کرده بودم. نفس عمیق دیگری به سیگار زدم، سوراخ های بینی ام را باز کردم تا کمی اکسیژن وارد ریه هایم بکنم، خیلی آرام به سمت دیگر وان خودم را رساندم تا خاکستر سیگار را توی توالت بریزم. یک پک دیگر کافی بود تا فاصله بین ما از بین برود. سرش پنج فوت از جایی که من نشسته بودم، درست آن طرف وان قرار داشت و پاهایمان و بالا تنه مان در این بین شناور بودند. او جرعه دیگری از بطری نوشید و دهانش را با دستان خیسش پاک کرد.

«آیا تا به حال  مهونی خونه یکی از دوستات رفتی  تا شب پیشش بمونی؟»   

این عبارت احساس شومی را که حس می کردم از بین برد. این عبارت شروع سخنرانی شماره 10 در مجموعه مردان جوان آرسنال بود؛آداب و رسوم مراسم خاص بزرگسالان بود.

من هم در آب کف آلود نشستم، سیگار کشیدم و به چشم های او که چون داشت می آشامید داشتند روشن تر و کوچک تر می شدند نگاه می کردم. او فکر می کرد باید به من خیلی خوش بگذرد.

من می توانستم او را در وان خانه اش، در لباس های زیرش در گودال زیر سینک آشپزخانه اش تصور کنم. طوری که دارد داد و بیدا می کند که «تو رو خدا بگین صابون کجاست؟» و بلند می شود تا در را به روی دختر سه ساله اش ببندد تا دیگر نتواند لیوان های کاغذی را از آب توالت پر کند و روی سرش بریزد.

من می توانستم او را در قیافه پیر مردی تصور کنم که به پشت دراز کشیده بودو به بالش ها تکیه داده بود و زنش چاق تر از حالا و خسته تر می نمود، در خانه برای او کار می کرد  طوری خیال می کرد تا اینکه او سرانجام با عصبانیت زنش را به کناری هل می دهد و در رویای دختران جوان باپوست های بدون چروکشان  فرو می رود و این خیال باعث می شود تا او لبخندی بزند. همان پیر مرد سینه هایش نزدیک تر از همیشه به نافش است، شلوارش را تا روی نافش بالا می کشد و از همسرش می خواهد تا برا ی میهمان ها قهوه بیاورد طوریکه او بتواند در خانه، خودش خردمند و میهمان نواز به نظر بیاید. او شاعران جوان را دعوت خواهد کرد،  روی پاهایش خواهد نشست تا بشنود صدای نبوغ ناشناخته اش را. او این کار را به بدترین شکلی انجام می دهد و تنها احمق ها هستند که احمق خواهند ماند. ارزیابی های هوشمندانه ما وانمود خواهد کرد تا احمق باشیم چون یک طوری می خواهیم با عملکرد خودمان کنار بیاییم.

گفتم: «

دارم درباره اونچهکه داشتی می گفتی فکر می کنم.»

نور سفیدی از توی وان بیرون می تابید برای لکه های روی گونه هایش هیچ تاثیری نداشت. دستش را دراز کرد و بطری نوشیدنی اش را برداشت سر کشید و سیگار مرا هم گرفت و پکی به سیگار زد. پاهایش را کمی تکان داد.انگشتان پاهایش از بس خیس خورده بود چروک شده بود.

«تعجب می کنم که همه شما زن ها تو خوابگاه لباس پوشیدن و دوش گرفتن و خوابیدن همدیگه رو تماشا می کنید، برام حیرت انگیزه چطور در مقابل زیبایی مقاومت  می کنید. این باید یک خیال واقعی باشه.»

آنقدر مست بود و حرف هایی می زد که از روی توهم بود.

با ادا و کشیده گفتم:

«این خیلی خنده داره.»

صورت اخمویش پر باد شده بود. صورتش از ریشش زده بود بیرون.

«اینقدر زن احمقی نباش. من سعی کردم تا بعد جدیدی از خودتون رو به خودتون نشان بدم.»

خیلی اضطراب داشت. نششستم.

من خیلی راحت، از سر کنجکاوی وقتی عصبانیتش را دیدم پرسیدم:

«به چی داری فکر می کنی؟»

با پوزخند شل و ولی  زد

« من می تونم به تو کمک کنم تا قدر  دان زن ها باشی.»

 او داشت واکنش مرا تماشا می کرد.

«آهان، منظورت خیلی موضوع و مساله مهمی نیست.»

 او را کمی سرکوب کنید. هیچی بدتر از این نیست که آزادانه ترین تخیلات تان را به خاطر رام بودن شان کوچک بشمارید.

همچنان داشت به من پوزخند می زد گفت:

«من منظورم این بود که تا وقتی تو واقعا این کار رو نخواسته باشی منم نمی خواهم.»

بلند شدم و حوله ای برداشتم. خیلی خوابم می آمد و نمی خواستم این موضوع را پی گیری کنم اما خودم را از دنبال کردن این خیالات رها کردم چون چیزی نبود که به هیچ وجه بخواهم از آن بترسم، به نظرم عبارت سوم از خط دوم یک نوشته قدیمی بود که می گفت:

سطر دوم:

مرحله 1- اگر همراه من نباشی، تو یک خوک بورژوای کوته نظری.

مرحله -2 اگر به من اجازه ندی همراهت باشم، تو یک خوک بورژوای کوته نظری.

مرحله 33- اگر تو بهترین دوستت رو همراه خودمون به خانه نیاری، تو یک خوک بورژوای کوته نظری و علی اخر.

او خودش را خشک کرد و بعد از من وارد اتاق خواب شد. در حالت ایستاده اوضاعش بدتر بود، چون مثل چوب آویزان شده می مانست. داشت با حوله خودش را بطور مداوم نوازش می کرد. ژست کلاسیک خشک کردن موهای سینه، بطور دورانی قفسه سینه اش را خشک می کرد. پسرهای آتنی بعد از حمام کردن این کار را انجام می دهند، کشاورزان خودشان را با دستمال از آبشخور تمیز می کنند و بومیان خودشان را با آب رودخانه خیس می کنند و به همین شکل ماساژ لطیف جناق سینه شان را می مالند. این کارش باعث شد بخندم. خیلی اصرار داشتم که از او بپرسم «چه چیزی باعث شده که این جور فکرها به سراغش بیاد..»

 

[1] Sally

[2] Reader’s Digest

[3] Fern

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «شاعر مقیم» نویسنده «کارتین دان» مترجم «عبدالمطلب برات نیا»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692