داستان «هارمونی برتر» نویسنده «استفین کینگ» مترجم «الیکا بازیار»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

elika bazyar

ده سالی بود که ازدواج کرده بودند و همه چیز خوب و عالی بود، ولی الان فقط جرو بحث بود؛ خیلی هم زیاد. بیشتر بحث‌ها هم واقعاً سر یک چیز بود؛ یک دور باطل.  «ری» گاهی فکر می‌کرد بگو مگوها مثل مسیر مسابقات سگ دوانی است. وقتی بین آنها بحث می‌شد، شبیه سگ‌هایی می‌شدند که به دنبال خرگوش اسباب‌بازی‌هایشان افتاده اند.

همیشه در همان صحنه و موقعیت دوباره قرار می‌گیری، ولی متوجه‌اش نمی‌شوی چون  فقط خرگوش را می‌بینی.

«ری» فکر می‌کرد، شاید  اگر بچه داشتند همه چیز متفاوت بود، ولی همسرش نمی‌توانست. بالاخره  هم آزمایش دادند و معلوم شد که مشکل از همسرش ماری است؛ این چیزی بود که دکتر گفت. یک سال بعد از آن آزمایش، ری برای ماری، سگی از نژاد جک راسل  خرید که همسرش اسمش را «بیزینس»  (به معنی کسب و کار) گذاشت.  وقتی کسی اسم سگ را می‌پرسید برایش هجی می‌کرد. ماری عاشق سگ بود اما با این وجود هنوز هم با یکدیگر جرو بحث می‌کردند و روز به روز هم بیشتر می‌شد.

آن روز برای خرید دانه‌های چمن به فروشگاه  وال-مارت (فروشگاه زنجیره‌ای ارزان‌قیمت در آمریکای شمالی)  می‌رفتند  و از طرفی هم تصمیم داشتند که خانه را بفروشند، زیرا توان نگه داشتن و مراقبت از خانه را نداشتند، ولی ماری به ری می‌گفت که اگر کاری برای لوله کشی نکند و چمن‌ها را درست نکند کاری از پیش نخواهد رفت، می‌گفت قسمت‌هایی از خانه که عاری از گیاه است خانه را شبیه کلبه‌های ایرلندی کرده. این به دلیل خشکسالی بود چون تابستان خیلی گرم بود و بارانی که قابل گفتن هم باشد نباریده بود. ری هم  به ماری می‌گفت که دانه‌های چمن بدون باران رشد نمی‌کنند حالا هر چقدر هم که با کیفیت باشند، می‌گفت باید صبر کنند.

ماری معترضانه گفت: «اگه کاری نکنی یک سال دیگه هم می‌گذره و ما  هنوز هم همونجا هستیم. نمی‌تونیم یک سال دیگه اونجا باشیم. ری، ورشکسته می‌شیم.»

بیز از جای همیشگی‌اش، صندلی عقب، به ماری که حرف می‌زد، نگاه می‌کرد. بعضی وقت‌ها  هم به ری ولی نه همیشه. بیشتر اوقات به ماری نگاه می‌کند.

ری گفت: «چی فکر می کنی؟  قرار بارون بیاد فقط بخاطر اینکه تو دیگه نگران ورشکستگی نباشی؟»

ماری گفت: «این مشکل هردوی ماست، نکنه فراموش کردی. باهم از پسش برمی آییم.»

آنها از جلوی قلعه سنگ رد می‌شدند. انگار خاک مرده آنجا ریخته بودند. به این بخش از ایالت مین، ری می گفت «اقتصاد» کاملاً از بین رفته بود. فروشگاه وال-مارت سمت دیگر شهر، قرار داشت  نزدیک دبیرستانی که ری در آن  سرایدار بود . فروشگاه وال–مارت حتی چراغ راهنمایی رانندگی خودش را دارد که  مردم جوک‌های زیادی درباره آن می‌گویند.

ری گفت: «سر کیسه رو سفت گرفتن، اما  تهش سوراخه،  تو این رو از کسی شنیدی؟»

ماری تمسخر آمیز گفت: «از خودت، میلیون‌ها بار.»

ری زیر لب غرغر کرد. از آینه وسط ماشین چشمش به سگ افتاد که ماری را تماشا می‌کرد. یک جورایی از نوع  نگاه بیز به ماری بدش می‌آمد. این فکر به ذهنش رسید که هیچ‌کدام شان نمی‌دانند که آنها راجع به چه چیزی حرف می زنند. فکر ناامیدکننده ای است.  

«ری، جلوی کوئیک-پیک نگه‌دار.  می خوام برای تولد «تالی» یه کیکبال بگیرم.»

 تالی، دختر کوچولوی برادر ماری است.  به تصور ری،  تالی اینطوری برادرزاده او هم هست، ولی از این بابت مطمئن نیست، چون تالی فقط با ماری نسبت خونی دارد.  

«تو وال-مارت هم توپ کیکبال می فروشن. تو دنیای والی همه چیز ارزونتر از جاهای دیگه‌س.»

«توپ‌هایی که توی کوئیک-پیک  رنگشون بنفشه. بنفش رنگ مورد علاقه‌اشه. من که مطمئن نیستم تو وال-مارت رنگ بنفش  هست یا نه.»

«اگه نداشتن، تو راه برگشت از کوئیک-پیک می خریم.»

ری احساس سنگینی روی سرش کرد. ماری همیشه راه‌ها خودش را دارد. همیشه همه کارها را این طوری انجام می‌دهد. ری بعضی وقت‌ها به سرش می‌زند که ازدواج درست مثل مسابقه فوتبال است و خودش بازیکن خط حمله تیمی شده  که قرار است بازنده بازی باشد. باید جایگاهش را پیدا کند. باید سریع یک راه را انتخاب کند.

ماری گفت: «موقع برگشت سرحال نیستم.»

انگار جای چرخیدن تو شهر کوچکی که تقریباً بیابانی است و بیشتر فروشگاه‌هایش برای فروش هستند، وسط یک ترافیک سنگین شهری گیر کرده بودند.

« سریع می رم  داخل فروشگاه و توپ رو می خرم - میام بیرون.»

ری با خودش فکر کرد «نود کیلویی، روز‌های بدو بدو تو تموم شده.»

ماری گفت: «کلا نود و نه سنت میشه. این قدر خسیس نباش.»

ری زیر لب زمزمه کرد تو هم این قدر ولخرج نباش، ولی جای این حرف گفت: «باشه. پس برای منم یک بسته سیگار بگیر . تموم کردم.»

«اگه ترک کنی، هفته‌ای 40 دلار پس‌انداز میشه، شایدم بیشتر.»

یک بار ری به یکی از دوستانش در کارولینای جنوبی پول داد تا 2 بسته کارتون سیگار برایش بیاورد. در کارولینای جنوبی یک بسته  سیگار بیست دلار ارزان‌تر از اینجا است. حتی  در این دوره و زمانه بیست دلار هم مقدار زیادی است. البته او این طوری نبود که بخواهد اقتصادی فکر کند. ری قبلا این را به ماری گفته و باز هم می‌گوید، ولی فایده‌اش چیست؟ از یک گوش می‌شنود و از گوش دیگر بیرون می‌دهد.

ری گفت: «قبلاها روزی دو بسته می‌کشیدم. ولی الان کمتر از نصف بسته می‌کشم.»

 راستش بعضی روزها بیشتر می‌کشد. ماری می‌داند، ری هم این را می‌داند که ماری خبر دارد. ازدواج بعد از مدتی این طوری است. حس سنگینی روی سرش کمی بیشتر شده بود. ری هنوز می‌تواند  نگاه‌های بیز را ببیند که هنوز به ماری دوخته شده. ری است که به سگ غذا می‌دهد، پول غذا را در می‌آورد، ولی بیز همیشه یا بیشتر مواقع فقط ماری را نگاه می‌کند؛ اما جالب است  که همه می‌گویند که جک راسل‌ها باهوش هستند.

ری به سمت کوئیک-پیک دور می‌زند.

ماری گفت: «اگه این قدر نیاز داری از جزیره هند بخرشون.»

«مدت ده ساله که سیگار بدون مالیات  در ریز نفروخته‌اند. قبلا هم بهت گفتم، ولی تو گوش نمیدی.»

«خب بهتره که ترک کنی.»

«و تو هم بهتره دیگه اسنک‌های بیز کوچولو ( مارک یک نوع اسنک خارجی است ) رو نخوری.»

ری دوست نداشت که این حرف را بزند، چون خوب می‌دانست ماری چقدر به وزنش حساس است ولی دیگر نمی‌توانست جلوی خودش را بگیرد. توضیحش سخت بود، هرچه پیش آید خوش آید.

«من  از اونها نمی‌خورم. منظورم این بود که دیگه نمی‌خورم.»

«ماری، جعبه‌اش توی طبقه بالایی است. بیست و چهار تا بسته، پشت بسته آرد.»

«ببینم داشتی زاغ سیاه من رو چوپ می زدی ؟»

گونه‌های ماری سرخ شدند، ری بهش نگاه کرد حتی با این قیافه‌ای که به خودش گرفته هنوز هم زیبا و خوش قیافه است. همه هم می‌گویند که ماری خوش قیافه است، حتی مادرش، در غیر این صورت کی بود که دوستش داشته باشد.

ری گفت:«داشتم دنبال در بازکن بطری می‌گشتم. یه بطری نوشابه خامه ای داشتم از اون مدل قدیمی‌هاش.»

«اونوقت داشتی بالای طاقچه و کابینت‌های لعنتی رو می‌گشتی!»

«برو تو فروشگاه و توپ رو بخر، چندتا هم سیگار بگیر. درکم کن.»

« نمی‌تونی تا وقتی که برسیم خونه صبر کنی؟ اصلا می‌تونی اونقدر صبر کنی؟»

«می تونی از اون ارزون‌هاش رو بگیری. اونی که خیلی معروف نیست. بهشون میگن هارمونی برتر.»

ری فکر کرد آنها مزه چرت و پرت‌های خانگی را می‌دهند، ولی خوب هستند، اگر فقط ماری زیادی راجع به آنها غر نزند.

«به هر حال، قراره  کجا بری سیگاری بکشی؟ داخل ماشین، حتماً دیگه، پس مجبورم تحملش کنم.»

«پنجره رو باز می‌کنم. همیشه همین کار رو می کنم.»

«میرم توپ رو بگیرم. بعدش برمی‌گردم. اگه هنوز فکر می کنی که می‌خوای چهار دلار و پنجاه سنت خرج کنی تا ریه‌هات رو مسموم کنی، خودت می‌تونی بری تو. منم همینجا پیش بچه می‌مونم.»

ری خیلی بدش می‌آید وقتی ماری  بیز را بچه صدا می‌کند. او یک سگ بود. چشم‌های بیز برق می‌زند درست شبیه چشم‌های ماری وقتی که مهمان دارد، ولی هنوز بیز بیرون دستشویی می‌کند و هر جایی که توپش بوده را لیست می‌زند. 

« داری میری چندتا بسته تویینکلس ( نام اسنک خارجی) هم بگیر، حالا که داری می‌خری، شاید کیک‌های هُوهُوز هم تخفیف خورده باشن.»

ماری گفت:«خیلی بدجنسی.»

 ماری از ماشین پیاده شد و در را بهم کوبید. ری ماشین را خیلی نزدیک مکعب بتنی یک ساختمان پارک کرده بود و ماری مجبور شد تا صندق عقب ماشین  بدنش را کج کند تا رد شود. ری می‌دانست که ماری می‌داند که به او نگاه می‌کند و اینکه می‌بیند که او چقدر تپل شده که مجبور است برای رد شدن یک‌وری حرکت کند. ری هم می‌دانست که  ماری الان  به این فکر می‌کند که او از قصد ماشین را آن‌قدر نزدیک پارک کرده تا ماری را مجبور کند که اینگونه راه برود.

«خب بیز، رفیق قدیمی، انگار خودمم و خودت.»

بیز روی صندلی عقب دراز کشید و چشم‌هایش را بست. وقتی که ماری شیرین کاری‌های بیز را ضبط می‌کند، سگ کوچولو روی پنچه‌های عقبش می‌ایستد و برای چند ثانیه کمی خودش را بالا و پایین می‌کند و وقتی ماری با شوخ طبعی به او می‌گوید که پسر بدی بوده، به گوشه‌ای می‌رود و صورتش را به سمت دیوار می‌گیرد، ولی خب هنوز بیرون دستشویی می‌کند.

ری همان جا نسشته و هنوز ماری بیرون نیامده. در داشبورد را باز می کند. داخل لانه موش صحرایی را چک می‌کند که شاید سیگارهایی که زمانی فراموششان کرده را پیدا کند، ولی  هیچ سیگاری نیست. ولی یک بسته تافی پودر نارگیلی با مغز شکلاتی  باز نشده پیدا می‌کند. فشارش می‌دهد، مثل سنگ سفت است. حتما ًهزار سالی عمرش هست، شاید هم بیشتر. ممکنه از یک جعبه گنج آمده باشد.

ری با خودش گفت: «همه سم خودشون رو دارن»؛ بسته تافی را باز می کند و پرت می‌کند صندلی عقب  و به بیز می‌گوید «تو این رو می‌خوای؟»

بیز با دو گاز تافی را می خورد. بعد روی پاهایش می‌نشیند تا پودرهای نارگیلی که روی صندلی ریخته را لیس بزند.

«اوه پسر، ماری خیلی عصبی میشه اگه این رو ببینه، ولی خب ماری که اینجا نیست.»

ری به آمپر بنزین نگاه می‌کند که به نصف رسیده بود. می‌توانست کولر را خاموش کند و پنجره‌ها را پائین بکشد، ولی آن وقت از گرما هلاک می‌شد. با خودش فکر می‌کرد که اینجا، در گرما نشسته و منتظر ماری است تا یک توپ پلاستیکی بنفش به قیمت نود و نه سنت بخرد، در صورتی که می‌توانست همان توپ را از وال مارت به قیمت هفتادو نه سنت بخرد فقط بخاطر اینکه ممکن است یکی از آنها زرد و یا قرمز باشند زیاد شایسته تالی نیستند؛  فقط بنفش برای پرنسس خانم.

ری منتظرِ ماری، زیر لب غرید: «لعنت به این شانس!»  باد خنکی آرام  از کولر می‌آمد. باز هم به این فکر افتاد که ماشین را خاموش کند تا  بنزین کمتر مصرف شود، ولی بعد با خودش گفت «گورباباش». ماری هنوز دست از خرید برنداشته بود و سیگارها را هم برایش نمی‌آورد. حتی آنهایی که ارزان بودند و برند خاصی ندارند. این را ری می دانست. ری باید سر قضیه بیز کوچولو ملاحظه می‌کرد.

آینه وسط ماشین زن جوانی را دید که به سمت ماشین می‌دوید؛ او حتی از ماری هم سنگین‌تر بود سینه‌های بزرگش زیر لباس آبی زنانه‌اش بالا و پائین می‌رفت. بیز  با دیدن زن  شروع کرد به پارس کردن.  ری پنجره را در حد یکی دو اینچ پائین می‌آورد.

زن که صورتش با عرق روشن‌تر شده نفس نفس‌زنان به ری می‌گوید: «شما با اون زن مو بلندی هستید که همین چند لحظه پیش رفت تو مغازه؟ همسرتونه؟»

«بله. می‌خواست برای برادرزادمون توپ بخره.»

«خب، فکر کنم یک مشکلی براش پیش اومده. غش کرده. بیهوشه. آقا گِوش فکر می‌کنه که ممکنه بهش حمله قلبی دست داده باشه. اون به پلیس زنگ زد. بهتره که بیایید.»

ری در ماشین را قفل کرد و دنبال زن رفت. داخل  فروشگاه سرد بود و ماری کنار یک سبد فلزی پر از توپ روی زمین بود و پاهایش از هم باز و دست‌هایش کنار پهلوهایش قرار داشت.  بالای سبد فلزی نوشته بود «تفریح در تابستان گرم» . چشم‌های ماری بسته بود. شاید ممکن بود که فقط روی کف پوش فروشگاه خوابش برده باشد. سه نفر کنارش ایستاده بودند، یکی از آنها مردی سیاه پوست بود که شلوار خاکی و پیراهن سفید به تن داشت. روی جیب پیراهنش کارت شناسایی قرار داشت که رویش نوشته شده بود" مدیر آقای گِوش. " دو نفر دیگر  مشتری بودند. یکی از آن دونفر پیرمردی لاغر با موهای کم‌پشت که به نظر هفتاد ساله می‌آمد،  آن دیگری زن چاقی بود، حتی چاقتر از ماری آن دختری که  لباس زنانۀ آبی پوشیده. ری با خودش فکر کرد درستش  این است که  الان باید آن زن چاق جای ماری روی زمین غش کرده باشد.

آقای گِوش پرسید:  «آقا، شما شوهر این خانم هستید؟»

«بله. بله، هستم.»

«متاسفم که این رو می‌گم، ولی فکر کنم که مرده باشه. من بهش تنفس مصنوعی و دهن به دهن رو دادم، ولی...»

ری به این فکر کرد که مرد سیاه پوست لبش را گذاشته روی لب‌های ماری. میشه گفت یک جورایی داشته به ماری بوس فرانسوی می‌داده. دادن تنفس به ماری  آن هم کنار  سبد فلزی  پر از توپ. ری کنار ماری زانو زد و آرام او را صدا زد «ماری»؛ درست مثل وقتی که سعی می‌کرد بعد از یک شب سخت ماری را از خواب بیدار کند.

به نظر می‌آمد که نفس نمی‌کشد، ولی همیشه که نمی‌توان  از روی ظاهر گفت. ری گوشش را کنار دهان ماری می‌گذارد بلکه چیزی بشنود ولی هیچی شنیده نمی‌شود. ری اثری از هوا روی پوستش حس می‌کند، ولی به احتمال زیاد فقط مال هوا کش است. زن چاق که یک بسته خوراکی بیگلز دستش بود به ری گفت:

 «این آقا به پلیس زنگ زد.»

دوباره ری، اما این بار بلندتر ماری را صدا زد «ماری !»، ولی نمی توانست خودش را راضی کند که فریاد بزند، نه وقتی که کنار ماری روی زانوهاش هست و مردم اطرافش ایستادند. ری سرش را بالا می‌گیرد و با  نگاهی ملتمسانه و تاسف بار می‌گوید: 

«اون هیچ وقت مریض نبوده، درست مثل یک اسب سالمه.»

پیرمرد سرش را تکان داد و گفت: «تو هیچ وقت نمی‌دونی.»

زن لباس آبی  گفت: «فقط یک دفعه افتاد بدون حتی کلمه‌ای.»

زنی که بسته خوراکی بیگلز دستش بود پرسید:  «ببینم ، احیانا قلبش رو فشار نمی‌داد؟»

زن لباس آبی گفت: «نمی دونم.  فکر نمی‌کنم. من ندیدم. فقط دیدم که یکدفعه افتاد.»

یک دسته از تی‌شرت‌های یادگاری در نزدیکی توپ افتاده بود. روی آنها جملاتی بود مانند «پدر و مادر با من مثل خانواده سلطنتی تو قصر راک رفتار می‌کردند و همه چیزی  که گیرم آمد این تی‌شرت کثیف بود.»  آقای گِوش یکی از تی‌شرت‌ها را برداشت و گفت:  

«اقا، می خواهید که صورتش رو بپوشونم؟»

ری با حالتی وحشت زده گفت: « خدایا، نه  ممکنه که فقط بیهوش شده باشه. ما که دکتر نیستیم.»

ری پشت سر اقای گِوش سه بچه را می‌بیند، در اصل نوجوان، که از پست شیشه مغازه  آنها را نگاه می‌کردند. یکی از آنها تلفن دستش بود و عکس  یا فیلم می‌گرفت.

اقای گِوش نگاه ری را دنبال کرد و سریع سمت در رفت، همانطور که  با دست‌هایش بچه ها را دور می‌کرد،  می گفت: «شما بچه‌ها از اینجا برید بیرون ! برید بیرون !»

نوجوان‌ها با خنده آرام آرام عقب رفته و پیچیدند  و از کنار پمپ‌های گاز به سمت پیاده‌رو دویدند. پشت آنها، شهر کوچک تقریباً خشکیده، بخاطر نور آفتاب در حال لرزه دیده می شد.  یک ماشین با صدای سریع و بلند رد شد، به نظر ری، صدای بم ماشین شبیه ضربان قلب دزدیده شده مری است.

پیرمرد گفت: «آمبولانس کجاست؟ چطور هنوز اینجا نیستن؟»

زمان می‌گذرد ری  همچنان کنار ماری زانو زده و روی زمین نشسته است. پشت زانوهایش درد گرفته بود  ولي اگر بلند می‌شد شبیه یک تماشاگر می‌ شد.

بالاخره آمبولانس از نوع چوی سوبوربال با رنگ سفید و راه راه نارنجی رسید، چراغ‌های ‌جک‌پات قرمزش در حال چشمک‌زدن بودند و روی قسمت جلویی و عقبی ماشین نوشته شده بود  «نجات دهنده شهرستان قلعه»، همین باعث می‌شد  تا از آینه‌های بغل قابل خواندن باشد.

دو مرد سفید پوش وارد فروشگاه شدند؛ با آن لباس شبیه گارسون‌ها به نظر می‌آمدند. یکی  از آنها  مخزن اکسیژنی که روی چرخ دستی بود را هل می‌داد. یک مخزن سبز رنگ که رویش پرچم آمریکا چاپ شده. او گفت:

«ببخشید.همین الان یک تصادف رانندگی رو تو اکسفور پاکسازی کردیم.»

آن یکی وقتی ماری را روی زمین بیهوش دید گفت: «آه خدای من.»

ری هنوز باورش نشده است و می‌پرسد: « هنوز زنده است؟ فقط بیهوشه دیگه؟ اگه آره، بهتر بهش اکسیژن بدید تا به مغزش صدمه‌ای وارد نشده.»

آقای گِوش سرش را تکان می‌دهد. زن جوان که لباس آبی زنانه پوشیده، شروع به گریه می‌کند. ری خیلی دلش می‌خواهد از زن بپرسد که چرا گریه می‌کند، ولی خودش می‌داند.  زن از حرف‌های ری یک داستان کامل درباره‌اش ساخته است. چرا!، اگر فقط ری یک هفته دیگر یا همین مدت برگردد و کارت‌هایش را درست بازی کند، شاید زن بی خیالش بشود و راحتش بگذارد. نه اینکه بخواهد، ولی شاید هم بهتر باشد این کار را بکند.

چشم‌‌های ماری به چراغ معاینه چشم واکنشی نشان نمی‌دهد. یکی از تکنسین‌های پزشکی به ضربان قلب ماری که دیگر وجود ندارد گوش می‌دهد و آن یکی فشار خونی که دیگر وجود ندارد را اندازه می‌گیرد. مدتی همین طور ادامه پیدا می‌کند . نوجوان‌ها هم با چند تا  از دوستانشان برگشتند و افرادی که ری حدس می‌زند بخاطر نور چراغ‌های قرمز سوبوربال که روی پنجره‌هایشان افتاده، آمدند.  آقای گِوش دست‌هایش را بهم می زند و به سمت آنها می‌رود. دوباره جوان‌ها کمی عقب می‌روند، ولی وقتی آقای گِوش برمی گردد سمت ماری و آدم‌هایی که حلقه‌وار دورش ایستاده اند،  جوان‌ها دوباره جمع می‌شوند.

یکی از تکنسین‌های پزشکی از ری پرسید:  «همسرتون بود ؟»

«بله همسرمه.»

«خب،آقا، واقعاً متاسفم که این رو می‌گم ولی ایشون مردن.»

«ماری، خدای بزرگ.» زن چاقی که بیگلز دستتش هست این را می‌گوید . او دیگر  از حد خودش فراتر رفته.

ری بلند می‌شود.زانوهایش تیر می‌کشند می‌گوید: «اوه. همین الان هم بهم گفته بودن.»

آقای گِوش یکی از تی‌شرت‌ها را برمی‌دارد و پیشنهاد می‌دهد تا صورت ماری را با آن  بپوشانند، اما تکنسین قبول نمی‌کند و بیرون می‌رود و به مردم که جمع شده‌اند می‌گوید که چیزی برای دیدن وجود ندارد انگار می‌تواند کاری کند تا مردم باور کنند که یک زن مرده، افتاده روی کف پوش‌های یک فروشگاه، موضوع جذاب و جالبی برای تماشا نیست.    

یکی از تکنسین‌ها با یک ضربه شدید مچش، برانکارد را از  پشت ماشین بیرون می‌آورد. پاهای تخت خودشان به پایین جدا می‌شوند. پیرمردی که موهای کم‌پشتی دارد در را باز می‌کند و تکنسین‌ها تخت را به داخل فروشگاه  می‌آورند.

تکنیسینی که پیشانیش را پاک می‌کرد گفت: «اوه ، چقدر گرمه.»

 آن یکی تکنسین گفت:  «آقا شاید بهتر باشه سر این قسمت روتون رو برگردونید.»

اما ری تماشا می‌کند که چگونه او را  روی برانکارد می‌گذارند. یک ملحفه در انتهای تخت قرار داشت و آن را روی ماری کشیدند تا جایی که صورتش کاملا پوشانده شد. حالا ماری درست مثل یک جسد در فیلم‌ها شده بود. زن چاقی که دستش بیگلز بود در را برای تکنسین‌ها نگه داشت  تا برانکارد حامل ماری را به بیرون زیر آفتاب گرم ببرند. جمعیت به سمت پیاده‌رو عقب‌نشینی کرد. باید نهایتا ده نفری باشند که زیر گرمای رام نشده اگوست ایستاده بودند.

وقتی ماری را به داخل آمبولانس منتقل کردند، تکنسین‌ها برگشتند. یکی از آنها یک تخته شاستی دستش بود و از ری تقریباً بیست و پنچ تا سوال پرسید. ری به همه آنها جواب داد بجز سوالی که درباره سن ماری بود. بعد یادش افتاد  که ماری سه سال از او کوچک‌تر است و به آنها گفت که ماری سی وپنج سال دارد.

«می‌بریمش سنت استیوی. اگر نمی‌دانید کجاست دنبال ما بیائید.»

ری می‌گوید: «می‌دانم. چی؟ می‌خواهید کالبد شکافی کنید؟»

آقای گِوش بازوان خود را به دور دختر لباس آبی می‌اندازد که  نفس- نفس می‌ زند. دختر صورتش را  روی پیراهن سفید آقا گِوش  می‌گذارد. ری تعجب می‌کند که آیا آقای گِوش او را دستمالی می‌کند؟ او امیدوار‌ است که این گونه نباشد نه به خاطر پوست قهوه‌ای آقای گِوش بلکه به این دلیل که او دو برابر سن دختر لباس آبی است.

« خب، این تصمیم ما نیست، اما احتمالاً نه.  خب همسر شما بدون اینکه کسی متوجه بشه مرده و...»

زنی که یک بسته بیگلز دستش بود وسط حرف تکنسین پرید و گفت: «من می‌تونم بهتون بگم. کاملا واضحه که یه حمله قلبی بود. می‌تونید بلافاصله تشخیص و اجازه دفن بدید.»

مرده؟  یک ساعت پیش توی ماشین دعوا می‌کردند.

ری حیران و سردرگم می‌گوید: «من برنامه‌ای برای مراسم تدفین ندارم، من سردخانه‌ای نمی‌شناسم، هیچ  سردخانه‌ای نمی‌شناسم. چه جهنمی؟ او فقط سی و پنج سال داشت.»

دو تکنیسین به یکدیگر نگاهی کردند و یکی از آنها گفت: "نگران نباشید، کسی در سنت استیو هست که به شما کمک کند.»

تکنیسین‌ها سوار آمبولانس شدند. چراغ‌های آمبولانس روشن است آژیر خاموش حرکت می‌کنند. جمعیت در پیاده‌رو شروع به تجزیه و تحلیل  واقعه می‌کنند. زن چاق، مرد پیر، دختر لباس آبی... آقای گِوش به ری نگاه می کند گویی که شخص خاصی است یک فرد مشهور.

ری متحیر گفت: «و برای برادرزاده مون فقط یک توپ بنفش کیکبال می‌خواست.  تولدشه. اسمش تالی‌ست مخفف تالیا.  فقط هشت سالشه.»

آقای گِوش یک توپ کیکبال بنفش از درون سبد برمی‌دارد و به  ری می‌دهد و به او می‌گوید: «به حساب من.»

ری گفت: «متشکرم ، آقا»

 سعی می‌کند صدایش به همان اندازه موقر به نظر برسد، زنی که خوراکی بیگلز دستش است اشکش سرازیر می‌شود و می‌گوید: «مریم ، مادر مقدس» مثل اینکه از این کلمه خوشش می‌آمد.

آنها مدتی دور هم ایستادند و صحبت کردند. آقای گِوش از یخچال نوشابه خنگ برمی‌دارد به آنها می‌دهد و با همدیگر و در کنار خاطراتی که ری از ماری تعریف می‌کند نوشابه ها را می‌خورند. او به آنها می‌گوید که چگونه ماری لحافی دوخت که جایزه سوم را در نمایشگاه Castle County گرفت. این در سال 02 بود. یا شاید '03

زن چاکلزی گفت: «چقدر غم‌انگیزه».  بعد او بسته چاکلزی که داشت را باز کرد و همه با هم خوردند و نوشیدند.

پیرمردی که موهای کم‌پشتی داشت می‌گوید: «همسرم در خواب رفت. او روی مبل دراز کشید و هرگز از خواب بیدار نشد. سی و هفت سال بود که ازدواج کرده بودیم. همیشه انتظار داشتم که اول من برم ، اما خدا این جوری نخواست. هنوز هم می‌تونم اون رو  ببینم که روی مبل دراز کشیده.»

سرانجام، خاطرات ری از ماری تمام می شود و  آنها  نیز دیگر چیزی برای گفتن  نداشتند. مشتریان دوباره در حال ورود به فروشگاه بودند. آقای گِوش  و زن لباس آبی‌پوش چنددقیقه منتظر ایستادند، اما زن چاق گفت که واقعاً باید برود و قبل از اینکه ری کاری کند گونه ری را بوسید. و با لحنی طنازانه و معاشقه‌گرانه به ری گفت: « از حالا به بعد باید مراقب خودتون باشید و به زندگیتون ادامه بدید، آقای بورکت»

ری به ساعت روی پیشخوان نگاه کرد. که یک تبلیغ آبجو روی آن قرار داشت. برای اولین بار یاد بیز افتاد،  تقریباً دو ساعتی زمان گذشته بود از زمانی که سگ را تنها در ماشین گذاشته و نزد ماری داخل فروشگاه آمده بود.  

وقتی در ماشین را باز کرد، گرما به سمتش هجوم آورد و هنگامی که دستش را روی فرمان گذاشت تا به آن تکیه دهد و داخل ماشین شود، با گریه دستش را عقب کشید. باید دمای ماشین  صد و سی باشد. بیز  بیچاره روی صندلی عقب ماشین مرده بود. چشمانش شیری بود و زبانش از کنار دهانش بیرون زده است. ری می‌تواند چشمک‌زدن دندان‌هایش را ببیند. تعداد کمی نارگیل در سبیل‌های وی گیر کرده بود.  این موضوع چیز خنده داری نبود، اما اینگونه بود. آنقدر خنده‌دار نیست که بخندد اما خنده‌دار است.

با خنده می گوید: «بیز، رفیق پیر، متاسفم. فراموش کردم تو اینجا بودی.»

وقتی به جک راسل پخته نگاه می‌کرد، غم و سرگرمی بزرگی وجودش را فرا می‌گرفت. این که هر چیز خیلی غم‌انگیزی باید خنده‌دار باشد فقط یک شرم گریه‌آور است.

به یاد مری و سگش، بغضش می‌ترکد و گریه می‌کند و با لحن غم انگیزی می‌گوید: «خب، تو الان با او هستی، مگر نه؟»  همانطور که گریه می‌کند ، به ذهنش خطور می‌کند که از این به بعد می‌تواند هرچه بخواهد و در هر کجای خانه سیگار بکشد. او می‌تواند همان جا کنار میز غذاخوری ماری سیگار بکشد.

دوباره با صدایی خفه ای که از شدت بغض و گریه راه گلویش گرفته شده گفت: «حالا با او هستی، بیز».

«بیچاره مری پیر، بیز پیر بیچاره. لعنت به همه!»

همان طور که کیکبال بنفش هنوز زیر بغلش است و گریه می‌کند دوباره به فروشگاه برمی‌گردد و به آقای گِوش می‌گوید سیگار را فراموش کرده است. به خیالش شاید آقای گِوش بسته‌ای از پریمیوم هارمونی‌ها را مجانی به او بدهد، اما سخاوت آقای گِوش آنقدر زیاد نیست. ری تمام مسیر به سمت بیمارستان را با پنجره‌های بسته و کولر روشن رانندگی کرد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «هارمونی برتر» نویسنده «استفین کینگ» مترجم «الیکا بازیار»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692