- مرگ من
چراغی که در راه نصب شده بود گفت: «من راهو به مسافرای گمشده نشون میدم، من از همه بالاترم.»
چراغی که در محفل نصب شده بود گفت: «مردم دور روشنایی من میشینن و حرفای خوب میزنن و همدیگه رو به نیکی دعوت میکنن، من نباشم هیچ کودوم ازین کارای خوب انجام نمیشه. پس من از همه بالاترم.»
چراغی که در معبد بود گفت: «من تو معبد زندگی میکنم و خدا رو تو نور و روشنایی گذاشتم وگرنه تو تاریکی غرق میشه. پس من از همه بالاترم.»
در این حین نسیم ملایمی وزید و سه چراغ را خاموش کرد و رفت ...
- مهلت
«میبینم که کاروبارت گرفته.»
«بله، این از فضل خدا و دعای شماست.»
«اما حالا باید بری خونهی خدا، حج»
«راستش کاروبار من همیشه با دروغ میچرخه. بعد از برگشت از حج دیگه نمیتونم دروغ بگم و کارم شل میشه، واسه همین یه کم مهلت میخوام.»
- متقی
او ریش خود را با دست شانه کرد و گفت: «میدونم که اسلم ساجد دوست صمیمی توئه اما دست از سر من برنمیداره. خیلی گستاخ، دروغگو، فریبکار و سواستفادهگره و همیشه بد بقیه رو میگه و نمیدونه پشت سر کسی بد گفتن مثل خوردن گوشت خام برادره. من رو ببین، هیچ وقت بد کسی رو نمیگم!»