به دانشگاه لندن رسیدم. اولین بار بود که آنقدر از خانه دور شده بودم؛ خجالت زده، ناشی و دستپاچه از لهجهی بِلفاستی ام. [1]در آن خوابگاههای وسیع دانشجویان خارجی اصلاً به چشم نمی آمدم. خوددار بودنم مانع از آن بود که با کسی حرف بزنم و غرورم اجازه نمیداد تنهاییام را بپذیرم. از آن سوی دیوارهای نازک اتاق سلول مانندم درخوابگاه، صدای جیرجیر تختهای دیگران و نالههایی از سرلذت و فریادهای گاه و بیگاه آدمهای غریبه را میشنیدم. دلم برای خودم میسوخت و به شدت دلتنگ خانه بودم.
روی تابلو اعلانات برگهای را دیدم که میگفت «درهمان نزدیکیها اتاقی اجاره می دهند.» برگه، جزییات بیشتری نداشت اما خوبی اش این بود که از پس اجاره اش برمیآمدم و هم اینکه می توانستم برای خودم دوستانی پیدا کنم.
اتاقی دوخوابه در خانه ای بزرگ به سبک معماری ویکتوریا که در حال فروریختن بود. آبری[2]، مستأجر آنجا، به نظر کمی بزرگتر از من بود، اما درست مثل آدم های شصت ساله لباس پوشیده بود. کت و شلوار سه تکه، پیراهن سفید آهارزده، کراوات خاکستری دلگیر و انگشتر بزرگ نگین داری در دست راستش. حرف که میزد نوعی تحقیر در صدایش حس میشد و نمیتوانست حرف "ر" را درست تلفظ کند.
آبری، دوست دختری بسیار زیبا داشت. با موهای بلند تیره که صدایش به موزونی موسیقی ولز بود. اسمش اِلِن[3] بود و تمام اتاق را با لبخند زیبایش، روشن کرده بود. در همان نگاه اول شیفتهاش شدم.
خانه را در حالی ترک کردم که امید چندانی به پذیرش خود نداشتم اما وقتی صبح روز بعد، الن تلفن کرد و اطلاع داد که می توانم به آنجا بروم، از شادی در پوست خود نمیگنجیدم.حس غریزیام می گفت این خواست الن بوده وآبری را به این کار واداشته بود.
الن دانشجوی سال اول بود و آبری سال سوم حسابداری و پول خوبی هم در میآورد. طولی نکشید که متوجه شخصیت ساختگی آبری شدم. رفتار و لهجهی برتریطلبانهاش، اسمش، پس زمینهی مبهم اشرافیاش واحتمالاً حتی توکزبانی بودنش هم ساختگی بود.
روزهای کاری آبری ثابت نبود. گاهی پنج عصر و در ساعات شلوغی به خانه می آمد و گاهی هم دیروقت شب بازمیگشت.
من و الن ساعات خاصی از روز، با هم وقت میگذراندیم. او صبحها آبری را برای خداحافظی می بوسید و سپس با هم تا محوطهی دانشگاه پیادهروی میکردیم. هنگام ناهار بار دیگر همدیگر را میدیدیم و بیشتر با هم حرف می زدیم. عصرها پیش از بازگشت آبری، اغلب مطالعه میکردیم، گپ می زدیم و یا تلویزیون تماشا می کردیم. رابطهمان به همین منوال پیش می رفت. تنها موردی که دربارهش حرفی نمیزدیم، رابطهی او با آبری بود. او حدس زده بود چندان از آبری خوشم نمیآید و در واقع حرف زدن در این باره، ممنوع بود. به جای آن از فلسفه، سیاست، مذهب، ادبیات، فیلم، موسیقی و بالاخره از زندگی خودمان حرف میزدیم. الن از روستایشان در ولز میگفت که همیشهی خدا با خاک ذغالسنگ،پوشیده شده. خیابانهایی با شیب تند که طول پیادهروهایشان را نردهکشی کردهاند و اینکه آنجا شغل نیست و خودکشی شایع است. من نیز با الن از تعصب کوری گفتم که ذهن جوانان بلفاست را فاسد کرده بود. بی ترس و واهمهای از نگرانیها، رویاها و گذشتهمان حرف می زدیم. تنهاچیزی که دربارهاش حرف نمیزدیم چیزهایی بودکه بین آن دو در اتاق خوابشان، اتفاق میافتاد.
من به الن در انجام یکی از تکالیفش کمک کردم و او هم کتابی را به عنوان هدیه برایم خرید. از جایی که حالا نشستهام می توانم عطفش را ببینم.
رابطه با الن زندگیام را بهتر کرده بود. نیرویی دوباره پیدا کرده بودم. خوب میخوردم و به ظاهرم میرسیدم. دیگربی هیچ زحمتی می توانستم دوستانی در دانشگاه پیدا کنم.
در این مدت آبری کاملاً به من بیتوجه بود. سعی میکردم به او نزدیک شوم اما چیزی برای گفتن نداشتم. حتی الن هم در حضور من، با او زیاد حرف نمیزد. آنها هر شب به اتاق خوابشان می رفتند و به گمانم، آنجا بود که به هم نزدیک میشدند.
صبح روز بعد، آبری تنها برای صبحانه آمد و با شتاب صبحانهاش را خورد .با عصبانیت گفت که الن حالش خوب نیست. منتظر شدم تا برود و سپس به آرامی در اتاق الن را زدم. بیرون آمد. هنوز لباسخواب به تن داشت. کبودیهای قرمز و بنفشی زیر چشمش دیده میشد.
آنچه را میدیدم باور نمیکردم. بیآنکه چیزی بگویم در آغوشش گرفتم. او هم مرا در آغوش گرفت و دقایقی را در همان حال ایستادیم.
تا پیش از آن حادثه و حتی بعد از آن، چنین خشم وحشیانهای را تجربه نکرده بودم. الن سعی کرد آرامم کند. گفت تقصیر خودش بوده که او را تحریک کرده و حرفهای بدی بین شان رد و بدل شده. نمیخواست بیش از این دربارهاش حرف بزند و گفت موضوع را بین خودشان حل و فصل خواهند کرد.
خلاصه تمام روز را با الن در خانه ماندم. کمی مانده به ظهر در آغوشم به گریه افتاد، با شتاب و کوتاه لبهایم را بوسید و گفت که من آدم خوبی هستم. بوسهاش برایم بسیار ارزشمند بود و بیشتر می خواستم. اما می دانستم زمان مناسبی نیست.
آن شب در تختخواب، تلاش میکردم آنچه را در اتاقشان اتفاق میافتد، بشنوم. اما دیوارهای بین اتاقها ضخیم بود و گرچه گاهی که صداشان بلند می شد، میشد چیزهایی شنید، اما به آنچه میشنیدم اطمینان نداشتم.
داشتم به خواب میرفتم، که الن با شرم، ضربهای به در اتاقم زد. ردّ باریک خون از صورتش جاری بود. بعداً دانستم آبری با انگشتر نگیندار بزرگش این کار را کرده. همانطور که در آغوشم میگریست، از حال رفت. به آرامی او را به تختم بردم و بی آنکه حرفی بزنیم تمام شب را در آغوشم ماند. دیگر حالا هر دو می دانستیم این اتاقِ خواب من و او است.
آبری شرایط جدید را راحتتر از آنچه انتظار داشتیم، پذیرفت. هنگام صبحانه به او گفتم من و الن به زودی از اینجا می رویم و اگر بار دیگر دستش به الن بخورد، کاری می کنم که از به دنیا آمدنش پشیمان بشود؛ گرچه نمی دانستم دقیقاً چهکار خواهم کرد. زیرا در تمام عمر آزارم به یک مورچه هم نرسیده بود. اما جثهام از آبری بزرگتر بود و طبیعتاً نمیخواست مرا در عملی کردن تهدیدم، امتحان کند.
از نگاه دیگران، در رابطهی ما تغییر کوچک عجیبی رخ داده بود. من و الن هنوز با هم به دانشگاه می رفتیم، اما حالا دست یکدیگر را می گرفتیم و بازوهامان را در هم حلقه می کردیم. آبری همان صبح، سوار قطار شد و به ساعتهای کاری نامنظم برگشت. اما فضای خانه، دیگر مثل قبل نبود و همهچیز تغییر کرده بود.
من و آبری نیز متحول شده بودیم. با داشتن الن به عنوان عشقم احساس غرور میکردم. نمراتم بهتر شده بود و نسبت به گذشته تغییر زیادی کرده بودم. از سوی دیگر، آبری در پس زمینهی این رابطه محو می شد و همچون موشی در اطراف پستو میخزید.
چند هفته به تمام شدن امتحانات و تعطیلات طولانی تابستان، مانده بود. من و الن برنامهریزی کرده بودیم. میخواستم ماشینی کارواندار بخرم که مسافران استرالیایی و نیوزیلندی در طی مسیرشان، در جادهی ارلزکورت[4] میفروختند. تصمیم داشتیم به روستای الن در ولز برویم و با کشتی بارکش به شرق، به سمت فرانسه، برگردیم. سپس از جنوب به سوی مدیترانه حرکت کنیم و در فرانسه با انگورچینی و کارهایی از این دست، پول سفرمان را دربیاوریم.
وسیلهی نقلیه را خریدم و امتحاناتم رابه راحتی آب خوردن گذراندم. سردماغ و خوشحال بودم. الن، زیباترین دختری بود که میتوانستم تصور کنم و تمام تابستان او را در کنارم داشتم.
روز رفتن نزدیک بود. آبری اطلاع داد که در منطقهی معتبری از لندن آپارتمانی را پیش پرداخت کرده و به زودی به آنجا نقل مکان می کند. چندان توجهی به آن نکردم.
من و الن خیال داشتیم بعد از آخرین امتحان، فوراً به سفر برویم. قرار گذاشتیم وسایلمان را جمع کرده، بیرون آپارتمان، آمادهی رفتن باشیم.
صبح آن روز فوق العاده، احساس کردم ذهن الن کمی مشغول است و آن را به حساب استرس پیش از امتحان گذاشتم. به سرعت سر آزمون اخلاق 1رفتم و پیش از تمام شدن وقت، سالن را ترک کردم.
به آپارتمان که برگشتم متوجه شدم ماشین آبری آنجا نیست و درِ جلو هم قفل شده بود. کوله پشتیام آماده، داخل ون بود. حتم داشتم کار الن است، اما نه وسایلش آنجا بود و نه خودش.
یادداشتی زیر برفپاککن اتومبیل پیدا کردم که هنوز آن را دارم؛ تاشده، داخل همان کتاب. نوشته بود:
دیوید عزیزم
تو خیلی خوب بودی و با من بهتر از هرکس دیگهای تو زندگیم، رفتار کردی. هرگز فراموشت نمیکنم. اما تو عاشقم نیستی و به من نیاز نداری. تو قوی هستی اما آبری ضعیفه. همیشه این رو میدونستم. نمیتونم تو این شرایط ترکش کنم.
آبری تصمیم داره عوض شه، حال منم داره بهتر میشه. لطفاً یه دختر خوب پیدا کن که لیاقتت رو داشته باشه. هر کی که باشه از حالا بهش حسودی می کنم.
دیوید من رو ببخش و سعی کن درک کنی.
خدا به همرات.
الن.
دیگر هرگز آن دو را ندیدم. حالا خیلی پیر شدهام. هرگز روستای الن را ندیدم. هیچوقت در جنوب فرانسه انگورچینی نکردم. اما در رؤیاهایم، بارها و بارها، این کارها را انجام دادهام.
[1]بندر بلفاست مرکز ایرلند شمالی
[4]Earls Court