داستان «یکشنبه» نویسنده «تولگا گوموشای» مترجم «پونه شاهی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

poonehh shahiii

یکشنبه آرامی بود. بادهای موسمی تنگه، ابرها را در دل آسمان متورم کرده بود و جایی در دل آسمان خالی نگذاشته بود. ولی این نسیم نه باعث فرو ریختن برگی از درخت و نه باعث تکان خوردن بال مرغان دریایی می شد. باد خوابیده بود، مثل فشنگی آماده شلیک. 

روی نیمکت ها آدم هایی در کنار هم نشسته بودند و حرف می زدند. بعضی ها مثل کورها  نگاهشان به دور دسته ها مانده بود. بعضی ها که پشت شان  به این طرف بود از بالای سرشان دود سیگار آرام آرام بلند شده بود. سیگارهایی که صاحبانشان آنها را فراموش کرده و دود می شدند و آرام آرام خاکسترشان بر سنگفرش بتنی ریخته می شد.

شبحی از ماهیگیران روی اسکله صف بسته بودند. هیچ علامتی روی میله ها نبود. کسی سعی نداشت، جای دیگری را بگیرد. بعضی ها طعمه های سر قلاب را چک کردند. آنها میله های ماهیگیری داشتند و  سعی می کردند چیزی صید کنند.  عده ای برای پختن شام، عده ای برای درآوردن پول شام و عده ای هم از روی تفنن و سرگرمی. همه شبیه هم بودند، نمی شد تشخیص داد. طوری که نمی توانستی در ذهن خود جدا کرده و در موردشان خیال پردازی کنی.

روی لبه نیمکتی دختر تنهایی رو به دریا نشسته بود. پاهایش را  به هم چسبانده بود و دامنش را کامل روی پاهایش انداخته بود طوری که کاسه زانویش را پوشانده بود. اگر مردی دلش بخواهد کنارش بنشیند یک درد و اگر نخواهد بنشید دردی دیگر است. 

مرد جوان شش روز از هفته را در زیر زمین یک فروشگاه پلاستیک فروشی می گذراند، آن هم زیر یک چراغ گرد و غبار گرفته. در طی روز، نیمی از اسرارش را  در صورت آینه ای که آنجا بود می گفت، چون به غیر از آن هیچ موجودی را آنجا نمی دیدید.

گاهی بوی رطوبت و پلاستیک یکی شده و در ریه هایش نفوذ می کرد. پشت سر هم سرفه می کرد . ناچار برای هوای تازه خوردن غرق در عرق می آمد بیرون از آن زیر زمین.  با این کار سرما می خورد و بعد بدتر از قبل سرفه می کرد.

هوا هنوز تاریک بود که وارد زیر زمین می شد، وقتی هم که کارش تمام می شد و می رفت بالا،  باز هم  هوا تاریک بود.

موقع رفتن صبر می کرد تا صاحبکارش کنترل  کند و ببیند در طول روز چند قالب  زده و موقع خروج چیزی از قالب ها کم نشده باشد و چیزی  توسط کارگرهاخارج نمی شود.

شب ها تو خوابگاه که در بالاترین طبقه فروشگاه بود، دست ها و صورتش را قبل از غذا خوردن  می شست. هر چه خدا از روزی نصیبش کرده بو را می خورد و بعد از غذا روی تشکی که مثل بتن سفت بود ،دراز می کشید و به توهین ها و بوها و توهماتی که به او هجوم می آورد، فکر می کرد. با  آنهایی که در دو طرف تختش می خوابیدند.  ارتباطی برقرار نکرده بود. چون مدام عوض می شدند و جایشان آدم های دیگری می آمدند. مدتی بود که با کسی دوست نمی شد.

فقط یکشنبه ها برای خودش بود. صبح های یکشنبه زود از خواب بلند شده و به مغازه شیرینی فروشی سر خیابان می رفت. سفارش یک تکه و نیم از شیرینی خامه ای را می داد.  گاهی شیرینی را می خورد و گاهی  به یکباره یاد برادرانش می افتاد و اضافه بر آنچه  قبل از آن خورده بود از گلویش پایین نمی رفت .

بعد سوار اتوبوس شده و به قهوه خانه ی پاتوق دایی اش می رفت.  همیشه همانجا بود. او را می شد  پشت میز کنار دیوار، غرق در دود سیگار و ورق های بازی، پیدا کرد.

تا زمان تمام شدن بازی اش صدایش در نمی آمد، صبر می کرد تا بازیشان تمام شود. زمان زیادی نگذشته که چایی اش می رسید.  هیچ وقت نفهمید دایی اش اشاره  می کرد  که برای او هم چایی بگذارد. یا قهوه چی  به تشخیص خودش برای او هم  چایی می گذاشت .

بعد از آن لیوان های پلاستیکی کارگاه، در دست گرفتن  این لیوان های بلوری،  به نرمی  گرفتن دست معشوقی مهربان  بود میان انگشتانش. موقع نوشیدن آهسته آهسته چای به اطراف نگاه می کرد و همچنین به چایی که می نوشید. همه چیز  مثل خواب می مانست. 

محیط قهوه خانه به چشم او سیاه و سفید دیده می شد. رنگ دود، رنگ خاکستر ، سبیل خاکستری،  کلاه خاکستری، رنگ ریش  خاکستری کثیف، رنگ ذرات گرد و غبار معلق  در هوا،   کت رنگ پریده و کفش های رنگ نشده ، رنگ موی سینه، اجاق گاز، بخار چای، سینی چای، رنگ قاشق چایخوری آلومینیومی…

وسط بازی، گاهی نامه ای با دستخط  ظریف برادر بزرگترش را از جیبش در می آورد که گاهی برای  دایی اش  نوشته بود. آن وقت همه چیز رنگی می شد.  رنگ قرمز باقلواهای روی ژاکت کسی که روبرویش نشسته بود، رنگ ورق های آدم های بیکاری که کنار پنجره مشغول بازی بودند، روی صفحه ورزشی، رنگ سبز چمن آبدار زمین فوتبالی که عکس فوتبالیست ها چاپ شده بود، همه جان گرفته و رنگی می شد. گاهی از پنجره نوری می تابید داخل ،روی نامه و طلایی رنگ می شد گویی با سطل نور  را پاشیده اند.  

 به اندازه یک دور بازی دیگر صبر می کرد. تا بعد درآمد هفتگی خودش را برای فرستادن به مادرش  به همراه نامه تسلیم دایی اش کند. گاهی دایی اش پول ها  را با  انگشتش که با آب دهانش خیس کرده بود،  با دقت هر چه تمامتر می شمرد و بعد توی جورابش جاسازی می کرد. به نظرش این حرکت خوبی بود. گاهی هم حواسش جای دیگری بود و پول ها را در جیب لباسش کنار پول های خودش می گذاشت. آن طور مواقع، آب دهانش را قورت می داد. ولی کاری از دستش بر نمی آمد. اطرافش  با تکه تکه هایی از دود خاکستری سیگار پر می شد و حس خفگی به او دست می داد. بعد دست دایی اش را می بوسید و به خیابان که می رسید، نفس می گرفت. 

از پله های آپارتمانی که نزدیک در ورودی قهوه خانه بود و جای ساکتی  هم محسوب می شد، بالا رفته و نامه ای که رسیده بود را می خواند.  بعد بو می کشید و در جیبی پیراهنش که روی قلبش بود جای می داد. بعد قدم زنان می رفت تا پارک کنار تنگه دریا. 

وارد پارک شده و کنار حوض داخل پارک می نشست. به یاد زادگاهش ساعت های طولانی به دریا نگاه می کرد. خسته که می شد، دست می کرد کمی از چمن ها را می کند به یاد گوسفندش که دلتنگش شده بود.  اگر دورو برش سگی می دید حتما" صدایش می زد. بوی چمن و بوی حیوان قاطی شده  و تمام هفته مثل چله کمانی که کشیده شده و به حالت اول برگردد. ماهیچه هایش را شل کرده و آرام اش می کرد.  

سگ را  دوست داشت و باحسرت دست می کشید بر سر و صورتش و نوازشش می کرد.  بعد روی چمن ها ولو شده و دراز می کشید. دست هایش را  زیر سرش گذاشته و بالشت سرش می کرد. بعد در این شهر ، تنها بالا و پایین رفتن سینه اش را حس می کرد. آسمان همه جا یکی بود و برای همه یک آسمان وجود داشت.

یکشنبه ساکت و آرامی بود. امواج دریا آرامِ آرام  بود، توی آسمان ابرها پف کرده و بعد شکافی در آن ایجاد می شد. خورشید هم چندان استقبال گرمی نمی کرد برای پر کردن این شکاف.  

نگاهش را از آسمانی که  ابرهایش  روی خورشید را مثل دستمالی پوشانده بود، پایین آورد. دریا از آسمان تقلید می کرد.   سرش را از روی دست هایش بلند کرد و به نگاه کردن  چوب های ماهیگیری پرداخت. هیچ کدامشان تکان نمی خورد. سعی کرد حدس بزند که کدامیک از ماهیگیران جهت امرار معاش و کدام یک از روی تفنن  آن کار را انجام می دهند. برگ درختان و بال مرغان دریایی تکان نمی خورد. 

وقتی کمی دیگر سرش را بلند کرد متوجه او شد. ته نیکمت درست نوک آن نشسته بود. موهای سیاه پر پشتش روی بازوهایش ریخته بود. کنارش خالی بود. روبرویش دریا بود. نشسته بود و نگاه می کرد بدون هیچ پلک زدنی. دور و برش هیچ کسی نه دخترها نه دیگران توجهی به او نداشت.

سرش را دوباره روی چمن ها رها کرد. از وقتی وارد شهر شده بود سر صحبت  با هیچ زنی را باز  نکرده بود.

 با خودش گفت « کاشکی این دختر را هم ندیده بودم»  قلبش برای او می تپید، عشق یک درد و اگر نمی تپید، درد دیگری بود بی عشقی.

نفس عمیقی کشید . به آسمان خیره شد . یک لحظه خورشید از بین شکاف ابرها پیدا شد و  سعی کرد نور به زمین بپاشد.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «یکشنبه» نویسنده «تولگا گوموشای» مترجم «پونه شاهی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692