به دانشگاه لندن رسیدم. اولین بار بود که آنقدر از خانه دور شده بودم؛ خجالت زده، ناشی و دستپاچه از لهجهی بِلفاستی ام. [1]در آن خوابگاههای وسیع دانشجویان خارجی اصلاً به چشم نمی آمدم. خوددار بودنم مانع از آن بود که با کسی حرف بزنم و غرورم اجازه نمیداد تنهاییام را بپذیرم. از آن سوی دیوارهای نازک اتاق سلول مانندم درخوابگاه، صدای جیرجیر تختهای دیگران و نالههایی از سرلذت و فریادهای گاه و بیگاه آدمهای غریبه را میشنیدم. دلم برای خودم میسوخت و به شدت دلتنگ خانه بودم.