داستان «بز مرد برهمن» نویسنده «انتظار حسین» مترجم «علی ملایجردی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

ali malayjerdiانتظار حسين(-1925 ) پيشگام در نهضت سمبليسم جديد در داستان كوتاه زبان اردو است. تاثير او بر داستانك و داستان هاي تمثيلي ستودني است. تعداد زيادي از هم نسلانش دنباله رو او هستند. حسين به وابستگي بين انسان و محيط اجتماعي فرهنگي باور دارد، از اين رو جدايي سال 1947، تبعيد و هجرت طبيعتا از موضوعات مورد توجه او هستند.

پرداختن به اين موضوعات يك نوع آگاهي رو به رشد راجع به گذشته را برانگيخته است. در حالي كه انتظار حسين تحت تاثير فرانتس كافكا، ساموئل بكت و يوجين يونسكو بوده است او مقلدي صرف نبوده بلكه مطابقت هاي موقعيتي از ميان نشانه ها و سمبل هاي فرهنگ خود جسته و در آفرينش سمبل هايي كه به محيط خود او وابسته هستند استفاده مي كند. او زباني را توسعه داده كه كمي آركائيك  همراه با چاشني دنياي فراموش شده است.

در كنار رودخانه نارمادا در دكن، برهمني خانه داشت كه چون دستش به دهانش مي رسيد غمي نداشت. تنها يك بدبختي عيش او را ناقص كرده بود و آن اين بود كه او فرزند پسر نداشت.

يك روز مردي كه نفسش حق بود. در روستاها مي چرخيد گذرش به روستاي آن ها افتاد. برهمن پيش درويش رفت، مرد برهمن به پاي او افتاد و گفت:

درويش، از دم گرم خود رحمت را شاملم كن. من پسر مي خواهم.

درويش گفت:

 بزي را در قربانگاه خدايان ايزد بانو قرباني كن. رحمت او شامل تو خواهد شد و تو صاحب فرزند خواهي شد.

وقتي برهمن به خانه برگشت فورا بزي خريد و بز را با بادام و ميوه و ديگر خوردني هاي فراواني چاقش كرد. او اميدوار بود، که ايزد بانو با ديدن بز به اين چاقي به او پسري چاق و تپل عطا خواهد كرد. بز مي خنديد در حالي كه داشت چيزهايي را كه ريخته بودند جلوش مي خورد. بز هي مي خنديد و مي خنديد و  اين باعث عصباني شدن برهمن شده بود كه دليل خنده او را نمي دانست. برهمن عاقبت از حيوان سوال كرد:

 اي بز دليل خند ات چيست؟

بز گفت:

اي برهمن. من خيلي خنده ام مي گيرد از بازي روزگار. اين چرخش روزگار است، چه اسم ديگري مي توان بر آن گذاشت؟ يك زماني بز بودي و من برهمن بودم حالا برعكس شده. حالا تو برهمني من بز.

_ اي بز تو از چه زماني حرف مي زني؟

_ اي برهمن من از روزگاري حرف مي زنم كه راجا ويكراماديتا بر ولايت يوجيان حكمراني مي كرد. آن زمان من برهمن صاحب نام يوجين بودم. خدا به من همه چيز عطا كرده بود الا يك پسر. اين مسئله خيلي ذهن من را آزار مي داد، من را واقعا بيچاره و غمناك كرده بود. من آرزويم را به درويشي كه تارك دنيا بود گفتم. او از من خواست كه به نام ايزد بانو بزي را قرباني كنم. من فورا بزي خريدم و با دادن خوردني هاي مغذي شروع به چاق كردنش كردم. قصد من از اين كار اين بود كه ايزد بانو به من پسر چاق و تپلي عطا كند. اي برهمن تو آن بز بودي.

با گفتن اين حرف بز خاموش ماند و برهمن انگشت به دهان ماند. چاقو را كناري انداخت و مثل قبل شروع كرد به چاق كردن بز. بعد از چند روز دوباره چاقويش را برداشت. و خواست گلوي بز را ببرد و لاشه آن را به عنوان قرباني به ايزد بانو هديه كند. قبل كشتن ،مقدار زيادي غذا جلو حيوان جمع كرد براي اين كه براي آخرين بار حيوان را سير كرده باشد. بز پوزه اش را در ميان كوت غذا كرد ولي ناگهان هاي هاي شروع كرد به گريه كردن.

 برهمن با ديدن گريه بز حيرت كرد و با شگفتي پرسيد:

_ اي بز، چرا گريه مي كني؟

_ اي برهمن، وقتي به اين فكر مي كنم كه امروز تو چاقويت رابر گردن من مي مالي. افسوس، فردا كسي ديگري هست كه چاقويش را بر گردن تو بگذارد همان طور كه تو اين كار را كردي.

برهمن خنديد و گفت:

_ اي بز، من كه ديگر بز نيستم كه كسي آن را در ذهنش براي قرباني كردن جلو ايزد بانو ببرد. من ديگر زندگي گذشته خود نوبت بز بودنم را گذرانده ام. سهم بز بودن من به سر رسيده و تمام شده. حالا من به عالم انسان ها تعلق دارم.

 بز آهي از ته دل كشيد و  گفت:

 البته قبول كه تو به عالم انسان ها تعلق داري. اما بعد از بريدن گلوي من با چاقويت تو ديگر انسان باقي نخواهي ماند.

_چرا بايد اين جوري شود؟

_اي برهمن اقرار مي كنم كه عقل من بيشتر از اين قد نمي دهد. اما اين قدر مي دانم كه كه وقتي يك نفر خون ديگري را مي ريزد او خودش را از حق اين كه مثل يك انسان به دنيا بيايد محروم مي كند. بعد از رنج كشيدن از عذاب تولدهاي گوناگون به سختي به اين نكته رسيده ام كه شخص ثمره اعمالش را مي خورد. هر چه بكاري همان مي دروي.

با شنيدن اين حرف برهمن دوباره دو دل شد. دوباره چاقويش را كنار گذاشت. براي چندين روز جرات نمي كرد كه چاقويش را در بياورد و بر گلوي بز بگذارد. حالا بز نيز به خود غره شده بود و با غذاهاي خوبي كه برهمن برايش فراهم مي كرد، شكم چراني مي كرد و تمام روز را مي خوابيد و نشخوار مي كرد.

اما اين وضع مدت زيادي طول نكشيد. چون يك روز برهمن خودش را آماده كرد و چاقويش را بيرون آورد و با مهارت لبه چاقويش را تيز كرد. برهمن فهميد كه اين بز براي نجات جانش خيلي زرنگ است. اين بار تصميم گرفت كه اگر بز خنديد، اگر گريه کرد و يا آواز خواند و يا موعظه كرد او را امان ندهد كه از دستش خلاص شود. او بايد كارد را بر گلويش بگذارد و كارش را تمام كند.  مدت طولاني راجع به موضوع فكر كرد و عزمش را جزم كرد و سرگم تيز كردن كاردش شد.

اما اين بار بز غمناك و رام به نظر مي رسيد. اما مثل قبل با ديدن كارد نه خنده اي در كار بود و نه گريه اي و يا صحبتي .

برهمن پرسيد:

_اي بز، چرا اين قدر ساكتي؟ اين كارد را در دست من مي بيني كه آماده تمام كردن كارت هستم و تو هيچ كلمه اي بر زبان نمي آوري.

بز آهي از ته دل كشيد و گفت:

_صحبت كردن با يك احمق فايده اي ندارد. حيف است كه آدم وقتش را به نصحيت تو بگذارد. سرنوشت يك نفر را نمي شود عوض كرد. گردن ما دو نفر با رشته اي نامرئي به هم بسته است. تنها تفاوت اين است كه يكي از اين گردن ها ممكن است امروز جدا شود و ديگري فردا.

اين بار نيز برهمن از تصميمش برگشت اما زود پشیمان شد و بعداز مدتي فكر كردن گفت:

_ اي بز، من بايد گلوي تو را ببرم. هر چه باداباد. من بايد تو را در پيشگاه ايزد بانو قرباني كنم. اما آيا راهي وجود ندارد كه نگذارد در تولد بعدي به بز تبديل شوم؟ راهي كه گلويم را از زير كارد نجات دهد؟

بز براي مدتي فكر كرد و گفت:

_اي برهمن، تو بايد اول آرزوي من را برآورده كني بعد من ببينم كه براي تو برآوردن آرزويت چكار مي توانم بكنم.

_آرزوي تو چيست؟

_به محض بريده شدن گلوي من تو بايد فصل هشتم گيتا را بر روي گلوي دريده شده بخواني و  يك مشت آب بر روي بدن من بريزي. به اين طريق من از دست تولدهاي مكرر نجات خواهم يافت و به رستگاري خواهم رسيد.

_ همش همين؟ خيالت تخت. هر طور كه تو بگويي عمل خواهم كرد.

برهمن بعد از بريدن گلوي بز فصل هشتم گيتا را بلند خواند و مشتي آب بر لاشه پاشيد. بز فورا از پوست حيوان بودن درآمد و گويي اين كه جرم آسماني باشد كه خداوند آن را مقدس كرده باشد آماده ورود به بهشت شد. بز به طرف برهمن برگشت و گفت:

_اي برهمن تو به من خوبي كردي. تو با خواندن فصل هشتم گيتا من را از چرخه تولد دوباره نجات دادي. اي برهمن حالا خوب گوش كن. چون تو حواست هست كه بز متولد نشوي از رنج بز شدن خلاص هستي تا زماني كه خودت آن طور بخواهي.

با گفتن اين حرف بز جامه الهي بر تن كرد و به سوي بهشت عازم شد. با شنيدن حرف هاي بز روح برهمن اوج گرفت. برهمن با احساس شعف و شادي آن شب به طرف رختخواب همسرش رفت. همسرش حامله شد  و بعد از نه ماه پسري زاييد.  پسرش تازه دنيا آمده بود كه برهمن با ناراحتي دريافت كه وقتش تمام شده و بايد جلد فانيش را رها كند. اين بار برهمن به شكل ميموني درآمد. اما طولي نكشيد كه دريافت زندگي يك ميمون پر از رنج و عذاب است و لحظه اي آسايش ندارد. متاسفانه زماني ميمون متولد شده بود كه كشور دچار قحطي بدي بود. مردم دسته دسته از گرسنگي مي مردند. با اين وضع او چگونه مي توانست گرسنگيش را دفع كند؟ براي چند مدت مي توانست زنده بماند وقتي كه هميشه شكمش خالي بود؟ آخر سر روحش از بدنش پر كشيد. روحش از بدن ميمون به بدن سگي انتقال يافت.

در زندگي سگي روزگار سختي داشت. او مجبور بود سر يك تكه استخوان با ديگر سگ ها بجنگد و آخر سر با هر سگي كه درگير مي شد با زخمي شدن او تمام مي شد. يك بار او به خانه اي زد و پوزه اش را در ميان قابلمه اي كرد. صاحب خانه او را در حين ارتكاب جرم دستگير كرد و كتك مفصلي به او زد طوري كه يك پايش شكست. وقتي كه لنگ لنگان از كوچه به كوچه و خيابان ها مي گذشت بچه هاي فضول و شيطان براي تفريح به طرف او سنگ پرتاب مي كردند. اين كتك خوردن هميشگي او را چلاق كرده بود و ديگر نمي توانست اين همه شكنجه و عذاب را تحمل كند و او با نوميدي جان داد. با اين وضع او از چرخه چندين تولد گذشت و بعد از مدتي در قالب يك گربه سر درآورد. زندگي گربه اي او هم با بدبختي و فلاكت گذشت. بچه هاي آن شهري كه در آن به عنوان گربه متولد شده بود خيلي شيطان بودند و هميشه  به گونه اي او را اذيت مي كردند. كلمه  رحم و مروت به گوششان ناآشنا بود. هر وقت كه به دست آن ها مي افتاد نخي به گردنش مي بستند و به دنبال خودشان مي كشيدند. آن ها او را تا مي خورد ميزدند. حتي سگ هاي محل سر به جانش مي گذاشتند. يك بار سگي پاي او را زخمي كرد و او را نيمه جان كرد.

به اندازه زندگي هايي كه داشت غم و غصه هم بود و تعدادش هم بي شمار بود. اين به دليل تولد و تولد دوباره نبود بلكه رشته اي از غم و غصه بود. او با صدايي حزن آلود و همراه با رنج به درگاه خدا ناليد:

_ اي خدا آيا ذره اي آسايش در هيچ شكلي از زندگي نيست؟

 آيا اين كار بيهوده تولد و تولد دوباره چيزي نبود به جز حماسه اي كه او قهرمان بدبختي هايش بود؟ او دلش مي خواست بداند. حالا درك مي كرد كه زندگي چقدر سخت است و بيهوده. زندگي هيچ معني و اهميتي نداشت.آدم ها اميدوار بودند كه فصلي درخشان با وارد شدن به يك زندگي جديد جلو روي شان گشوده شود. اما فقط شكل زندگي تغيير مي يافت و همه چيز مثل قبل غمناك و نكبت بار باقي مي ماند. مرد به تولد و تولد دوباره ادامه داد، مرگ، تولد، مرگ و تا نهايت بدبختي. آيا اصلا اين معنايي داشت؟ آن چه در بخت و اقبال او بود رنج و رنج بود.

آخرالامر برهمن فكر كرد كه ديگر خسته شده و وقت آن رسيده كه به اين چرخه تولد و باز تولد و مرگ پايان بدهد. يك دفعه اي يادش آمد كه بز قبل از اين كه به بهشت برود به او چه گفته بود. اگر عاقبت او به صورت بز متولد مي شد پس اين همه زندگي توي بيچارگي و بدبختي چه بود؟ بهتر بود كه رضا به داده بدهد و تبديل به يك بز شود. در اين صورت مي توانست به صاحبش التماس كند كه موقع كشتن او هشتمين فصل گيتا را بلند بخواند و مشتي آب بر لاشه اش بپاشد شايد اين كار باعث شود تا او از اين چرخه تولد و تولد دوباره و مرگ رهايي يابد و به او كمك كند تا به رستگاري برسد.

با تمركز دادن ذهنش به اين چيزها جان داد و به شكل بزي متولد شد. در اين حالت كه برهمن از روي درماندگي تبديل به بز شد و اميدوار بود تا صاحبش هشتمين فصل گيتا را به موقع كشتنش بخواند و مشتي آب بر لاشه اش بپاشد تا به رستگاري برسد. اما سرنوشت برايش غيره منتظره ترين چيزها را رقم زد. مردي كه او را خريده بود يك شعبده باز بود. او با كتك زدن بز هر روز و شب به او حقه  رقصيدن با ضرب دف را ياد مي داد. مرد هم چنين يك چهار پايه چوبي داشت كه  بالاي آن چهار انگشت بيشتر جا نداشت كه مرد تردست او را وادار مي كرد تا با جمع كردن چهارتا پايش بر روي آن بايستد. وقتي كه بز بر روي آن قرار مي گرفت بايد به تماشاچي ها سلام مي كرد.

بعد از منتقل كردن آموزش هاي مناسب به برهمن و  تمام كردن مراحل مرد تردست از شهري به شهر ديگر مي رفت و نمايش اجرا مي كرد. او يك ميمون ماده هم داشت كه او را با بز همراه مي كرد. با بستن گردن بز و ميمون با طنابي به هم  از يك شهر به شهر ديگر مي رفت. تردست دف مي زد و مردم را دور خودش جمع مي كرد و بعد ميمون را به رقص درمي آورد. بعد بز را روي چهار پايش روي چهارپايه چوبي مي ايستاند و او را وادار مي كرد تا به تماشاچي ها سلام كند. در طي اين سفرها و گشت و گذارها يك روز تردست به شهر يوجين رسيد و طبق معمول مردم را دور خودش جمع كرد و نمايشش را شروع كرد. وقتي كه بز بر روي چهار پايه بلند شد تا به تماشاچي ها سلام كند بز پسر خودش را در ميان جمعيت ديد كه با خوشحالي داشت كف مي زد. بز خيلي احساس خواري و خفت كرد و از روي چهارپايه پايين آمد. تردست تلاش كرد تا با زبان بازي او را دوباره بر روي چهارپايه بكشاند اما نشد بعد تهديد كرد، اما بز از اجرا سرباز زد. تر دست آن قدر باهوش بود كه اين سوئ رفتار بز را لاپوشاني كند او گفت كه اين قسمتي از نمايش بود. او توضيح داد كه بز در واقع وانمود مي كند كه با ميمون قهر است.

وقتي به خانه رسيدند بز خودش را بر زمين انداخت طوري كه گويا جان از بدنش داشت بيرون مي رفت. وقتي كه غذايش را آوردند او صورتش را از آن برگرداند. برغم تمام متقاعد كردن ها بز از خوردن خودداري كرد. تمام شب را بر روي زمين افتاد و بر اين وضعيت خود فكر كرد. بز به خود گفت:

_ اي خدا، اين چه قضا و قدري است؟ شخصي كه برهمن به عنوان يك بز تولد يافته بود از اين وضع خود لذت مي برد. آيا رسم فلك همين بود؟ آيا اسم اين زندگي بود؟ اشك در چشمانش حلقه زد. او فهميد كه از تمام زندگي هايي كه داشت اين بدترين شكلش بود كه بايد با آن كنار مي آمد. او آن قدر احساس ذلت و توهين در ديگر شكل هاي زندگي نكرده بود. آن چه وضع را بدتر كرده بود اين بود كه اين زندگي ابدي شده بود. او از يك تولد به تولدي ديگري راه  يافته بود. اين زندگي به پاي او زنجير انداخته بود و اجازه نمي داد تا خود را رها كند. اين زندگي به پاي او هم چون زالويي چسبيده بود. و شخصي كه او انتظار داشت تا كارد بر گلويش بگذارد ظاهرا غيبش زده بود. چقدر بايد او از اين زندگي رنج مي كشيد؟چقدر بايد خود را مضحكه ديگران مي كرد؟ اشك از چشمانش همچون ابر بهاري جاري شد. براي مدتي طولاني بر روي زمين دراز كشيد و بعد شروع كرد با صداي بلند به ناله كردن. صداي بع بع كردن مرد برهمن كه بز شده بود خواب مرد تردست را آشفت. با عصبانيت، دو تا لگد محكم به بز زد و گفت:

_ اي خدا، چرا اين بز پست فطرت اين همه بع بع مي كند؟ عجب الم شنگه اي راه انداخته؟

صبح داشت نزديك مي شد. تر دست بز را از چوبي كه او را به آن بسته بود باز كرد و آماده رفتن شد. وقتي ديد بز كاهلي مي كند و همراه با او راه نمي آيد، دو لگد محكم به او زد. بز كاملا تسليم شد و رام و سر به زير به دنبال اربابش به راه افتاد. وقتي كه به بازار رسيدند تردست بر دف كوبيد و تعداد قابل توجهي از مردم را دور خودش جمع كرد. بعد به بز اشاره كرد تا بر روي چهارپايه بايستد و به تماشاچي ها سلام كند.

بز برهمن بدون چون و چرا اطاعت كرد. بز اول دو پاي جلو را بر روي چهارپايه گذاشت بعد دو پاي عقبي را. پاهايش لرزيد و ترسيد كه مبادا بر زمين بيفتد. اما بعد جايش را محكم كرد و لحظه اي بعد با بستن چشم هايش به رسم احترام به تماشاچي ها خم شد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «بز مرد برهمن» نویسنده «انتظار حسین» مترجم «علی ملایجردی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692