داستان «آتزل و دخترش پاورتی» نویسنده «باشویس سینگر» مترجم «سمیه اوتاری نژاد»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

somaye otarinejadروزی  روز گاری مردی بود که آتزل نام داشت.  بسیار فقیر و تنبل بود هرگاهکسی به او پیشنهاد کاری می داد همیشه جوابش یک چیز بود «امروز نه» و وقتی از او پرسیده می شد «چرا امروز نشه»، می گفت«چرا فردا نباشه».

آتزل در کلبه ای که پدربزرگش سال ها قبل ساخته بود زندگی می کرد. سقف کاهگلی اش نیاز به تعمیر داشت. سقفش پر از سوراخ بود که باعث می شد باران به داخل خانه برود اما دود بخاری از آن سوراخ ها خارج نمی شد. بر روی دیوارهای کج و کف شکسته شده ی خانه، قارچ های سمی زیادی رشد کرده بودند.

قبلا موش های زیادی آنجا زندگی می کردند. اما حالا دیگر موشی هم نبود چون چیزی برای خوردن وجود نداشت. همسر آتزل از گرسنگی مرده بود. قبل از مرگش دختری به دنیا آورده بود. اسمی که آتزل بر روی دخترش گذاشته بود بسیار مناسب بود.او را پاورتی به معنای فقر نامید. آتزل فقط دوست داشت بخوابد و هرشب همانند مرغ ها خیلی زود می خوابید. صبح ها از اینکه خیلی خوابیده است غر می زد اما دوباره به خواب فرو می رفت. وقتی هم که خواب نبود بر روی تختخواب شکسته اش لم می داد، خمیازه می کشید و غر می زد. دخترش می گفت:

همه ی مردم خوشبختند، بدون اینکه کار کنند پول دارند، ولی من سیاه بختم.

آتزل مردی کوتاه قد بود. اما هر چه  قدر که خودش لاغر اندام بود، دخترش پاورتی چاق بود. قد بلند، هیکلی و چاق بود. در پانزده سالگی، وقتی که می خواست از در خانه رد شود، مجبور بود که سرش را خم کند. سایز پاهایش همانند سایز پاهای مردها نبود. تپل و پر از چربی بود. مردم روستا می گفتند که هرچقدرآتزل تنبل می شود، پاورتی چاق تر می شود. آتزل کسی را دوست نداشت و به همه حسادت می کرد. او حتی با گربه ها و سگ ها، خرگوش ها و همه ی مخلوقات که مجبور نبودند برای ادامه ی زندگی کار کنند، با حسادت حرف می زد. آتزل از همه کس و همه چیز متنفر بود، اما دخترش پاورتی را دوست داشت. خیال می کرد، مرد جوان و پول داری عاشق دخترش می شود، با او ازدواج می کند و برای همسر و پدرزنش همه چیز فراهم می کند. وقتی که آتزل دخترش را سرزنش می کند که چرا دوستی پیدا نمی کند و یا با جوانان بیرون نمی رود، پاورتی در جوابش می گوید: «چطور می تونم بدون کفش و با لباس های کهنه بیرون برم»

روزی آتزل فهمید که خیریه ای در روستا به مردم فقیر وام می دهد و می توانند وام را به صورت اقساط بلند مدت پس دهند. تلاش بسیاری کرد، بلند شد، لباس پوشید و به دفتر خیریه رفت. به کارمند خیریه گفت« میخوام پنج دلار وام بگیرم »

کارمند خیریه پرسید«میخوای با اون پول چیکار کنی؟ ما فقط واسه هدف های مهم وام میدیم»

آتزل توضیح داد «میخوام یه جفت کفش واسه دخترم بخرم. اگه پاورتی کفش‌ داشته باشه با جوونای ده بیرون میره و حتما یه جوون پولدار عاشقش میشه. وقتی هم که اونا ازدواج کنن، می تونم پنج دلارو پس بدم»

کارمند خیریه فکر کرد که دور از انتظار است کسی عاشق پاورتی شود. آتزل بسیار بدبخت به نظر می رسید به همین دلیل کارمند خیریه تصمیم گرفت که به او وام دهد. از آتزل خواست تا سفته را امضا کند، سپس پنج دلار را به او داد. از ماه های قبل آتزل تصمیم داشت که برای دخترش یک جفت کفش سفارش دهد. اسلندرکفاش مسافت زیاد رفته بود و اندازه ی پاهای پاورتی را گرفته بود. ولی کفاش برای اینکه کفش را درست کند، پولش را پیپشاپیش می خواست. آتزل مستقیم از خیریه نزد کفاش رفت تا بپرسد که آیا هنوز اندازه کفش های پاورتی را دارد.

اسلندرکفاش جواب داد «گمونم داشته باشم. نرخم پنج دلاره.هنوز هم پولم رو پیش پیش میخوام». آتزل به پنج دلار در دست هایش  نگاهی انداخت و آن ها را به اسلندرکفاش داد. کفاش کشویش را باز کرد و بعد از کمی جستجو اندازه کفش های پاورتی را بیرون آورد. قول داد که کفش های جدید را تا جمعه تحویل دهد.

آتزل که می خواست دخترش را غافلگیر کند به او چیزی درباره ی کفش نگفت. جمعه فرا رسید.مثل همیشه آتزل بر روی تختش دراز کشیده بود، خمیازه می کشید و غر می زد. همانطور که در حال غر زدن بود، در به صدا درآمد. وقتی پاورتی کفاش را دید که کفش های نو و براق در دست دارد، بسیار خوشحال شد. کفاش، کفش ها را به پاورتی داد و از او خواست که امتحانشان کند. اما حیف، کفش ها اندازه ی پاهایش نمی شدند. پاهای پاورتی از آن موقع که اندازه گیری شده بود، بزرگ تر شده بودند. دختر بیچاره غمگین شد. اسلندر هم مات و مبهوت مانده بود. سپس پرسید: «آتزل بگو ببینم پنج دلار رو از کجا آورده بودی؟»

آتزل توضیح داد که از یک خیریه وام گرفته و سفته امضا کرده.

اسلندر گفت «پس حالا بدهکاری و این باعث می شه حتی از چند ماه پیش هم فقیر تر بشی. چیزی که نداشتی هیچ، بدهکار هم شدی. چون تو روز به روز فقیر تر می شی، پاورتی بزرگ تر میشه و طبیعتاً پاهاش هم باهاش بزرگ می شن. به همین دلیله که کفش ها واسش  اندازه نمی شن. حالا همه چی واسم روشن شد».

آتزل با نا امیدی از او پرسید«حالا چیکار کنم؟»

اسلندر گفت« فقط یه راه داری. سر کار برو. آدم با پول قرض کردن، فقیر تر و با کار کردن  پول دارتر می شه. وقتی تو و دخترت کار کنین، دخترت میتونه کفشی بخره که اندازش باشه.»

ایده ی کار چنگی به دل نزد. اما بدتر از این نبود که کفش های نو داشته باشی ولی پا برهنه بیرون بروی.آتزل و پاورتی تصمیم گرفتند که دنبال کار بگردند.

آتزل حمل کننده ی آب و پاورتی خدمتکار شد. برای اولین بار در زندگی شان سخت کار کردند. تا حدی سرشان شلوغ بود که حتی به کفش های نو هم فکر نمی کردند.. تا این که پاورتی یک روز صبح تصمیم گرفت تا امتحان شان کند. ناگهان پاهایش به داخل کفش فرو رفتند. کفش های نو اندازه اش شدند.

سر انجام آتزل و پاورتی فهمیدند که انسان با لم دادن و تنبلی کردن نمی تواند به چیزی که می خواهد برسد بلکه با سعی و تلاش و کار است که صاحب همه چیز می شود. حتی حیوان ها هم سخت کار می کنند. زنبورها عسل می سازند، عنکبوت ها تار می بافند، پرنده ها لانه می سازند، موش ها در زمین چاله های بزرگ ایجاد می کنند، سنجاب ها برای زمستان غذا انبار می کنند.

خیلی زود آتزل شغل بهتری پیدا کرد. خانه اش را بازسازی کرد و مقداری اثاثیه خرید. پاورتی لاغر تر شد. برای خودش لباس های نو خرید و همانند دیگر دختران ده شد.خوش قیافه شد. جوانی عاشقش شد. اسمش مهیر، پسر یکی از تاجران ثروتمند بود. رویای آتزل برای داشتن دامادی ثروتمند به واقعیت تبدیل شد اما با این تفاوت که دیگر نیازی نبود کسی از او مراقبت کند.

آتزل را عشق به دخترش نجات داد. چند سال بعد بسیار قابل احترام شد و به عنوان حسابدار موسسه ی خیریه ای که سال های قبل از آن جا پول قرض گرفته بود انتخاب شد.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «آتزل و دخترش پاورتی» نویسنده «باشویس سینگر» مترجم «سمیه اوتاری نژاد»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692