در زمانهای خیلی دور، درجنگلی بزرگ، درختان زیبایی وجود داشتند که انگار قدشان به آسمان هم میرسید.
ولی این درختانِ زیبا یک اخلاق بد داشتند. آن هم این بود که خیلی مغرور و خودخواه بودند. در بین آنها درختی بود که شاخههایش به شکل ناجوری درهم پیچیده بود. ریشههایش پیچ و خمهای زشت و نامنظمی داشتند. همهی درختان به او میخندیدند و مسخرهاش میکردند.
همیشه صدایش میزدند: حالت چطوره کج و کوله؟ و این کارشان درخت را ناراحت میکرد.
با خودش گفت کاش من هم مثل بقیهی درختان زیبا بودم. چرا خدا مرا این طور آفریده است؟ نه عرضهی این را دارم که برای آدمها سایه درست کنم و نه هیچ پرندهای لانهاش را روی شاخهام میسازد. من به درد هیچ کاری نمیخورم.
روزی هیزم شکنی به جنگل آمد. نگاهی به درختان جنگل کرد و گفت باید همهی این درختان را از ته ببُرم. خیلی قشنگ و یکاندازه هستند. تا تبرش را درآورد تمام درختان از ترس به خود لرزیدند.
قیژ قیژ قیژ... هیزم شکن شروع کرد به قطع کردن درختان. و آنها یکی یکی روی زمین افتادند. یکی از درختان با چشمان گریان گفت: هیچ کدوممون زنده نمیمونیم. هممون رو میبُره. خیلی زود خودش هم با تبر هیزم شکن بریده شد و روی زمین افتاد.
هیزم شکن رفت و رفت تا اینکه به درخت زشت رسید. تبرش را بلند کرد اما ناگهان با خودش گفت چه درخت کج و کولهای!
این درخت به درد من نمیخورد. نمیتوان با آن هیزمهای هماندازه درست همنه درست کرد. به سمت درخت زیبای دیگری رفت.
درخت با خیال راحت نفس عمیقی کشید. بالاخره فهمید که چرا خدا او را زشت آفریده است.
از آن روز به بعد، درخت دیگر هیچوقت ناراحت نبود. با شاخههای خمیده و درهم برهمش خوشحال بود. هرگز فراموش نمیکرد که این زشتی جانش را از تبرِهیزم شکن نجات داده است.