"سیندی" جزیرهای در شرق قاره آفریقا است، که سواحل زیبای پوشیده از شنهای سفید دارد. آب دریا بسیار شفاف و به رنگ آبی دیده میشود. گلهایی بسیار دلفریب و درختانی شگفت انگیز در جزیره "سیندی" میرویند.
دهکدهای کوچک با خانههایی به رنگ سفید در جزیره ساخته شدهاند و یک فانوس دریایی قدیمی در مجاورت دهکده برفراز صخرهای نزدیک دریا بنا گردیده است که درحال حاضر هیچگونه استفادهای از آن نمیشود و متولی ندارد و فقط برخی اوقات بچههای دهکده برای بازی کردن به آنجا میروند.
جزیره "سیندی" تنها در حدود 500 متر با سرزمین اصلی آفریقا فاصله دارد. حیوانات زیادی نظیر میمونها، فیلها و یوزپلنگها در سرزمین اصلی آفریقا زندگی میکنند، تا اینکه یکروز یوزپلنگی خود را به دریا زد و شناکنان به جزیره رفت. حیوان وحشی وقتی در ساحل از آب خارج شد، در راستای جادهٔ منتهی به دهکده به راه افتاد. یوزپلنگ خیلی گرسنه بود و برای پیدا کردن غذا به هر جا سَرَک میکشید.
بازاری در دهکده "سیندی" وجود دارد، که اغلب بسیاری از مردم همراه با بچّه های کوچک جهت خرید به آنجا میروند. در بازار دهکده اغلب موادی چون گوشت، میوهها و سبزیجات عرضه میشوند.
آن روز ناگهان یوزپلنگ گرسنه وارد بازار شد. مردمی که او را دیدند، به هر طرف فرار نمودند و بچهها از ترس به شدت گریه میکردند. مردها به طرف یوزپلنگ سنگ پرتاب میکردند بطوریکه برخی از سنگها به سر و بدن یوزپلنگ اصابت نمود و حیوان را مجبور به خارج شدن از بازار کرد.
یوزپلنگ در خیابانهای باریک دهکده سرگردان بود. بسیاری از مردم دهکده به دنبالش روان شدند و مدام به طرف او سنگ پرتاب میکردند. مردم دهکده بسیار عصبانی مینمودند. آنها بهیچوجه تحمّل حضور یوزپلنگ وحشی و خطرناک را در دهکده کوچکشان نداشتند. یوزپلنگ بسیار خسته شده بود امّا حالا به کجا میتوانست پناه ببرد؟
حیوان راه باریکی را در میان دیوارهای بلند دهکده دید و به سرعت وارد آن شد درحالیکه مردم دهکده همچنان به دنبالش میآمدند.
یوزپلنگ راه باریک را به تندی طی کرد. او به هیچوجه سمت دیگر دیوارها را نمیدید. حیوان دیگر راه برگشتن نداشت و هیچ راه دیگری هم دیده نمیشد. ناگهان ساختمانی بلند نظرش را جلب کرد. بنابراین از لابلای درهای نیمه بازش وارد شد و در آنجا ایستاد. حالا باید چکار میکرد؟ مردم دهکده به دنبالش بودند. یوزپلنگ پلههایی را مشاهده کرد و به طرفش رفت و شروع به بالا رفتن نمود. این ساختمان همان چراغ دریایی متروک جزیره بود.
مردمی که به دنبال یوزپلنگ میآمدند، به ناگهان متوقف شدند. آنها از همدیگر میپرسیدند: چه اتفاقی افتاد؟ پس یوزپلنگ کجا رفت؟
در همین لحظه یکی از مردم دهکده چشمش به بالای ساختمان چراغ دریایی افتاد و گفت: نگاه کنید، یوزپلنگ به بالای چراغ دریایی رفته است.
مردم به بالا نگاه کردند. آنها یوزپلنگ را دیدند که در بالای ساختمان چراغ دریایی ایستاده بود و به آنها نگاه میکرد. مردم هم با تعجّب یوزپلنگ را به تماشا نشستند.
یوزپلنگ به مدت 3 شبانه روز در همانجا ماند و هیچ غذا و آبی نخورد امّا از پلههای ساختمان چراغ دریائی پائین نیامد. مردم از خود میپرسیدند: حالا چکار باید بکنند؟ چگونه میتوان یوزپلنگ را از چراغ دریایی خارج کرد؟
آنها مدتها با یکدیگر گفتگو کردند امّا جرأت وارد شدن به چراغ دریایی را نداشتند. مردم از پائین به یوزپلنگ نگاه میکردند و یوزپلنگ نیز از بالا به آنها مینگریست و هر دو همچنان منتظر بودند.
کدخدای دهکده "سیندی" محمّد نام داشت. او دارای دختری جوان و زیبا به اسم "تینزا" بود. مردم از محمّد میپرسیدند: حالا باید چکار کنیم؟ یوزپلنگ به شدت گرسنه شده و ممکن است به بچههای ما حمله بکند و به آنها صدمه بزند. ما باید به هر طریق او را بگیریم امّا چگونه؟
محمّد مدتی فکر کرد و بعد گفت: من رفع این مشکل را به صورت یک مسابقه و رقابت بین جوانان دهکدهٔ "سیندی" اعلام میکنم و برنده مسابقه اجازه دارد که با دخترم "تینزا" ازدواج کند.
بسیاری از جوانان دهکده "سیندی" آرزو داشتند، که با "تینزا" ازدواج کنند. یکی از آنان احمد نام داشت که خانهای بزرگ و تعداد زیادی احشام داشت امّا او چند سال از "تینزا" بزرگتر بود و دختر کدخدا اصلاً علاقهای به او نداشت. احمد از قدیم تفنگی در خانه داشت، پس آنرا برداشت و به طرف چراغ دریایی به راه افتاد. یوزپلنگ همچنان در بالای دیوار پشت بام ساختمان نشسته بود و به پائین مینگریست. احمد تفنگش را به طرف حیوان نشانه رفت و آتش کرد، بَنگ .... امّا یوزپلنگ صدمهای ندید و از بالای بام به پائین نیفتاد. "تینزا" از این موضوع خیلی خوشحال شد.
جمال پسر جوانی از اهالی دهکدهٔ "سیندی" بود. او جوانی درشت اندام و بسیار قوی به نظر میرسید. جمال فردی بسیار پُر حرف بود و "تینزا" از این اخلاق او خوشش نمیآمد. جمال این زمان به وسط میدان رفت و گفت: من میتوانم یوزپلنگ را بکشم. من قادرم به سادگی او را با کاردم سَر ببُرّم. او سپس به طرف خانهاش رفت و با خود یک بُز و مقداری طناب آورد. جمال بُز را با طناب به پائین پلههای چراغ دریایی بَست و منتظر حیوان وحشی ماند، که هنوز در بالای پُشت بام ساختمان نشسته بود و خیره به پائین مینگریست.
یوزپلنگ به شدت گرسنه بود و حالا بوی غذا به مشامش میرسید. او به خوبی میتوانست حضور بُز را حس کند، پس با احتیاط و بی صدا از پلهها پائین آمد. یوزپلنگ چشمش به بُز افتاد ولی نمیتوانست جمال را ببیند. حالا دیگر بُز هم میتوانست حیوان وحشی و گرسنه را مشاهده کند، پس با تمام قدرت و شدت طناب را کشید. بعد از چند دفعه به ناگهان طناب پاره شد و بُز از آنجا فرار کرد و دوان دوان دور شد.
یوزپلنگ که چنین دید، مجدّداً از پلهها بالا رفت. جمال به شدت عصبانی بود ولی "تینزا" از آنچه میدید احساس رضایت و شادی مینمود و قند در دلش آب میشد.
محمّد از خودش میپرسید: حالا چه اتفاقی می افتد؟ عاقبت کار مردم دهکده با یوزپلنگ وحشی چگونه خواهد بود؟ نکند کسی صدمه ببیند؟
در این موقع جوانی که تاکنون ساکت و آرام در کناری ایستاده بود و دخالتی در ماجرا نداشت، به نزد کدخدا آمد و گفت: شاید من بتوانم کمک بکنم. او به همراهش یک تفنگ داشت، که به هیچ وجه شبیه تفنگ احمد نبود. او همچنین چیزهای ناآشنائی در دست دیگرش داشت. محمّد از او پرسید:
آنها چیستند؟ و جوان پاسخ داد: آنها "دارت" هستند. من میتوانم "دارت ها" را با این تفنگ به سوی یوزپلنگ پرتاب کنم. کدخدا گفت: خوب بعد چه خواهی کرد؟
جوان پاسخ داد: لطفاً تماشا کنید. او سپس یک "دارت" را در داخل تفنگ گذاشت.
"تینزا" نگاهی به مرد جوان انداخت. او چشمانی درخشان و صورتی مهربان داشت. دختر از او پرسید: نام شما چیست؟ و جوان متبسّم و مؤدّبانه پاسخ داد: سعید. "تینزا" هم که از او خوشش آمده بود به او لبخند زد.
یوزپلنگ همچنان در بالای بام چراغ دریایی به چشم میخورد. سعید تفنگ عجیبش را به سمت حیوان وحشی نشانه رفت و شلیک کرد، پوپ ... امّا هیچ اتفاقی نیفتاد و یوزپلنگ از بالای ساختمان به پائین نیفتاد. احمد و جمال که قبلاً شکست خورده بودند، با صدای بلند شروع به خندیدن و استهزاء کردند ولی سعید با متانت گفت: بهتر است همگی کمی صبر کنید، تا نتیجه را ببینید.
دقایقی سپری شدند و سعید گفت: ببینید، یوزپلنگ بر زمین افتاد. بیائید برویم.
او به تندی از پلهها بالا رفت و مردم هم به دنبالش رفتند. "تینزا" پرسید: حالا یوزپلنگ مرده است؟ و سعید در جوابش گفت: نه، "دارت" من به هیچ وجه حیوانات را نمیکشد. این حیوان تنها برای مدتی به خواب رفته است.
برخی از مردم فریاد میکشیدند: حالا بیایید تا یوزپلنگ را بکشیم امّا سعید راه آنها را سد کرد و گفت: این کار را نکنید. آن حیوان زیبایی است. لطفاً یوزپلنگ را به من بسپارید.
کدخدا گفت: بسیار خوب، این حیوان از آن شماست.
سعید دست و پای حیوان وحشی را با طناب بَست و او را به پارک ملی شهر نایروبی پایتخت کشورشان کنیا برد و به آنان سپرد سپس به جزیره "سیندی" برگشت.
بزودی سعید و "تینزا" با همدیگر ازدواج کردند و حالا 5 سال از آن تاریخ میگذرد. آنها صاحب سه بچّه هستند، که دو تا پسر و یک دختر میباشند. اینک آنها زندگی سعادتمندی دارند و غالباً همراه بچّه ها برای دیدن پارک حیوانات میروند و معمولاً یوزپلنگشان را در آنجا میبینند.
بچّه ها همیشه از پدرشان میخواهند، که داستان یوزپلنگ و چراغ دریایی را برایشان تعریف نماید و سعید هم هر بار با خوشحالی و آب و تاب بسیار ماجرا را برای آنها بازگو میکند.■
---------------------------------------------------------------------------------
شبکه تلگرام کانون فرهنگی چوک |
telegram.me/chookasosiation |
نخستین بانک مقالات ادبی، فرهنگی و هنری چوک |
www.chouk.ir/maghaleh-naghd-gotogoo/11946-01.html |
دانلود فصلنامه پژوهشی شعر چوک |
www.chouk.ir/downlod-faslnameh.html |
دانلود ماهنامههاي ادبيات داستاني چوك و فصلنامه شعر چوک |
www.chouk.ir/download-mahnameh.html |
دانلود نمایش رادیویی داستان چوک |
www.chouk.ir/ava-va-nama.html |
سایت آموزشی داستان نویسی و ویراستاری خانه داستان چوک |
www.khanehdastan.ir |
فعاليت هاي روزانه، هفتگي، ماهيانه، فصلي و ساليانه كانون فرهنگي چوك |
www.chouk.ir/7-jadidtarin-akhbar/398-vakonesh.html |
بانک هنرمندان چوک صحفه ای برای معرفی شما هنرمندان |
www.chouk.ir/honarmandan.html |
اینستاگرام کانون فرهنگی چوک |
instagram.com/kanonefarhangiechook |
بخش ارتباط با ما برای ارسال اثر |
www.chouk.ir/ertebat-ba-ma.html |