داستان «پدربُزرگ معلم» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «امیر بنی نازی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

amir baninaziدُرشکه ای دو اسبه از کوه های " کاز " که دامنه های آن پُر از بوهای گُل آویشن است ، مستقیم به سمت روستایی در اژه نیلگون با تمام سرعت پایین می آید . افسار اسب در دست بچه یازده ساله ای است . نصف دُرشکه پُر از سنگ هایی است که بچه از کوه جمع کرده است . چرخ های دُرشکه داخل چاله می افتاد و بیرون می آمد ، سنگ های درون درشکه نیز این طرف آن طرف می رفتند . آفتاب به شدت می تابید . جیر جیرک ها در میان علف های خشک دسته جمعی آواز می خواندند .

با عبور دُرشکه از جاده خاکی که باعث گرد و غبار می شود ، پرنده ها ، حشرات و زنبورها نیز به پرواز در می آیند . بچه خیلی خسته است . با خود می گوید : بگذار به دریا برسم ، قبل از آغاز پُرنکردن دُرشکه از شن ، طوری داخل آب غوطه می زنم و به آرامش می روم و خستگی ام را در می کنم . بار دیگر بعد از پُر کردن دُرشکه از شن ، داخل آب می روم . این خُنکی من را تا رسیدن به ساختمان سرپا نگه خواهد داشت .

در همان سال یعنی آخرهای سال ۱۹۴۱ بچه دوباره سوار بر دُرشکه اش است . این بار در مزارع زیتون روستای شان است . کیسه ها هر یکی صد کیلو ، در حال بارکردن به دُرشکه ، نگاه خسته اش خیره شده است به آدم هایی که با چوب بر شاخه های درخت زیتون می زنند . قبل از به راه افتادن ، سیزده کیسه را که در دُرشکه بر روی هم تلنبار شده می شمارد . پس از آن افسار دُرشکه را می کشد و با تمام توان فریاد می زند " دِ برو " . دست آخر صدایش خفیف و آرام می شود . برای بی اثر کردن وزش باد ، به جلو خم شده ، پیچ و تاپ می خورد . چشمانش را تنگ کرده ، به دور دست ها نگاه می کند . به کارخانه خواهد رسید . نوبت خواهد گرفت . دُرشکه را خالی خواهد کرد . باز خواهد گشت . یک سری دیگر بارِ زیتون به دُرشکه خواهد زد . آن زمان هوا سردتر خواهد بود یا به خاطر احساس سرمای زیاد کردن این گونه خواهد بود . دوباره به کارخانه خواهد رفت ، نوبت خواهد گرفت ، ...

در دومین سری رسیدن به کارخانه ، هوا روبه تاریکی ست . از گرسنگی و خستگی دست و پایش می لرزد . به سختی خود را به اتاقِ کوچکِ مهمانِ سرای کارخانه می رساند . دست هایش را به بخاری ای که گُر گُر در حال سوختن است، نزدیک می کند . مدتی در همان حال می ماند . کمی گرم شد در همان نزدیکی بخاری از حلبی ای که روغن زیتون فشرده در آن است به مقدار کافی در تابه ای می ریزد . دو تا تخم مرغ که آن را در دستمالی پیچیده ، از داخل جیب خود بیرون می آورد . تخم مرغ ها را در داخل روغن زیتون می شکند و می ریزد و بر روی بخاری می گذارد . پس از مدتی کوتاه ، نان گرم و تازه را که از نگهبان کارخانه گرفته ، سفیده تخم مرغ که با دانه های روغن زیتون پخته می شود در حال سرخ شدن است بر زرده تخم مرغ می زند . نان را تکه تکه قبل از تخم مرغ می خورد، سپس روغن زیتون را که مانده به خوبی تمیز می کند . هفته هاست عصرها همیشه همان غذا را با همان اشتها می خورد .

بعد از خوردن غذا ، خستگی او را از پا می اندازد . صدای شراره چوب بلوط و آن هایی که در اتاق بود به گوش او شباهت به شیوه لالایی مردمان اژه و همراهی آنان داشت . پلک هایش سنگینی می کند . باران رگباری که شروع به خوردن به پنجره می کند،  او نیز از جای خود برمی خیزد . تا از اتاق بیرون رفته ، نرفته این را می داند که سرمای سوزان به صورتش خواهد خورد ، عضلات استخوان هایش در ابتدا شروع به درد کردن خواهد کرد سپس سرمای سوزان که به صورتش خورد به جای درد ، سوزش و در آخر بی حسی به دنبال خواهد داشت .

تا به روستا برگردد، هوا به شدت تیره و تار شده است . افسار اسب را از دُرشکه باز کرده ، به استطبل می برد.  علوفه به آنان می دهد و صورت آن ها را نوازش می کند و از آنان که رفیقِ نیمه راه در باران و در گِل و لای نبودند تشکر می کند . داخل دُرشکه را تمیز می کند و به سمت خانه اش راه می افتد .

زیر نور ضعیف چراغ نفتی سایه ای بلند که به نظر می  رسد مال پدرش باشد لرزه بر تنش می اندازد . تسبیح در دست منتظر آمدن اوست . لحظه ای بعد پدرش هرچه که می خواهد زبانا نثار او خواهد کرد . دست بر کوبه در ، مدتی به همین منوال بیرون دم در منتظر می ماند . اثری از زبر و زرنگی او که سوار بر دُرشکه داشت ، نیست . گِز کرده مانند گنجشکی خیس شده به نظر می رسد . به هر حال مادر بزرگش در را باز می کند . پدرش به شدت عصبانی است و او را تنها مادر بزرگ خوش خُلق و زیبایش آرام می کند .

ماه های نخست سال نو ... در دُرشکه اش چهار بُشکه پلاستیکی حاوی  دویست و پنجاه کیلو زیتون هست . چند هفته ای می شود کار شخم زدن مزرعه با گاوآهن را تمام کرده است . اکنون دیگر بچه هر صبح زیتون ها را به "آقچای" می برد . هوا سرد می شود تا حدی که مغز استخوان را می سوزاند . حیوانات با سرعت زیاد می دوند تا بتوانند گرم شوند . در حالی که در دُرشکه بیشتر از یک تُن بار هست . راه خراب است . بچه این را می داند که یک کم دیگر سریع تر برود ، دُرشکه می شکند و چرخ هایش در می آید . باید دُرشکه را یواش براند . اما این کار برایش نه تنها سخت است که بلکه افسار آن ها را در دستش بگیرد . دست هایش را که کبود شده ، مدتی ست که حس نمی کند . آخرین چاره این است که پاهایش را با کمربند می بندد . پاهایش را بالا بُرده، با حرکتی که به راست و چپ می کند برای نگه داشتن اسب ها تلاش می کند به این فکر می کند . " به هرحال در برگشت دُرشکه اش سبک تر خواهد بود . در آن زمان اجازه می دهم اسب ها سریع تر بروند "  و سعی می کند آرام باشد . اما بعد باید بار دیگر این کار را انجام دهد . ناراحت است . پاهایش را بالا بُرده با تمام وجود افسار اسب را می کشد. نباید  ناتوانی اش را در کنترل کردن اسب ها نشان بدهد .

 مادرش ظُهر که جلویش آش ترخینه می گذاشت، خبر ملاقات مدیر دبستان با پدرش که آن ها را به مدرسه دعوت کرده به او می دهد . بچه هم دلواپس هست هم از این که دومین بار به "آقچای" بار زیتون ببرد نجات پیدا کرده ، خوشحال است . بعد از خوردن غذا مادرش از صندوق لباس عید بچه را بیرون در می آورد . موهایش را خیس کرده شانه می کند . مادر بزرگش دم در کوچه دعایش را تمام کرده ، نفس اش که بوی خوش گُل میخک می دهد به صورت بچه فُوت می کند .

همراه با پدرش که در حال وارد شدن به اتاق معلمان هستند ، آقای ندیم مدیر دبستان با رویی گُشاده از آن ها استقبال می کند . در اتاق یک مرد شیک پوش کُت و شلواری میانسال نیز هست . با او هم دست می دهند . بچه در طول ملاقات ، نگاهش را از شلوار گُلف آن مرد بر نمی دارد .

از بچه چند تا سوال می پرسند . پرسش از درس ها ، از زندگی ، از اخلاق .‌..  بچه همه پرسش ها را مرتب جواب می دهد . تشکر می کند و می خواهد بیرون برود . بچه جلوی در بی صبرانه قدم می زند . معلم ندیم با پدرش در اتاق هست . از بازرسی که شلوار گلف پوشیده و از انتخاب دانش آموز برای انیستیتو روستای "ساواش تپه" که روستاهای "بالیکسیر" را گشته و بچه های تیز هوش و درس خوان را به لیست خود اضافه کرده ، حرف می زند .

پدرش بدون این که حرفی بزند جلو را نگاه می کند . آقا ندیم اهمیت قبولی بچه های روستا را در انیستیتو هم برای آینده خود ، هم برای جمهوری جدید ترکیه در رشد نسل های روشنفکر از نظر آرمانی به تفصیل بیان می کند . وقتی حرف های آقا ندیم تمام شد پدرش بدون این که حرفی بزند اجازه می خواهد که برود . در حالی که اتاق گرم را ترک می کند، سردی قدم هایش در کریدور طنین انداز می شود . پدرش به بچه که با  موهای خیس شانه زده اش  که احساس سرما خوردن می کند و نگران است و می لرزد و منتظر ، بدون این که چیزی بگوید از کنارش رد می شود و می رود .

پس از یک ماه دوباره به مدرسه دعوت شده ، خبر قبولی بچه شان را در انیستیتو روستا به ، آنان می دهند . شب غرور ، جنب و جوش ، نگرانی ، اشک ، مهمانانی که برای تبریک گفتن می آیند جابه جا تنگ هم نشسته اند و پند و اندرز می دادند . سپیده دم صبح روز بعد در حال خارج شدن از خانه ، دست پدرش  چمدانی کوچک ، دست بچه یک قوطی حلبی گرد عسل و بُقچه ای که درون آن نان روغنی کوچک ، بُورَک و قُرابیه است . مادربزرگش دعا می خواند . اشک های مادرش با آبی که پشت سرشان ریخته است ، همراه می شود .

از "اِدرمیت "به "بالیکسیر" هر روز یک اتوبوس حرکت می کند . در لحظه آخر به آن اتوبوس می رسند . از "بالیکسیر" به "ازمیر" هر روز قطار مسافربری وجود ندارد . آن روز از بودن قطار باری خبردار می شوند . بر پُشت آن قطار آویزان شده ، بلیت واگن مسافربری می گیرند .

پدر و پسر مثل هر زمان دیگر کم با هم حرف می زنند . در زمانی که منتظر آمدن قطار باری هستند،  بُقچه را باز می کنند و بُورَک ها را می خورند . به نوبت به توالت می روند ، چمدانی را که قوطی حلبی عسل در آن هست به امان خدا رها نمی کنند .

قطار در حالی که حرکت می کند،  دنیای کودک بزرگ می شود ، افق دیدش گسترده می شود . وقتی که پدرش شروع به خوابیدن می کند، بازوانش را به پنجره ای که تا نصف و نیمه باز کرده لّم می دهد . صورتش را در مقابل باد می گیرد . بوی صمغ درختان کاج را درون شش هایش می کشد . انواع پرنده هایی که تا به حال ندیده ، رمه های گوسفندان ، نقش و نگار سبز و زرد گسترده ای که سطح زمین را پوشانده و تا افق کشیده شده ، تونل هایی که در دل کوه کنده شده ، بیرون از پنجره جادوییِ قطارِ باری منظره بی نظیر و بی مانندی را خلق کرده است .

پدرش بعضی اوقات پلک چشم هایش  را باز می کند و ابروهایش را بالا می اندازد و به بچه اشاره می کند که سر جایش بنشیند . دوباره قطار در حال عبور از یک معبر به طور کامل تکان می خورد . بچه برای بیدارکردن پدرش که خروپُف می کند از جایش بلند می شود و تا کمر به بیرون از پنجره قطار خم شده ، تا جایی که صدایش در میاد داد می زند و می گوید  " من معلم خواهم شد " .

مدرسه در یک زمین وسیع گسترده شده و از ساختمانی تشکیل می شود که آن را معلم و دانش آموزان ساخته اند . در یکی از آن ساختمان ها ثبت نام انجام می شود . پس از ثبت نام ، پدرش به مهمان سرا و بچه به خوابگاه فرستاده می شود . خوابگاهی که صدو پنجاه نفر گنجایش دارد . دانش آموزانی که روی تختخواب بالایی می خوابند برای این پایین سقوط نکنند ، تختخواب های طبقه دار دوتایی ردیف شده اند . بچه تختخواب پایین جایی برای خودش پیدا می کند . تختخواب بغل دستی اش که اهل اِوریندی هست ، یکی شون از تختخواب پایین می افتد . هر دو در حال حرف زدن از شهرشان غمگین می شوند . حرف زدن شان زیاد طول نمی کشد .

 بچه پیژامه اش را می پوشد . پیژامه اش بوی خانه شان را می دهد . در حالی که دماغش را بالا می کشد، دنبال جایی برای گذاشتن قوطی حلبی عسل خود می گردد. ابتدا زیر تختخواب می گذارد ؛ ته دلش راضی نیست . میخی در دیوار نگاهش را جلب می کند ، طرف آن دانش آموزی که اهل اِوریندی هست ؛ از او برای آویزان کردن عسل از آن میخ اجازه می خواهد . آن دانش آموز اهل اِوریندی حال و حوصله جواب دادن ندارد ؛ زیر پتو هق هق کنان گریه می کند .

 آن شب بچه خواب به چشمانش نمی آید ، همراه با خروپُف و هذیان گویی ها . با کدام واژه ها به پدرش این را که نمی خواهد این جا بماند  بیان کند و پدرش به این تصمیم او چه واکنشی نشان می دهد، سعی در حدس زدن آن است . از زمان قبولی در مدرسه که گفت معلم خواهد شد ، از خودش بیشتر مادرش ، مادربزرگش شاد شدند و به او افتخار می کردند ، به این فکر می کرد با چه رویی به صورت معلم ندیم نگاه بکند، قلبش می گرفت .

فقط پس از آن که سپیده صبح زد ، به خواب می رود . تا نیم ساعت بعد که با صدای جیغ کر کُننده ای از تختخواب بلند می شود . ابتدا فکر می کند در خواب کابوس دیده است، سپس با چشمان از حدقه بیرون زده با دانش آموز اهل اِوریندی رو به رو می شود . دانش آموز اهل اِوریندی با داد و فریاد می گوید : " چه بلایی بر سرم آمده ؟ " غم و غصه به من ضربه زده ؟ " برای چه سرم را نمی توانم بالا بیاورم ؟ " و گریه می کند . دانش آموزان کلاس بالاتر دور و بر او جمع می شوند . بعد از مدتی کوتاه اصل ماجرا معلوم می شود . که عبارت از: قوطی حلبی که عسل درون آن بوده و بچه آن را به میخ خمیده آویزان کرده، در طول شب بر بالش دانش آموز اهل اِوریندی قطره قطره چکه کرده و مانند صمغی موهای او را بر بالش چسبانده است . بچه های سال بالا موهای دانش آموز اهل اِوریندی را می شویند و او را نجات می دهند . بچه برای عُذر خواهی ، آن چه را  از عسل درون قوطی حلبی  باقی مانده به او هدیه می دهد،  در مقابل دانش آموز اهل اّوریندی از او به معلم شکایت کند، منصرف می شود. بدین ترتیب حادثه بدون این که ادامه یابد تمام

می شود .

با پدرش دَم در سالن غذاخوری ملاقات می کند. تا درس آغاز شود در باغ مدرسه بی سر و صدا قدم می زنند. گلوی بچه انگار  باد کرده ، نمی تواند چیزی را قورت بدهد . در طول شب بارها عُذر خواهی ها ، توضیحات و التماس ها را تمرین کرده ، به هر شیوه ای که شده نمی تواند آن ها را بر زبان بیاورد . در آن زمان که چشم در چشم پدرش می اُفتد حس می کند در زندگی اش نخستین بار هست که پدرش به او افتخار می کند . شاید آن بادی که در گلویش هست ، شاید هم آن طرز سخن گفتن پدرش مانع از گفتن آن که می خواهد به خانه برگردد ، می شود .

شیر آب توالت ها بیرون از ساختمان قرار دارد . زیر یک درخت چنار . پدرش تمام حواسش به اوست . با ناراحتی این را که زمان جدایی رسیده ، می گوید . بچه اش را بغل می کند.گونه هایش را می بوسد . نخستین بار هست که شلپ و شلوپ بچه اش را می بوسد . قطره ای اشک از چشم بچه سرازیر می شود . در حال بغل کردن برای این که پدرش نفهمد سعی می کند مانع از لرزش بازوانش شود . پدرش برایش مهم نباشد بچه در آن جا نمی خواهد بماند را حدس می کند . نگاهش را از چشمان گریان بچه بر می دارد و به سرعت  بر می گردد . پدرش در حالی که با تسبیح ذکر می گوید،  به طرف ایستگاه می رود و دور می شود . بچه ابتدا بی سر و صدا ، سپس بعد  از آن که پدرش از چشم ها ناپدید می شود، هِق کنان هِق کنان گریه می کند . او درحالی که گریه می کند ، شیر آب هم پشت سر او شُر شُر می چکد .

پدرش که هرگز احساسات خود را بروز نمی داده هم آن روز بی سر و صدا گریه کرده بود . این خبر را پس از سال ها در اثنای برگشت پدرش از سفر که با یکی از خویشاوندان دور عینا در یک واگن با هم بودند شنیده بود .

از آن صبح دُرست بیست و سه سال می گذرد ... بچه دیگر آن بچه کوچک نیست ، معلم روستا هست . فقط معلم نیست ؛ دکتر هست  ، معمار هست ، کشاورز هست ، موسیقیدان هست  ، قاضی هست ، شاهد ازدواج هست  ، آدم خِبره ای هست و ... آدمی که قانع کننده پدر و مادرانی است که مانع از درس خواندن بچه هایشان می شوند ، آدمی که آموزش خواندن و نوشتن به آن ها می دهد ، آدمی که دانش آموزان با استعداد را به دانشسرای مقدماتی می فرستد ، آدمی ساعی و کوشا که شبانه روز برای پیشرفت روستا تلاش می کند، آدمی که قسم خورده بیشتر از آن که دست بگیر داشته باشد ، بخشنده باشد . یک آدم آرمان گراست که روشن کننده چراغ جمهوری است .

زمانی که از زندگی حرف می زنیم ، با آموختن سپری می شود . اما آن صبح در باغ دانشسرای مقدماتی "ساواش تپه" ، زمانی که با پدرش در حال پرسه زدن بودند زیر درختان قدم می زدند ، او هم مانند پدرش کلمه ای حرف نمی زنند . پیش او دختر بچه ای هست که دماغش را بالا می کشد و گریه می کند . دختر خودش هست . پس از بیست و سه سال دوباره انگاری بُغضی در گلویش هست . کلمه ای نمی تواند حرف بزند . نمی تواند آب دهانش را قورت بدهد .

دختر دلش خیلی چیزها می خواهد بگوید . اما حال او هم با حال پدرش فرق نمی کند . از آن دختر بانشاط و پرُ شر و شور که نمی توانست ساکت بنشیند، هیچ صدایی در نمی آید . همین که دهانش را باز می کند تاحرف بزند، چشمش به چشم پدرش می افتد . پدرش به خاطر این که تا آن روز بین دختر خود و دیگر دانش آموزانش فرقی قایل نشود ، نسبت به او کمی سنگین رفتار می کند . در زندگی اش نخستین بار هست که احساس می کند به او افتخار می کند . اینک آن نگاه  به حرف زدن دخترش ، مانع از گفتن این می شود که خواهان بازگشت به خانه هست.

پدر زیر درخت چنار بزرگ ، مقابل شیر آب توالت می ایستد . با ناراحتی از زمان رسیدن جدایی می گوید . دخترش را بغل می کند و گونه هایش را می بوسد. نخستین باری ست که این گونه شلپ و شلوپ او را    می بوسد.  قطره اشکی از چشم دخترش سرازیر می شود . بازوانش شروع به لرزش می کند . اگر برای پدرش  مهم نباشد ، دخترش در آن جا نمی خواهد بماند را حدس می زند . نگاهش را از چشمان گریان دخترش بَر داشته و بر می گردد .

دختر در آن لحظه کوتاه در گودی چشم پدرش متوجه اشک او که مانند مروارید درخشان بود می شود. نخستین بار هست پدرش را درحال گریه کردن می بیند . پدرش به طرف ایستگاه با قدم های تُند در حال دور شدن است ، دختر ابتدا بی سر و صدا سپس بعد  از آن که پدرش از چشم ها ناپدید می شود، هق هق کنان گریه می کند . بازوان کوچک او ، ناتوان از این که در سن کودکی یک تنه تنها مانده ، بین دوست داشتنی بودن و اعتماد به دانستن در حال ارزیابی کردن است .

او در حالی که گریه می کند ، شیر آب هم پشت سر او شُر شُر می چکد .

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

داستان «پدربُزرگ معلم» نویسنده «تولگا گوموشآی» مترجم «امیر بنی نازی»

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692