میگویند در جهان ما، جایی در فراسوها، سرزمینهایی وجود دارند که جملگی شرایط زندگی در آنجا مهیّا است. آنجا از نور و روشنایی پُر شده و همه چیز کامل و در منتهاي آمال است درحاليكه در بخش دیگری از جهان هستی، جایی دور از چشمان ما، محیطی وجود دارد که آنرا "لومپلوی" (Loomploy) مینامند. آنجا آنچنان سرد است که هرچه هم كت بپوشید، گرم نخواهید شد.
در آنجا هر کسی تلاش میکند آنقدر لباسهای گرم تهیّه کند و بپوشد تا اندکی گرم شود. آری، همه كس بهجز فردی به نام " تیبلی" (Tibley).
جمعیت " لومپلوی" به دو دسته: توانا (کوشا) و ناتوان (تنبل) تقسیم شدهاند. افراد توانا قادرند خودشان را در شرایط تاریکی محافظت کنند و سرما نمیتواند سبب یخزدگی آنها گردد زیرا آنها به سختی کار و تلاش میکنند تا پوشاک گرم فراهم کرده و با پوشیدن آنها به خوبی زندگی کنند. این گروه با تلاش فزایندهای به خود و دیگران کمک مینمایند درحاليكه افراد ناتوان همواره نگران هستند و از آینده خویش بیمناکند. آنها قادر به کمک حتی به خودشان نيز نیستند و فقط به تواناییهای دیگران در تهیّه پوشاک جهت گرم ماندن وابستهاند. این گروه اعتقادات خاصی دارند و بسیار مشتاق وقایعی هستند که خداوند از دیدگاه آنان برایشان مقدّر ساخته است.
در چنین هنگامه و شرایطی "تیبلی" دوست نداشت تا کتی تهیّه کند و بپوشد. او حتی برای خودش هم قدمی بر نمیداشت. همه در کمال حیرت به این میاندیشیدند که شاید "تیبلی" واقعاً در این کارها ناتوان باشد امّا هیچگاه این موضوع را به رویش نمیآوردند و آشکارا بیان نمیکردند لذا "تیبلی" به همان صورت خود خواسته زندگی میکرد.
یکروز "تیبلی" در بارۀ سختیها و مشکلاتش با فرمانروای "لومپلوی" صحبت کرد امّا او هم نتوانست کمک چندانی بنماید و گره کار او را بگشاید. "تیبلی" درباره مشکلش برای فرمانروا چنین توضیح داد: من فقط چنین احساس میکنم که تمایلی به تهیّه و پوشیدن کت ندارم.
فرمانده "لومپلی" نگاهی به او انداخت و گفت:
نیازی نیست که شما چیز خاصی را احساس کنید بلکه برخی افراد دوست دارند که کت داشته باشند و برخی چنین تمایلی ندارند امّا اگر ما کارهایی را فقط در زمانی انجام دهیم که به آنها نیاز داریم آنگاه هیچ کاری درست و به موقع انجام نمیشود، هیچ کتی تهیّه نمیگردد و بدین ترتیب هیچکس در این نقطه از گیتی زنده باقی نمیماند.
"تیبلی" نگاهی به فرمانده و سپس به اطرافش انداخت. او فکر میکرد که چگونه میتواند کاری را انجام دهد درحالیکه ضرورتش را احساس نمیکند. پس خود را دلداری داد و رفت تا همچنان در میان خیل ناتوانان قرار گيرد و به زندگی نکبت بارش ادامه دهد. افراد توانا و کوشای "لومپلوی" همواره چنین زندگی ناگواری را سزاوار آنها و ديگر افرادي میدانستند كه مثل آنها فكر میکردند و به تنبلي عادت داشتند.
اندکی گذشت تا اينكه یکی از ناتوانها برای همدردي به کنار "تیبلی" آمد. او گرچه قادر به تکلم نبود ولیکن با ملاطفت به نوازش "تیبلی" پرداخت تا او را اندكي آرام سازد.
ایام با سرعت میگذشتند ولی "تیبلی" همچنان به جلویش خیره مانده بود و به ناتوانی و بدبختی خود و دوست تازهاش که همچنان همدمش بود، ندیشید.
یکروز "تیبلی" به دوست جدیدش که کاملاً ساکت در کنارش نشسته بود ولیکن دیگر به نوازش و دلجویی او نمیپرداخت، توجّه نمود. دوستش بهسختی مریض شده بود. او مشاهده کرد که پوشاک اندک دوستش دارای سوراخ بزرگی است و فهميد گرما تنها چیزی است که میتواند به بهبودیش بسيار کمک کند. پس "تیبلی" بعد از سالها به خود آمد و به توانایی حقیقی خویش پی برد. او شروع به کار کرد و بهترین و گرمترین کتی که تا آن زمان در سراسر "لومپلوی" دیده شده بود را دوخت و به فوریت آنرا بر اندام دوست مریضش کرد امّا
هیچ اتفاقی نیفتاد و از او واکنشی ندید. "تیبلی" خیلی زود متوجه حقیقت ماجرا شد لذا قطره اشک سردي بر چشمانش جاری گردید و اندوهی عظیم بر قلبش سایه انداخت زیرا دوست فقیرش دیگر تکان نمیخورد. آری او مُرده و از سرما خشک شده بود.
در واقع هر کسی میداند که در روز واپسین به افراد نیکوکار صواب و پاداش عطا میشود ولیکن آنها که نخواستهاند تا توانا گردند و با تلاش خویش بهرهای به خود و سایرین برسانند تا ابد سرگردان خواهند ماند و در ابدیّت سرد و بی روح سکونت خواهند گزید.
سرانجام روزی فرارسید که حقيقت مرگ "تیبلی" را هم فراگرفت و روحش از بدن نحيفش جدا شد و به آسمان پرواز کرد. او سرانجام خوشی را در جهان باقی برای خویش انتظار نداشت زیرا در تمام عمرش به تنبلی پرداخته و فقط یک کت برای دوستش دوخته بود.
پرونده زندگی "تیبلی" سريعاً مورد حساب و کتاب قرار گرفت و نهايتاً او وارد بهشت شد بدون اینکه احدی ممانعتی از او به عمل آورد. در این هنگام فرد دیگری که از اهالی "لومپلوی" بود و "کوبل" (Kooble) نام داشت و 3000 کت در طول عمرش براي مردم دوخته بود، لب به اعتراض گشود و با فرمانروای بهشت به مشاجره پرداخت. او میگفت:
چرا هر کسی را به اینجا راه میدهید تا از لطافت و نعمات بهشتی بهره ببرد. مثلاً "تیبلی" چرا اینجاست؟ او در تمام عمر 800 سالهاش فقط یک کت دوخته است. این چه عدالتی است؟
فرمانروای بهشت تبسّمی کرد و به "تیبلی" که با نگرانی به آنها چشم دوخته بود، گفت:
پسرم، هر آنچه که در اینجا فراهم ساختهام، از آن شماهاست و افرادی چون "کوبل" دلیل آنرا درک نمیکنند امّا مهّم نیست. تاكنون هیچ کسی بی دلیل از این مواهب بي بديل بهره مند نشده است. پس بخورید، بیاشامید، تفریح کنید و شادمان باشید و بدینگونه از نور، گرمای ملایم و مواهب ناتمام اینجا لذت ببرید و تا ابد قرین شادکامی و سعادت باشید.
جملگی بهشتیان از چنین شرایطی لذت میبردند بهجز "تیبلی" که حقیقتاً خود را لایق چنین سعادتی نمیدانست. او همواره به دوست فقیرش فکر میکرد و اینکه عاقبت چه برسرش آمده است. بهشت بسیار ملایم و مجلل بود و تمامی آنهایی که در آنجا بودند، بهیچوجه احساس دلتنگی
نمیکردند و هیچگاه مریض و ناتوان نمیشدند.
سرانجام یکروز "تیبلی" دل به دریا زد و به ملاقات فرمانروای بهشت رفت. او زمانی که در مقابلش ایستاد با دستپاچگی و صدایی آرام و گرفته گفت:
اینجا سرزمینی دیگر است، حقیقتاً زیباست و جملگی افراد بهجز من كاملاً راضی و خوشنودند. او آنگاه آب دهانش را بهسختی قورت داد و گفت: من مدام در این اندیشه هستم که چه بر سر دوستم آمده است. آیا فرمانروا او را برای همیشه از بهشت رانده است تا برای همیشه به دور از گرما، روشنایی و ساير نعمات در فضای لایتناهی سرگردان باشد؟
فرمانروا با چشمانی مهربان به او نگریست و با صدایی لطیف که تاکنون مشابه آن شنیده نشده بود در گوش "تیبلی" زمزمه کرد:
آرام باش. چرا چنین نگران و پريشاني؟
احساس خوشایندی تمامی وجود "تیبلی" را تسخیر کرد آنچنانكه انگار در اقیانوسی از نور و گرمای مطبوع شناور باشد لذا دوباره پرسید:
من دوست فقیرم را گم کردهام. او به من نیاز دارد و من نیز همچنین. اينك بسيار مایلم که از عاقبت کار او با خبر گردم.
فرمانروا مجدداً تبسّم نمود و در پاسخ گفت:
"تیبلی"، شما میتوانید در هر کجا از بهشت که بخواهید به سیاحت بپردازید امّا باید حقیقت را درك كنيد. بهشت در واقع یک موقعیّت مکانی محدود نیست. بهشت یک حالت حضور و یک احساس است لذا تو نباید هرگز هراسی از این داشته باشی که روزی در اینجا بدون نور و گرمای دلنشینش باشی.
با خواست فرمانروا به ناگهان اتفاقی شگرف به وقوع پیوست و "تیبلی" فضای دیگری مشابه بهشت را مشاهده کرد که هیچکس تا آنزمان ندیده بود. او خود را در اعماق کهکشان حس مینمود، جایی بس عمیق و بسیار گرم. جایی که هم حرارت داشت و هم احساس درد و رنج. در این هنگام "تیبلی" گرما و حرارت کشندهای را حس کرد که سراسر وجود دوست ناتوان و حقیرش را فرا گرفته بود. "تیبلی" فهمید که او اینک مکافات اعمالش را پس میدهد. مکافات فرصتهایی را که در زمان زندگی از دست داده بود.
"تیبلی" با اندوه و افسوس زیر لب زمزمه کرد:
افسوس که فرصتها هرگز باز نمیگردند و عمر دوبارهای براي جبران متصوّر نيست. ■