فرناندو سورِنتینو (متولد 1942) مؤلف و نویسندهای آرژانتینی با شهرت جهانی در نگارش داستانهای کوتاهِ غیرمتداول و پوچانگارانهست. آثار او به بسیاری از زبانهای دنیا از انگلیسی و فرانسوی تا فنلاندی و بلغاری ترجمه شدهاند و همواره با استقبال گستردهی مخاطبین روبرو بودهاند.
اگرچه عمدهی تمرکز وی بر نوشتن داستانهای کوتاه بوده اما دو رمان هم به نگارش درآورده و البته مقالات متعددی نیز در باب ادبیات آرژانتین و آمریکای جنوبی قلم زده است. بسیاری سبک نگارش ابزورد سورِنتینو را نزدیک به آثار نویسندگانی چون دانیل خارمس روسی و راسل اِدسون آمریکایی دانستهاند. داستان زیر از او سالها پس از نگارش، توسط آقایان گوستاوو آرتیلِس و الِکس پَترسون به انگلیسی برگردانده شده است. این داستان با نام «دوست من، لوک.» همچون بسیاری دیگر از کارهای سورِنتینو تا به امروز مورد توجه فیلمسازان و سازندگان انیمیشن بوده و فیلمهای کوتاهی نیز بر اساس آن ساخته شده است.
داستان «دوست من، لوک»
دوستی دارم که مطمئنم عزیزترین و خجالتیترین آدم دنیاست. اسمش ظریف و متعلق به عهد دقیانوس است؛ لوک. سنّش کمکم سمت میانسالی میرود؛ چهل. تقریباً قدکوتاه و لاغر اندام است، سبیلی تُنُک دارد و موی روی سرش تُنُکتر هم هست. از آنجا که دید خوبی ندارد، عینک میزند؛ عینکش کوچک، گرد و بدون قاب است.
در خیابان برای اینکه مزاحم دیگران نشود همیشه به پهلو راه میرود. بهجای گفتن «عذر میخواهم»، ترجیح میدهد از مسیرش خارج شود. اگر فاصله آنقدر کم باشد که نتواند همزمان با عابری دیگر رد شود، صبورانه منتظر عبور طرف مقابل- چه جاندار و چه بیجان، عاقل یا نادان- میماند. سگها و گربههای ولگرد موجب وحشت او میشوند و برای دوری از آنها دائماً از یک طرف مسیر به طرف دیگر میرود.
با صدایی نازک و ظریف صحبت میکند؛ آنقدر نارسا که اصلاً نمیتوان تشخیص داد در حال حرف زدن است. هرگز وسط صحبت کسی نیامده اما از طرفی هیچگاه نتوانسته بیش از دو کلمه بدون آنکه کسی حرفش را قطع کند بر زبان بیاورد. انگار این قضیه او را اذیت نمیکند؛ راستش به نظر خوشحال هم میآید که توانسته آن دو کلمه را بیان کند.
دوستم لوک سالهاست که ازدواج کرده. همسرش زنی لاغر، دمدمی مزاج و عصبی است که علاوهبر داشتن صدایی زیر و غیر قابل تحمل، ریههایی قوی، بینیِ کشیدهی ظریف و زبانی نیشدار، خلق و خویی غیر قابل کنترل و شخصیتی همانند رامکنندگان شیر دارد. لوک موفق شده است- البته دربارهی چگونگی این موفقیت باید شک کنید- فرزندی به وجود بیاورد که طبق نظر مادرش، خوان مانوئل نام گرفت. او قد بلند، بور، باهوش، بدگمان و طعنهزن است و موی چتری دارد. نمیتوان گفت که وی تنها حرف مادرش را میپذیرد، با اینحال آن دو بر این نظر توافق دارند که لوک چیز خاصی برای عرضه به دنیا ندارد و بنابراین نظراتِ به ندرت ابراز شدهاش را نادیده میگیرند.
لوک قدیمیترین و دونپایهترین کارمند شرکت بیرونقی است که واردات پوشاک میکند. شرکت داخل ساختمانی سوت و کور با کف چوبی فرسودهاش در خیابان آلسینا قرار گرفته است. صاحب شرکت دون آکوئِرونتیدو[1] نام دارد که شخصاً او را میشناسم. نمیدانم این اسم کوچکش است یا نام مستعار اوست. سبیلی کلفت دارد،کچل است و با صدایی بسیار بلند حرف میزند. رفتاری تند دارد و طمعکار است. دوستم لوک برای رفتن به شرکت، سر تا پا سیاه میپوشد؛ کت شلواری خیلی قدیمی که از کهنگی برق میزند. فقط یک پیراهن دارد؛ همان که برای بار اول در روز ازدواجش پوشیده بود. همچنین تنها یک کراوات که از فرط فرسودگی و چربی، بیشتر به بند کفش میماند. لوک که بر خلاف همکارانش تحمل نگاه ناراضی دون آکوئِرونتیدو را ندارد، جرأت نمیکند بدون کُت سر کار بیاید و برای اینکه آن را سالم نگه دارد از یک جفت محافظ آستین خاکستری استفاده میکند. حقوقش به طرز مضحکی پایین است اما با اینحال هر روز سه یا چهار ساعت بیشتر از زمان کاری در دفتر میماند. وظایفی که دون آکوئِرونتیدو به او واگذار میکند به قدری زیاد هستند که هیچ شانسی برای اتمام آنها در خلال ساعات کاری ندارد. درست همین حالا، بلافاصله بعد از اینکه دون آکوئِرونتیدو حقوق او را برای یکبارِ دیگر کاهش داد، همسرش مصمم است که خوان مانوئل برای مقطع دبیرستان نباید به مدرسهی دولتی برود. میخواهد اسم خوان را در مؤسسهای با هزینههای بالا در منطقهی بِلگْرانو[2] بنویسد. با توجه به هزینههای گزافی که این تصمیم به همراه دارد، لوک دیگر روزنامه و (بعنوان فداکاری بزرگتر) مجلهی ریدرز دایجست را که از نشریات مورد علاقهاش هستند، نمیخرد. آخرین مقالهای که موفق به خواندنش در ریدرز دایجست شده بود توضیح میداد که شوهرها چگونه باید شخصیت پرقدرت خود را به منظور جا باز کردن برای رشد و شکوفایی سایر اعضای خانواده، فرونشانند.
البته با تمام این اوصاف شخصیت لوک یک جنبهی جالب هم دارد؛ رفتارش به محض سوار شدن به اتوبوس. به این صورت است که:
درخواست یک بلیط میکند و به آهستگی دنبال پولش میگردد. یک دستش را بالا میگیرد تا مطمئن شود راننده منتظر میماند. لوک هیچ عجله نمیکند. راستش باید بگویم که بیصبری راننده تا حدی موجب لذتش هم میشود. سپس با بیشترین تعداد سکههای خُرد شروع به پرداخت میکند. آنها را چندتا چندتا، در دستههای مختلف و طی فواصل نامنظم میپردازد. این حرکت، راننده را کلافه میکند چون علاوه بر توجه به ماشینهای دیگر، چراغهای راهنمایی، سوار و پیاده شدن مسافرین و راندن خود اتوبوس، مجبور است محاسبات پیچیدهی ریاضی هم انجام بدهد! لوک با دادن یک سکهی قدیمی پاراگوئهای که برای همین منظور هم نگهش میدارد و همواره هم به او برگردانده میشود، به بدتر شدن اوضاع دامن میزند. به این ترتیب معمولاً در شمردن پولها اشتباه رخ میدهد و در ادامه نزاعی شکل میگیرد. سپس لوک با رفتاری متین اما قاطعانه شروع به دفاع از حقوق خود میکند و استدلالهایی آنقدر متناقض میآورد که درک هدفی را که برای اثبات آن تلاش میکند، غیر ممکن میسازد. راننده سرانجام به عنوان آخرین راه حل، در قالب روشی برای سرکوب تمایلش به بیرون انداختن لوک یا حتی خودش، اقدام به بیرون انداختن سکهها میکند.
لوک در زمستان همیشه پنجرههای اتوبوس را کاملاً باز میگذارد. اولین کسی که در نتیجهی این حرکت آسیب میبیند، خود اوست؛ به سرفهی مزمنی مبتلا شده که اکثر شبها تا صبح بیدار نگاهش میدارد. در تابستان، پنجره را میبندد و به هیچکس اجازه نمیدهد سایبانی که او را از آفتاب محافظت میکند، پایین بکشد. چندباری دچار سوختگیهای درجهی یک شده است.
لوک بهخاطر ریههای ضعیفش نمیتواند سیگار بکشد و در واقع از سیگار کشیدن بیزار است. با این وجود به محض اینکه قدم در اتوبوس میگذارد، نمیتواند در مقابل وسوسهی روشن کردن سیگاری ارزان قیمت و سنگین که ریههایش را بند میآورد و او را به سرفه میاندازد، مقاومت کند. بعد از پیاده شدن، سیگارش را برای سفر بعدی خاموش میکند.
لوک فردی لاغر، یکجانشین و ژولیده است که هرگز به ورزش علاقه نداشته. اما عصر شنبهها که فرا میرسد، رادیوی قابل حملش را روشن میکند و برای دنبال کردن مسابقهی بوکس صدای آن را تا آخر بالا میبرد. یکشنبهها را به فوتبال اختصاص میدهد و سایر مسافرین را با گزارش پر سر و صدای آن شکنجه میکند.
صندلی عقب جای پنج نفر است. اما لوک باوجود جثهی خیلی کوچکش جوری مینشیند که جای کافی تنها برای سه نفر باقی بماند. اگر چهار نفر از قبل نشسته باشند و لوک ایستاده باشد، با لحنی خشن و ملامتآمیز درخواست نشستن میکند و سپس ترتیبی میدهد که فضایی بیش از حد را اشغال کند. برای تحقق این هدف دستانش را داخل جیب میکند تا آرنجهایش محکم درون قفسه سینهی بغل دستیاش فرو روند.
ابتکارات لوک وافر و متنوع هستند.
همیشه وقتی جای نشستن پیدا نمیکند دکمهی کتش را باز میگذارد و طرز ایستادنش را با دقت به نحوی تنظیم میکند که لبهی پایین کت به صورت یا چشم آنهایی که نشستهاند بخورد.
آنهایی که مشغول مطالعه هستند شکاری آسان برای لوک به حساب میآیند. همینطور که با دقت آنها را تحت نظر دارد سرش را جلوی نور میگیرد تا سایهای بر روی کتاب قربانی بیاندازد. هر از گاهی ناخواسته سرش را کنار میکشد. خواننده با اضطراب، پیش از آنکه لوک مجدداً به حالت قبل بازگردد یک یا دو لغت را میبلعد.
دوستم لوک از زمانهایی که اتوبوس شلوغ میشود اطلاع دارد. در چنین مواقعی شروع به خوردن ساندویچ سالامی و شراب قرمز میکند. سپس در حالیکه خردههای نان و تکههای سالامی هنوز میان دندانهایش هستند، دهانش را به سمت دماغ مسافرین گرفته، در طول وسیلهی نقلیه راه رفته و با صدای بلند میگوید: «عذر میخواهم.»
اگر موفق به تصاحب صندلی ردیف جلو شود، هرگز آن را به کسی نمیدهد. اما اگر در یکی از ردیفهای آخر جا پیدا کند، در آن لحظه که زنی با بچه در آغوشش یا فردی ضعیف و مسن سوار میشوند، بلافاصله از جا برخواسته و با صدایی بسیار بلند از مسافر صندلی ردیف جلو میخواهد که جایش را به آنها بدهد. سپس معمولاً اتهامهایی را روانهی آنهایی میکند که از جایشان بلند نشدهاند. سخنوریِ او همیشه مؤثر واقع میشود و یکسری مسافرینی که بشدت شرمسار شدهاند در ایستگاه بعدی پیاده میشوند. لوک نیز بلافاصله جایشان را میگیرد.
دوستم لوک با حسّ و حالی خوش از اتوبوس پیاده میشود. با کمرویی به سمت خانه روانه میشود و از سر راهِ هرآنچه که در طول مسیر میبیند، دور میماند. اجازهی داشتن کلید را ندارد و برای همین زنگ میزند. اگر کسی خانه باشد معمولاً در را به رویش باز میکند اما اگر همسر، پسرش و یا دون آکوئِرونتیدو در دسترس نباشند، لوک بر روی پلهها مینشیند تا سر و کلهی یک نفر پیدا شود.
[1] Don Aqueróntido
[2] Belgrano
دیدگاهها
مثل همیشه عالی بود
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا