کنار پنجره ایستاده بود که میگفت؛
-آن درختها، رنگشان دوباره به آن رنگ قشنگ و ناب برگشتهاند.
پرسیدم؛
-جدی؟
من در پشت خانه، درون آشپزخانه، مشغول شستن ظرفها بودم. آب به اندازهی کافی داغ نبود. او گفت؛
-من نمیدونم آدم به چه اسمی میتونه این رنگ را صدا بزنه!
آنها ردیف درختان آنسوی جاده بودند که درست درامتداد هم قرار داشتند که او داشت درباره اشان حرف میزد.و جای بسی تعجب است که آنها خودشان را با شرایط جاده و ازدحام آن، وفق دادهاند. نمیدانم آنها چه هستند شاید گونهای از افرا یا چنار باشند. این اتفاق هرسال تکرار میشود و او هم هرسال از این جریان، به وجد آمده و هیجان زده میشود. در سالهای اخیر هیجانش کوتاهتر از هرسال شده است. گفت؛
-میتونم تمام روز اونارو تماشا کنم. واقعاً میتونم!..
دستهایم را درون آب فرو بردم و به حرفهایش گوش دادم... به نفس کشیدنش... چیزی نمیگفت.. فقط همانجا ایستاده بود. آب درون کاسه را تخلیه کردم و دوباره با آب داغ پراش کردم. هوای اتاق سرد بود و بخاری از آب داغ ریخته شده به روی ظرفها برخاسته شد و من میتوانستم آن را روی صورتم حس اش کنم. او گفت؛
-آنها به صورت مطلق قرمز نیستند و البته آن چیزیکه به نظر میرسند هم نیستند.
ماهیتابه را شستم و انگشتانم را به درونش چرخاندم تا
مطمئین شوم که دیگر چرب نیست. دوباره درد انگشتانم شروع شدند. او گفت: مثل این میماند که چشمهایت را دریک روز آفتابی برای چند لحظه ببندی، آن رنگ، کمی شبیه به یک همچین رنگی است...
صدایش بسیار ملایم بود. آنجا ایستاده بودم و گوش میدادم. او گفت؛
-توصیفش سخته...
کامیونی رد شد و تمام خانه را لرزاند و صدای پایش را شنیدم که از لب پنجره دورشد. پرسیدم چرا اینهمه از این مسله هیجان زده میشود. گفتم که پاییز است و قطعاً این اتفاقات می افتد که روزها کوتاهتر میشوند و ازکلروفیل برگ درختان و گیاهان کاسته میشود و تغییر رنگ میدهند. و میگویم که او هرسال این را تکرار میکند. میگوید؛
-اونا فقط بینهایت خواستنی هستن، دوست داشتنی هستن.. فقط همین!.. تو مجبور نیستی دوستشون داشته باشی..
شستن ظرفها را تمام کردم و آب را ریختم تا کاسه را بشورد. دامن سرخ پررنگی بود که او آن را وقتیکه جوان بودیم، میپوشید. و رنگ موهایش راهم سرخ میکرد تا با رنگ آن دامن، هماهنگ باشد و مردم هم دربارهاش پچ پچ میکردند و نظر میدادند. و پس از آن اورا به نام *شعله سرخ* صدا میکردند. شاید این برگها درست مثل همان رنگی بود که او سعی در توصیف آن را داشت. دستهایم را خشک کردم و به سمت اتاق روبرویی رفتم و کنارش ایستادم. دستش را لمس کردم و نگه داشتم و گفتم؛
-بازم درباره اشون برام حرف بزن... ■