خواه دانه دانه برف خواه شر شر باران ببارد، خواه به خاطر یخبندان و برف قندیل بسته شده باشد. راس ساعت 5:15 دقیقه صبح همراه با صداهای مخوف در تاریکی به خیابان میآمد. و صدا میزد: - روزنامه، خبر!
چون معمولاً ساعت 4 صبح سراغ ماشین تایپم برای نوشتن میرفتم این صدا این برف این باران و این قندیل هر صبح درذهنم جان میگرفت.
این صدای صاف و شفاف، مرا درست پای ماشین تایپ پیدایم میکرد. پولهای روزنامه را چون از شب روی میزم میگذاشتم بی معطلی میدویدم دم در خانه روزنامههایم از قبل آماده شده بود. روزنامهها را به سمتم دراز کرده و پول روزنامه را میگرفت و بدون اینکه خود را ملزم به شمردن کند در جیبش میگذاشت و میرفت.
در حالیکه عین دیگ بخار از بینیاش؛ بخار بیرون میزد دور میشد, و با صدای رسا و سر زندهاش دوباره به خیابان شور و نشاط میبخشید.
- روزنامه، خبر.
صبح خیلی زود بلند شده و خود را به دکه روزنامه فروشی میرساند.
کودکان شاگرد مدرسهای زیادی مثل خود او بودند برای همین دکه دار روزنامهها را با منت و ناز زیاد در اختیارش میگذاشت.
بدتر از موقع گرفتن روزنامهها دادن پول به فروشنده روزنامهها, همان دکه دار بود.
موقعی که برف بارید چند روزی نیامد. نگران شده بودم، ولی چون موقع امتحانات بود با خودم گفتم شاید برای امتحانات آماده میشود.
درست حدس زده بودم. آمد با صدای خوش و رسای همیشگیاش در حالی که سرفه هم میکرد گفت: ببخش داداش جان. درس می خوندم می دونید که با وجود درس خوندن تا نیمههای شب سخت میشه صبح زود بیدار شد.
دو روز بود که سرفه میکردم. دلبر خانم برای سرفه هام دارو نوشت ولی آخه چه جوری از کجا؟
چطور 530 کروش تهیه کنم؟
به او گفتم: فکری به ذهنم زده چطوره من این پول رو به تو بدم؟
با چشمهای گود افتاده و گونههای استخوانی برجسته و رنگی پریده با دلخوری نگاه معنی داری به صورت من انداخته و گفت:
_برای چی؟
_برای اینکه داروی سرفه رو بخری.
- فهمیدم اما شما چه کارهی من هستید؟ در مقابلش چی از من میخواهید؟
کودک روزنامه فروش از اینکه خواستهی بدی داشته باشم ترسیده بود.
گفت:وقتی میخواستم از دکه روزنامه برای فروش بخرم, دوست پدرم به من پول داد. بعد از فروش روزنامه موقعی که پولشو بردم پس بدم قبول نکرد و لپم رو کشید و با لحن خاصی گفت:
پیش خودت به مونه. من هم پولا روتو صورتش زدم و گفتم اگه نیت بدی از قرض دادن به من دارید من پولی نمی خوام اینجوری نمیشه. دوست بابام بعد گفت: نه نیت من اونجوری که تو فکر کردی نبود. من دوست بابات هستم.
ولی من دیگه حتی یک دفعه هم از جلو خونه اش که در محلهی اسکی بی بود رد نشدم.
دوست بابام میگفت: عجب آدمای بدی پیدا میشه تو این دنیا ... من حامی تو هستم, پناه بر خدا مواظب خودت باش عزیز دلم. چه لزومی داشت اینو به گه؟ مگه من بچهام؟
به او گفتم: من به یه شرط 530 کروش بهت میدم. به شرطی که روزنامههایی که برای من می آری رو خودت کم کم پولش و از این محل پرداخت کنی. قبوله؟
کمی بعد در حالیکه حالت صورتش ازعصبانیت فروکش کرده و آرامتر شده و حالت کودکانه گرفته بود گفت:
حالا شد پس شما ...
گفتم: من نه دوست پدرتم نه فروشنده روزنامه. هدفم کمک کردن هست. چون دیدم برای درس خوندن حریصی, حرص خوندن و کسی شدن رو داری و از این مسئله خوشم اومد موضوع فقط همینه.
نگاهش را به صورتم دوخت پول رادادم و گرفت و مثل برق
دور شد. صدایش از پایین خیابان بگوش میرسید:
روزنامه، خبر!
روزها از پی هم میگذشت هر روز صبح, مثل ساعت دقیق میآمد و بعد از دادن روزنامهها حساب میکرد و میگفت:
- سه لیره از بدهیم مونده داداش
بعداً" بدهی او به دو لیره رسید بعد به یک لیره و بعد به 50 کروش.
روز آخر که میآمد و دو روزنامه میداد بدهیاش تمام میشد. اما نیامد. تعجب کردم. چرا نیامده بود؟
حتی به ذهنم هم خطور نمیکرد که بخواهد 50 کروش را پرداخت نکند. دلشوره داشتم و بی تاب بودم که نکند در ترافیک دچار حادثهای تصادفی چیزی شده باشد یا نکند مرده باشد.
بچهی مردم نکند زیر یک تاکسی که با سرعت زیاد در حال حرکت بوده یا ماشین سواری مانده باشد خونین و مالین و هر جای بدنش شکسته باشد. جسدش را در ذهنم تجسم میکردم. آن روز به روزها و روزها به هفتهها و هفتهها به ماهها پیوست. کم کم فراموش کرده بودم و کودک دیگری روزنامه هارا برایم میآورد. این یکی از آن یکی چابکتر و تیزتربود درست مثل پرندهای که میپرید. این هم قصهی
دیگری داشت کودکی که روزنامهها را روی بازوهایش حمل میکرد.
صبح یک روز برفی زمستان کنار ماشین تایپم برای نوشتن نشسته بودم که صدای تیز کودکی را که تاکنون نشنیده بودم شنیدم: روزنامه، خبر!
آیا این همان پسر است؟ نه نمیشود. صدایش خیلی تیزتر بود. زیر پنجرهام ایستاده بود و با سماجت داد میزد:
- روزنامه، خبر!
قبل از او پایین رفته بودم و از فروشندهی هر روزی, روزنامه را خریده بودم. با این حال در را باز کردم کودکی ریزه با شلواری کوتاه بود. زیر بارش برف روزنامههایش خیس شده بود و داشت میلرزید.
گفت: داداشم ازم خواست بهتون به گم ببخشیدش
گفتم: یعنی چی؟
_ 50 کروش از بدهیش به شما مونده.
_خودش کجاست؟
کودک بدون اینکه گریه کند و اشکی بریزد, درست مثل یک تکه سنگ گفت: ُمرد دیروز تو خاک ادیرنه دفن کردیم.
50 کروش به سمتم دراز کرد و بعد از دادن پول راهش را کشید و رفت در حالیکه داد میزد: روزنامه، خبر! ■
دیدگاهها
آقا رضا ی ارجمند از اینکه وقت گذاشتید خوندید و نظرتون رو نوشتید خوشحالم و منت دار
اورهان کمال خودش زندگی سختی داشته و لذا اکثر داستانهاش چاشنی نلخ داره
اکثر داستاهایی که نوشته میشه شاید تکراری باشه تنها چیزی که متمایز می کنه بقول شما قالب های متفاوتشون هست .
با تقدیم احترام
پونه شاهی
داستان به نظرم از فرهنگ شرقی نشات میگرفت
روان بود و همینطور به نظرم ترجمه خوب و روانی داشت
لذت بردم
از نظر روش های داستانی قوی بود
اما یه جای کار به نظرم میاد میلنگه و فکر میکنم این داستان را همیشه شنیده ام موضوع قالبی و تکراری دارد کودک یتیمی که دوست ندارد بهش ترحم بشه هر چند شاید قالب متفاوت داره و آدم را در پایان تحت تاثیر قرار میده و ویژگی های داستانی دار و درون مایه غنی
با تشکر از خانم شاهی
اما در نهایت
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا