سرطان، تنفر داشتن از دلا لاوري را سخت كرد، دلا مايه ي آبرو ريزي بود. هميشه از او متنفر بودم.
دوازده سال پيش، روز اول، به نشان صلحي كه روي پايم تاتو كرده بودم نگاه كرد و پرسيد: " تاحالا از داشتنش احساس پشيماني نكردهاي؟"
"نه. "
" نترس، بعدا پشيمان ميشوي"دستش را روي سينههاي گرمكي اش، روي قلبش گذاشت و گفت"آنجلاي عزيزم خيلي خوشحالم كه هيچ وقت هوس نكرده ام كه اين كار را انجام دهم"
مدتي بعد از لج او پرندهاي بر روي شانهام تاتو كردم. فقط بياحتراميها يا پولدار بودن او نبود، مسئله اين بود كه او فكر ميكرد از ما بهتر است و همه ما به او احترام ميگذاريم، در صورتي كه اينطور نبود.
سرطان تخمدان بود. وقتي دلا وارد شد گفت:" ميخواهم بزنم، همهاش را"
خودم ترم اول موهاي كوتاهش را برايش هايلايت كرده بودم، تا آن زمان اين جسورانه ترين درخواست او بود.
" مطمئني؟"
يك مجله كوچك برداشت. هواي طوفاني بيرون پنجره ها را مي لرزاند." روسريهاي خوشگلي دارم"
ماشين مو زني را برداشتم.
دلا تا موقعي كه كارم تمام نشده بود نگاه نكرد.
"خوب"
پوست سرش صاف و سفيد بود. پوست پشت گردنش مثل سربازها تا خورده بود.
هردويمان فكر ميكرديم او كسي نيست كه نياز داشته باشد با او همدردي شود.
من تقريبا به او نشان دادم كه حق با او بوده، اينكه روزي به خاطر تاتو هايم پشيمان مي شوم. همين طور به خاطر چيزهاي ديگر.
ولي هيچ حرفي نزدم. بعضي حرفها را بايد پيش خودت نگهداري.
نويسنده: شارون اي تراتر-برنده جوايز بسيار از انجمن روزنامه ايلي نويز و نويسنده ستون جن و مامان در همان روزنامه
دیدگاهها
ممنونم.
چه داستان زیباییی انتخاب شده بود.فقط ایرادات تایپی خواننده رو اذیت میکنه اگر دقت بیشتری بشه بهتره.ممنون خانم مترجم
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا