زندگي از ديد يك آدامس تِخ شده/ نويسنده«پاتريك پار»/ مترجم «ليلي مسلمي»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

سالها قبل به من مي گفتند «ريگلي». آن زمان من سفيد بودم و سر تا پايم را يك روكش براق نقره اي رنگ پوشانده بود. من هم مثل شاخه شمشاد كنار خواهر برادرهايم مي ايستادم و همگي دسته جمعي منتظر فرارسيدن آن روز خاص بوديم ٬ روزي كه ما را از جايگاهمان بيرون بكشند تا بتوانيم تنها رسالت خود- يعني لذت بخشي - را به دوش بكشيم.

اسم دختره دبي بود. بعد از اينكه چند تايي از ما را اينور آنور كرد با دو انگشت نرمش مرا از جايگاهم بيرون كشيد و داخل دهانش گذاشت. درست يادم نيست بعدش چه اتفاقي افتاد٬ فقط مي دانم مرا تا سر حد جنون پيش برد. آخخخخ يكي به من احتياج داشت٬ منو مي خواست... دوستم داشت. وقتي كلي آب از من رفت و با مرگ چندان فاصله اي نداشتم ٬ تمام وجودم را به دبي عرضه كردم. او مرتب به من ليس مي زد و من هم او را مزه مزه مي كردم. پنج و نيم دقيقه ي تمام٬ من تنها مركز توجهش بودم. حتي با هم شوخي كرديم. چند بار زبانش را روي من تكان داد و دراز به درازم كرد. چند بار هم آنقدر منو باد كرد كه توانستم خيلي گذرا سوراخ بيني هاي خوشگلش را از نزديك ببينم. من واقعا از او ممنون بودم كه چند دقيقه اي به من فرصت چنين چيزي را داد. فكر كنم خيلي ها هرگز چنين شانسي نداشتند كه دمر دراز بكشند. در عين حال كه داشتم كناره ي سقف دهانش ورجه وورجه مي كردم پيش خود فكر كردم: تا ابد كنار هم خواهيم ماند.

اما او مرا به بيرون تف كرد.

من از دهانش افتادم و سه پله پايين تر روي زمين خوردم. براي آنكه بتوانم تن برهنه و يخ زده ام را تا لبه ي پرتگاه بالا بكشم محكم به زمين سفت زير پايم چسبيدم و ديدم كه دبي دوان دوان به سمت ماشينش رفت؛ حتي به پشت سرش هم نگاهي نينداخت.

تنها شدم.

يادمه همينطور مثل وزش باد روي لبه ي پله ي دوم معلق در هوا مي پيچيدم. قبلا چنين چيزي را تجربه نكرده بودم كه تمام بدن ام در اثر ضربه ي اطرافم خشك شود. نمي دانستم چكار كنم. آيا بايد منتظر دبي مي ماندم؟ يعني ممكن بود بيايد و باز دوباره مرا بردارد و در دهان بگذارد و باز هم به من اجازه دهد كه شريك زندگي او شوم؟ زندگي اي كه او از من گرفت... اما تا خواستم از جايم جم بخورم سه تا بچه از پله ها بدو بدو بالا رفتند و ظاهرا يكي از آنها بي توجه روي من پا گذاشت. تمام بدنم روي سطح بتني پله در هم شكست ومن از وسط نصف شدم. نصف شدنم آنقدر درد داشت كه نگو و نپرس. فكر كنم تحمل مصيبت مرگ آسانتر و قطعي تر از اين بلايي بود كه به سرم آمد.

روزها و هفته ها و ماهها سپري شد اما من هيچ هم صحبتي نداشتم. دبي٬عشقم و تنها رفيق پنج و نيم دقيقه اي من از پله ها بالا پايين مي رفت؛ حتي يكبار هم به حضورم توجهي نمي كرد. مدام روي من پا مي گذاشت و بعد از مدت زمان كوتاهي آنقدر له و لورده شدم كه ديگر اصلا هيچ شباهتي به آن ريگلي سابق نداشتم كه كت نقره اي براق تنش مي كرد. رنگم تيره شده بود وچنان صاف شده بودم انگار كه يك ريگلي رو به موت باشد. به دنياي اطرافم خيره نگاه مي كردم؛ به عابراني كه از كنارم رد مي شدند٬ به مادراني كه به كودك خود تاتي تاتي ياد مي دادند٬ به بچه هايي كه در خيابان توپ بازي مي كردند. يك بار ديدم دبي جلوي ماشينش مردي را بوسيد. در ميان بوسه هايش ناگهان نگاهم افتاد به زبان شهوت انگيزش و دردي چكشي در عمق وجودم زبانه كشيد. آيا واقعا برايش اهميتي نداشت كه من داشتم او را نگاه مي كردم؟ چند سال بعد از آخرين ديدارمان٬ دبي اسباب كشي كرد و رفت. شايد حكمتي در كار بود. به هر حال بايد يكي از ما راضي به رفتن ميشد چون من يكي كه نمي توانستم از جايم تكان بخورم. مدت زمان طولاني دست به دامنِ كفشِ يك بنده خدايي شدم تا همچين بزند له ام كند كه آخرين بخش هوشيار وجودم خفه مرگ شود. خيلي خيلي زياد دلم مي خواست بميرم.

اما خدا دابل مينت را رساند.

اوايل نگرانش بودم. ديدم كه او هم از دهان يك مرد به بيرون تخ شد و روي همان پله هاي بتني زمين خورد. ديدم رنگ سبز روشن بدن دابل مينت كم كم تسليم فشار جاذبه ي ته كفشي شد كه او را كنار لبه ي پله ي بتني له مي كردند. ما فقط چند سانتي متر از هم فاصله داشتيم. ديدم بخشي از وجودش توسط لژ لاستيكي ته يك كفش زشت كنده شد٬ گمانم كفش لاستيكي تنها واسه خاطر شكنجه ي روحي ما آنقدر پر شيار طراحي شده بود.

چيزي نگذشت كه كم كم به حرف آمديم و روز و شب مشغول درد دل با هم شديم. من به دابل مينت كمك كردم تا از شدت افسردگي اش كم شود و او هم به من كمك كرد تا آن شبهاي تاريك كه سياهي بر آن چيره ميشد برايم قابل تحمل تر از قبل شود. عاقبت رنگ دابل مينت هم كم كم به تيرگي گراييد و همانطور كه بدنمان لاغر و لاغرتر ميشد اتفاق عجيبي افتاد. ما يكديگر را لمس كرديم. ديگر حس تنهايي نداشتيم. به معناي واقعي كلمه با هم بوديم.

مدت ها كه گذشت مي توانستيم كم كم صداي تفكرات ديگران را در گوشه كنار جهان بشنويم كه موجوديت شان در زندان له و لوردگي زير متروي نيويورك٬ زير پله اتوبوس سرويس مدارس٬ زير ميز ناهارخوري تفريح گاه ها و نوك قله كوهاي فتح شده محبوس شده بود. ما همگي با هم حرف مي زديم و زنجيره ي ما تا ابد به يكديگر متصل شده بود. قرار بود ريش سفيدترين آدامس اين زنجيره كه در نوك قله كوه فوجي زندگي مي كرد آخرالزمان ظهور کند تا با قوه اي مغناطيسي ما را به شكل توپي بزرگ كنار هم جمع كند و آن زمان ما به خارج از اين جهان فاني پرت مي شديم تا با نوايي موزون ميان دو گيتي غوطه ور شويم. البته آدامسي كه روي ديوار مترو چسبيده بود ديدگاه متفاوتي داشت. آنها درآن دنيا تبديل به درخت مي شدند و هر گاه زمانش فرا مي رسيد دوباره تبديل به درخت مي شدند و آنقدر قد مي كشيدند تا بتوانند جنبش شاخ و برگهاي يكديگر را از مسافتي دور نظاره كنند.

ما از هم صحبتی با هم لذت مي برديم و گاهي مواقع پيش مي آمد كه كه آدامس هاي ديگر به حال ما غبطه مي خوردند. من دابل مينت را داشتم و او هم مرا داشت. پس از گذشت مدت زماني طولاني آدامس هاي ديگر گفتند كه براي همه ي آدمس هاي تك و تنها در اقصي نقاط جهان چه پيغامي داريد؟ تنها چيزي كه ما به آنها توصيه مي كنيم اين است كه صبر پيشه كنيد. براي تمام نعمت هاي خوب و نيت هاي پاك اين دنيا شكيبا باشيد. تا آخرين زمان ممكن در زندگي صبور باشيد چون هيچ گاه نمي توانيدزمان فرا رسيدن روزي را حدس بزنيد كه شخصي بيايد و موجب جهش مسير زندگي تان شود يا باعث شود زندگي تان معنايي فراتر از آن حقيقت ذاتي اش به خود بگيرد.

 

* آقاي پاتريك پار با همسرش در شهر ليزين سوئيس زندگي مي كند و در آكادمي كومون ليزين به عنوان مربي آموزشي دبيرستان هاي بين المللي ژاپن مشغول تدريس است. نوشته هاي قبلي او به همراه آثار ديگر نويسندگان در اولين آنتولوژي آثار داستاني به نام «داستانهاي روزانه» توسط گليمر ترين گردآوري شده است.

دیدگاه‌ها   

#8 حامد جلالی 1391-04-07 17:17
سلام
ترجمه در ابتدا شگفت زده ام کرد؛ ترجمه ی خوبی بود و خیلی زیبا و با زبانی عالی شروع شد.( به غیر از چند جا که محاوره ای شد) اما از نیمه ی داستان به بعد ترجمه دچار دست اندازهای زبانی شد که البته خود داستان هم از نیمه به بعد یادش رفت صمیمیت روایت عینی یک آدامس را رعایت کند و دچار فضای ذهنی آدامس شد و نوعی نمادگرایی در آن دیده شد که شاید زبان اصل کار هم در این جا دچار مشکلاتی شده باشد ولی توقع من این بود که مترجم عزیز با قدرتی که در ابتدا داشت هم چنان این روایت را با همان زبان خوب پیش می برد و این ایراد داستان را می پوشاند( البته من به دعوای معروف وفاداری به اصل داستان و یا ساده کردن داستان برای مخاطب ایرانی، کاری ندارم که مترجمان محترم هنوز هم در این دو جبهه در حال جنگند!)
و اما داستان
کاش چند پاراگرافِ آخر نوشته نمی شد و با همان صمیمیت و از نگاه یک آدامس که داشتیم باورش می کردیم که می تواند این طور خوب دردهایش را به تصویر بکشد ادامه پیدا می کرد ولی انتها روایت به گونه ای شد که همذات پنداری اول داستان را هم زیر سوال برد و شیرینی ابتدا را از بین برد
حرف دیگرانی که وجود ندارند و آخرالزمان و پند دادن ها و شعار دادن ها خرابش کرد
ولی ابتدا به قدری شیرین بود که می توانم یک خسته نباشید حسابی به نویسنده و مخصوصاً مترجم عزیزش بگویم
شاد باشی
#7 زهره بنی مصطفی 1390-12-08 15:20
جالب بود.لذت بردم
#6 سعيده 1390-11-19 16:31
سلام ليلا خانم
عرض به خدمتتون که جسارتا "سوراخ بينی های خوشگلش" رو اگر با "سوراخ های بينی خوشگلش" عوض کنین بهتر نيست؟
ضمنا خیلی خوشحال شدم که جایی برای ارتباط با شما به عنوان مترجم هست.گاهی وقتها چيزهای دردناکی می خونم که دلم می خواد واقعا می تونستم با مترجم ارتباط برقرار کنم تا اصلاح شن
#5 wybie 1390-11-14 12:42
چه استعاره‌ای! تصویری از زندگی آدم‌ها و رابطه‌هاشان!
هم ناز شست نویسنده و هم ناز شست مترجم! داستان‌های دست اول خواندن لذتی دیگر دارد ها!

هرچند دوست داشتم داستان را درآخر آن اینقدر آشکارا بیان نمی‌کرد؛ مثلا حرف‌های ته‌اش را می‌گذاشت به عهده‌ی همان دو کاراکتر و تفکرات و نتیجه‌گیری‌هاشان. دو تایی نمادی از همه هستند، خب، دیگر چه لزومی دارد تعریف تفکرات از قول همه‌ی آن کل (شنیدن تفکرات دیگران در دیگر جاهای جهان) ولی بهرحال دوستش داشتم. ممنون.

یک حرف دیگر؛ (چه خوب می‌شود با مترجم کار حرف زد!) زبانش -به گمانم البته- دودو می‌زند یکی دو جا، محاوره‌ای شده انگار "اسم دختره دبی بود." یا "یادمه همینطور مثل..." نمی‌دانم درست گفتم یا نه، از اصول ترجمه چیزی سرم نمی‌شود، اما همیشه دوست داشتم ترجمه یک دست باشد. یا محاوره‌ای یا کتابی!

ممم... همین‌ها!
ارادت.
#4 فرواک 1390-11-14 02:18
سلام.
خیلی جالب بود لیلی. یعنی آدامس ها هم آخرالزمان دارند؟ فکرها و نظرش درباره ی بقیه ی آدامس ها و موضوع تنهایی شون برام جال بود.
موفق باشی دوست من.
#3 sama 1390-11-10 16:47
نیمه اول داستان را بسیار دوست داشتم. نیمه دوم نا محسوس بود
از ابتکارتون متشکرم
#2 مسافز 1390-11-09 20:16
داستان قشنگی بود انتخاب خوبی بودو متفاوت موفق باشید!
#1 Maryam 1390-11-09 13:17
tarhe besyar noi dare

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692