داستان «شرط بندی» نوشته‌ی «آنتون چخوف» ترجمه‌ی «حسین کارگربهبهانی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «شرط بندی» نوشته‌ی «آنتون چخوف» ترجمه‌ی «حسین کارگربهبهانی»

تقدیم به آنا که شیرینی عالم و پایندگی دولتم از چشم میگون, لب خندان و دل خرم اوست.

شب پاییزی دلگیری بود. بانکدار پیر داشت اتاق مطالعه‌اش را بالا و پایین می‌کرد و چگونگی مهمانی ای را به خاطر می‌آورد که پانزده سال پیش در عصری پاییزی برگزار کرده بود. افراد باهوش بسیاری در مهمانی حضور داشتند و گفتگوهای جالبی میانشان در گرفته بود. در خلال گفتگوهایشان درباره‌ی اشد مجازات هم صحبت کردند. اکثر مهمان‌ها که میانشان روزنامه نگاران و فرهیختگان بسیاری هم حضور داشتند اعدام را محکوم کردند. آن‌ها این نوع مجازات را منسوخ، غیر اخلاقی و مغایر با دولت‌های مسیحی می‌دانستند.

از منظر عده ای از آنان, حبس ابد می‌بایست در همه جا جانشین اعدام می‌شد.بانکدار که میزبان آنان نیز بود گفت: "من با شما هم رأی نیستم. نه اعدام را تجربه کرده‌ام و نه حبس ابد را اما, اگر کسی بخواهد بین آن‌ها اولویت قرار دهد به شخصه اعدام را اخلاقی و انسانی تر از حبس ابد می‌بینم. اعدام فرد را در جا می‌کشد منتها حبس ابد آهسته آهسته. کدام جلاد انسانی تر عمل می‌کند: آنکه در عرض یکی دو دقیقه شما را می‌کشد یا آنکه طی سال‌های متمادی جانتان را می‌گیرد؟"

یکی از مهمان‌ها گفت: "هر دوی این‌ها به یک نسبت غیر اخلاقی هستند چون هر دو هدف یکسانی دارند؛ گرفتن جان. دولت, خدا نیست و حق ندارد چیزی را بگیرد که وقتی آن را بخواهی بازگشتی در آن نیست! "

در بین مهمانان, وکیل جوان 25 ساله ای حضور داشت. وقتی نظرش را پرسیدند، گفت: "مجازات اعدام و حبس ابد به یک نسبت غیر اخلاقی هستند. اما, اگر ناچار بودم بین مجازات اعدام و حبس ابد یکی را انتخاب کنم قطعاً حبس ابد را برمی‌گزیدم. زندگی کردن به هر نحوی بهتر از مرگ است ".

بحث داغی در گرفت. بانکدار که جوان‌تر بود و آن روزها نگران تر به نظر می‌رسید, ناگهان عنانش را از دست داد و با مشت بر میز کوبید و سر مرد جوان فریاد کشید: "درست نیست، من سر دو میلیون شرط می‌بندم که پنج سال در حبس انفرادی نمی‌مانید!"

مرد جوان گفت: "اگر جدی میگویید من شرط را قبول می‌کنم منتها پنج سال نه بلکه پانزده سال می‌مانم!"

بانکدار با صدای بلند گفت: "پانزده سال؟ باشد. آقایان من سر دو میلیون شرط می‌بندم".

مرد جوان گفت: "قبول است. شما سر پولتان شرط می‌بندید و من سر آزادیم! "

و بدین ترتیب این شرط ریسکی و مسخره بسته شد. بانکدار که در آن زمان آنقدر پول داشت که به حساب نمی‌آمد, محظوظ از این شرط, هنگام صرف شام مرد جوان را مسخره کرد و گفت:"تا فرصت باقی است سر عقل بیایید مرد جوان. دو میلیون برای من پولی نیست اما شما سه چهار سال از بهترین سال‌های عمرتان را از دست خواهید داد. می گویم سه چهار سال چون بیش از این دوام نخواهید آورد. ای مرد شوربخت! فراموش نکنید که تحمل حبس داوطلبانه بسیار دشوارتر از حبس اجباری است. فکر اینکه هر لحظه این اختیار را دارید که بیرون از زندان با آزادی قدم بزنید, بودنتان در زندان را زهر می‌کند. برایتان متاسفم. "

و حالا بانکدار اتاق را بالا و پایین می‌کرد و همه‌ی این جریانات را به خاطر می‌آورد و از خودش پرسید: "هدف از این شرط چه بود؟ نفع اینکه که آن مرد پانزده سال از زندگیش و من دو میلیون را هدر بدهم در چیست؟ آیا این شرط بندی می‌تواند اثبات کند که مجازات اعدام بهتر یا یدتر از حبس ابد است؟ نه، نه. کلاً مزخرف و بی معنی است. تا آنجا که به من مربوط می‌شد کرشمه‌ی مردی شکم سیر بود و تا آنجا که به او مربوط می‌شد حرص و آز او برای پول... "

بانکدار اتفاقاتی را که بعد از آن مهمانی رخ داد از نظر گذراند: تصمیم گرفته شد که مرد جوان سال‌های حبس خود را تحت شدیدترین نظارت در یکی از اتاق‌های باغ بانکدار سپری کند. مقرر شد که طی این پانزده سال, مرد جوان از این حق که قدم از آستانه‌ی اتاق بیرون بگذارد, دیدن مردم, شنیدن صدای مردم و دریافت نامه و روزنامه محروم است.

مرد جوان اجازه داشت که آلتی موسیقیایی و کتاب‌هایی داشته باشد، نامه بنویسد، شراب بنوشد و سیگار بکشد. طبق شروط توافق, تنها راهی که زندانی می‌توانست با دنیای بیرون ارتباط داشته باشد از طریق پنجره‌ی کوچکی بود که به همین منظور ساخته شد. او می‌توانست تمام مایحتاجش کتاب, موسیقی, شراب و ... را به هر میزانی که می‌خواست با نوشتن درخواستش داشته باشد. منتها فقط ازطریق پنجره امکان دریافتشان را داشت.

این توافق با درنظر گرفتن تمامی جزییات و موارد کم اهمیت که به موجب آن مرد جوان مکلف می‌شد پانزده سال کامل که از ساعت دوازده 14 نوامبر 1870 شروع می‌شد و ساعت دوازده 14 نوامبر 1885 به پایان می‌رسید, انفرادی زندانی شود و کوچک‌ترین تلاشی از جانب وی در جهت نقض این شرایط حتی اگر دو دقیقه مانده به پایان مدت حبس باشد بانکدار را از قید و بند پرداخت دو میلیون رها می‌کرد.

در اولین سال حبس - تا آنجایی که می‌شد از یادداشت‌های کوتاهش قضاوت کرد به شدت از بی همدمی و افسردگی رنج می‌برد. شب و روز پیوسته صدای پیانو از مکانش به گوش می‌رسید. سیگار و شراب را پس زده بود. نوشته بود: شراب برانگیزاننده‌ی شهوت است و شهوت هم بدترین دشمن زندانی. به علاوه هیچ چیز از این افسره کننده تر نیست که تنهایی شراب بنوشی و کسی را هم نبینی. سیگار هم هوای اتاق را آلوده می‌کند. کتاب‌هایی که در سال اول درخواست کرد عمدتاً" معمولی بودند, رمان‌هایی با طرح داستان عشقی پیچیده و داستان‌های احساسی و جذاب و ...

در سال دوم دیگر صدای پیانو به گوش نمی‌رسید و زندانی تنها خواستار آثار کلاسیک شده بود. دز سال پنجم آوای موسیقی باز به گوش رسید و زندانی خواستار شراب شد. آنان که از پنجره او را می‌دیدند گفتند به جز خوردن و آشامیدن و دراز کشیدن در رختخواب و پیوسته خمیازه کشیدن و خشمگینانه با خود سخت گفتن هیچ کاری انجام نمی‌داد. کتاب نمی‌خواند. بعضی شب‌ها می نشست و می‌نوشت منتها صبح که می‌شد نوشته‌هایش را پاره می‌کرد. بارها صدای گریه‌اش شنیده شد.

در نیمه‌ی دوم سال ششم, زندانی مشتاقانه شروع به مطالعه‌ی زبان‌ها, فسلفه و تاریخ کرد. چنان با ولع به مطالعه‌ی این‌ها می‌پرداخت که بانکدار به سختی فرصت می‌یافت کتاب‌های سفارشی‌اش را تهیه کند. در طول چهار سال حدود ششصد جلد کتاب به درخواست وی تهیه شد. طی همین زمان بود که بانکدار نامه زیر را از زندانی دریافت کرد: "

زندانبان عزیزم. این سطور را به شش زبان برای شما می‌نویسم. آن‌ها را زبان‌شناسان نشان دهید و بگذارید آن‌ها را بخوانند. چنانچه یک غلط هم نیافتند, از شما درخواست می‌کنم گلوله ای در باغ شلیک کنید. شلیک گلوله به من نشان خواهد داد که تلاش‌هایم بی ثمر نبوده‌اند. نوابغ تمام اعصار و تمام سرزمین‌ها به زبان‌های گوناگون صحبت می‌کنند. اما در دل همگی آن‌ها شعله‌ی یکسانی مشتعل است. آه اگر بدانید حال که قادر به درک آن‌ها هستم چه شادی آسمانی ای احساس می‌کنم." خواسته زندانی انجام شد. بانکدار دستور داد دو گلوله در باغ شلیک کنند.

بعد از سال دهم, زندانی بدون آن که تکان از تکان بخورد, پای میز مینشت و فقط انجیل می‌خواند. برای بانکدار عجیب به نظر می‌رسید که مردی که طی چهار سال بر ششصد جلد کتاب تسلط یافته قریب به یک سال را صرف خواندن کتاب کم حجم آسان الفهمی بکند. پس از آن نوبت به الهیات و تاریخ دین رسید.

در دو سال آخر حبس، زندانی کتاب‌های جور واجور بسیاری خواند. مدتی گرم مطالعه‌ی علوم طبیعی بود، بعد کتاب‌های لرد بایرون و شکسپیر را درخواست کرد. همزمان یادداشت‌هایی می‌فرستاد و کتاب‌هایی دربارهٔ شیمی، راهنمای پزشکی، رمان، رساله‌هایی درباره فلسفه و الهیات درخواست می‌کرد. مطالعات او آدم را به یاد مردی در میان تکه‌های کشتی به گل نشسته‌اش می‌انداخت که در تلاش برای نجات زندگی‌اش مصرانه از تخته پاره ای به تخته پاره‌ی دیگر چنگ می‌زد.

بانکدار تمام این‌ها را به خاطر آورد و به دل گفت: "فردا ساعت دوازده او دوباره آزادی‌اش را به دست می‌آورد و طبق قراردادمان باید دو میلیون به او بپردازم. کل دارایی من همین دو میلیون است که اگر آن را به او بپردازم کاملاً" نابود خواهم شد".

پانزده سال پیش ثروت او به حساب نمی‌آمد منتها حالا می‌ترسید از خود بپرسد که قرض‌هایش بیشتر است یا دارایی‌اش. قمار زیاد در بورس سهام، سفته بازی‌های خطرناک و بی پروایی‌هایی که نتوانست حتی در سالهای بعد از شرط بندی - خود را از شرشان خلاص کند به تدریج از ثروت وی کاسته بود و آن میلیونر مغرور، بی پروا و با اعتماد به نفس حالا بانکدار درجه دویی شده بود که با هر افت وخیز بازار به خود می‌لرزید.

مرد پیر با نا امیدی دستی به موهایش کشید و زیر لب گفت: "لعنت به شرط بندی! چرا این مرد نمرد؟ او حالا فقط چهل سال دارد و تا آخرین قران را از من می‌گیرد، ازدواج می‌کند، از زندگیش لذت می‌برد و در بورس سهام ریسک می‌کند در حالی که من باید مانند گدا با رشک به او نگاه کنم و هر روز همین جمله را از او خواهم شنید: "من سعادت زندگی‌ام را به شما مدیونم. اجازه بدهید کمکی بکنم".

نه، این خیلی ناگوار است. تنها راه نجات از ورشکستگی و خفت, مرگ این مرد است." 

ساعت سه صدای دیرینگ دیرینگ ساعت به گوش بانکدار رسید. همه افراد خانه خواب بودند و تنها صدای خش خش درختان در سرسرا شنیده می‌شد. بانکدار که سعی می‌کرد سر و صدایی به راه نیندازد, کلید دری را که پانزده سال باز نشده بود از جای امن اش برداشت, بارانی‌اش را پوشید و از خانه بیرون رفت.

باغ سرد و تاریک بود. داشت باران می‌بارید. باد مرطوب سوزناکی در باغ به سرعت می‌وزید، هو هوی باد درختان را پیاپی تکان می‌داد. بانکدار چشمانش را تنگ کرد با این حال نه زمین را می‌دید نه مجسمه‌های سفید، نه سرای زندانی و نه درختان را. به نقطه ای که سرای زندانی بود رفت و دو بار نگهبان را صدا زد منتها پاسخی نشنید. مسلماً" نگهبان از بابت هوا پناهگاهی جسته و اکنون در جایی یا در آشپزخانه یا در گلخانه به خواب فرو رفته است.

مرد با خود فکر کرد: "اگر شهامت داشته باشم قصدم را عملی کنم پیش از همه به نگهبان ظن خواهند برد".

در تاریکی دنبال پله‌ها و درب افتاد و وارد ورودی کلبه شد. بعد کورمال کورمال وارد دالان کوچکی شد و کبریتی روشن کرد. هیچکس آنجا نبود. تختخوابی بدون رختخواب آنجا بود و در گوشه ای اجاق گازی چدنی قرار داشت. مهر و موم دری که به اتاق زندانی باز می‌شد دست نخورده باقی مانده بود.

وقتی شعله‌ی کبریت اوج گرفت مرد پیر که از هیچان به خود می‌لرزید از پنجره‌ی کوچک نگاهی به داخل انداخت. شمعی تنک در اتاق زندانی می‌سوخت. او پشت میز نشسته بود. جز پشت، موهای سر و دست‌هایش چیز دیگری دیده نمی‌شد. کتاب‌های باز روی میز، دو صندلی راحتی و قالی نزدیک میز گذاشته شده بودند.

پنج دقیقه گذشت و زندانی اصلاً" تکان از تکان نخورد. پانزده سال حبس به او آموخته بود که یکجا بنشیند. بانکدار با انگشتش به پنجره زد و زندانی در عوض هیچ عکس العملی نشان نداد. بعد بانکدار با احتیاط مهر و موم در را کند و کلید را داخل سوراخ قفل کرد. صدای سایش قفل به گوش رسید، در هم غژغژی کرد. بانکدار انتظار داشت بلافاصله صدای قدم‌ها و فریاد از سر حیرت زندانی را بشنود. اما سه دقیقه گذشت و اتاق به همان خاموشی قبل بود و تصمیم گرفت داخل بیاید.

پشت میز, مردی بی حرکت نشسته بود که نشانی از مردم عادی نداشت. اسکلتی با موهای مجعدی به بلندی موهای زنی با ریشی پرپشت بود که پوستی سخت بر استخوانش چسبیده بود. پوست صورتش زرد بود با ته مایه ای از رنگ خاک. گونه‌اش گود افتاده بود و پشت اش بلند بود و باریک. دستی که سر ژولیده‌اش را به آن تکیه داده بود آن قدر نحیف و لاغر بود که وحشت می‌کردی به آن نگاه کنی. رگه‌های نقره ای توی موهاش دویده بودند. با دیدن چهره گوشت رفته و به ظاهر سالخورده‌اش هیچ کس باورنمی کرد فقط چهل سال داشته باشد. او خواب بود. روی میز، مقابل سر خمیده‌اش ورقی کاغذی بود که با خطی خوش رویش چیزهایی نوشته بود.

بانکدار با خود فکر کرد:" موجود بیچاره. خوابیده است و به احتمال زیاد دارد خواب دو میلیون را می‌بیند و من فقط باید جان این مرد نیمه جان را بگیرم. او را روی تخت بیندازم و با اندکی فشار دادن بالش خفه‌اش کنم و اینطور بهترین مأموران آگاهی هم هیچ نشانه ای از قتل نخواهند یافت اما, اول باید ببینم اینجا چه نوشته است..."

بانکدار کاغذ را از روی میز برداشت و مطلب زیر را خواند:

ساعت دوازده فردا آزادی‌ام را بار دیگر به دست خواهم آورد و این حق را خواهم داشت تا با بقیه‌ی مردم معاشرت کنم. اما, پیش از ترک این اتاق و دیدن آفتاب لازم میدانم چند کلمه ای به شما بگویم. در پیشگاه خداوندی که ناظر من است با هوشیاری کامل به شما می گویم که از آزادی، زندگی و تندرستی و تمام چیزهایی که در کتاب‌های شما موهبت دنیوی نامیده می‌شوند بیزارم.

پانزده سال به میل خود زندگی دنیوی را مطالعه کردم. درست است که در طول این زمان - نه دنیا را دیدم و نه مردم را اما, با خواندن کتاب‌های شما شراب‌هایی ناب نوشیدم، آواز خواندم، در جنگل‌ها گوزن و گراز وحشی شکار کردم، عاشق زنان شدم؛ زیبا به لطافت ابرها؛ آفریده‌های سحر شاعران و نابغه‌های شما. زنانی که شب‌ها به سراغم می‌آمدند و در گوش‌هایم قصه‌های دل انگیزی زمزمه می‌کردند که مدهوش می‌شدم.

با خواندن کتاب‌های شما تا قله‌های البرز و مون بلان صعود کردم و از آنجا طلوع خورشید را دیدم و غروب را که آسمان و اقیانوس و قله‌ها را با رنگ‌های طلایی و آتشین آغشته می‌کند، تماشا کردم. از آنجا برق نوری را دیدم که ابرهای سیاه را می‌شکافد. جنگل‌های سبز، مزارع، رودخانه‌ها، دریاچه‌ها و شهرها را دیدم. آواز زنان افسونگر و نوای نی چوپان‌ها را شنیدم. به بال‌های شیاطین جذاب که پرواز کنان به سوی من می‌آمدند تا از خدا با من سخن بگویند دست کشیدم. با خواندن کتاب‌های شما من خود را به میان مغاکی بی پایان پرتاب کردم، معجزه‌ها کردم، قتل‌ها، شهرها به آتش کشیده‌ام، دین‌های جدید را اشاعه دادم و تمامی کشورها را تسخیر کردم.

کتاب‌های شما من را خردمند کردند. تمام آنچه در طول عصرها فکر خلاق بشر پدید آورده در محفظه کوچک جمجمه من متراکم شده است. می دانم که از تمامی شما خردمندترم.

من از کتاب‌های شما بیزارم و از خرد و از موهبت‌های این جهان هم. همه‌ی این‌ها بی ارزش، فانی، واهی و فریبنده‌اند؛ مثل سراب. شما ممکن است مغرور، خردمند و خوب باشید، منتها مرگ چنان شما را از صفحه زمین محو می‌کند که گویی چیزی بیش از موش کور نبوده‌اید. اعقاب، تاریخ و نبوغ فنا ناپذیرتان همگی با این کره خاکی یا خواهید سوخت یا منجمد خواهد شد.

شما عقلتان را از دست داده‌اید و به بیراهه افتاده‌اید. کذب را به جای حقیقت و زشتی را به جای زیبایی پذیرفته‌اید. همان طور که اگر درختان سیب و پرتقال به ناگهان به جای میوه, قورباغه و مارمولک بار بدهند یا گل‌های رز بوی اسب عرق کرده بدهند، شما حیرت خواهید کرد، من نیز متعجبم از اینکه شما بهشت را با دنیا عوض کرده‌اید. نمی‌خواهم شما را درک کنم.

من در عمل به شما ثابت خواهم کرد که از هر آنچه شما برای آن زندگی می‌کنید, بیزارم. اکنون از دو میلیونی که زمانی در رویاهایم به بهشت می‌ماند و اکنون از آن بیزارم صرف نظر می‌کنم و جهت محروم کردن خویش از آن پول، پنج ساعت پیش از زمان مقرر از این جا خارج خواهم شد و بدین ترتیب قرارداد نقض می‌شود

وقتی بانکدار نوشته را خواند کاغذ را روی میز گذاشت، سر مرد غریبه را بوسید و گریان از کلبه خارج شد. هیچ گاه، حتی زمانی که در بورس سهام به شدت شکست خورده بود چنین احساس خواری نکرده بود. وقتی به خانه برگشت در رختخوابش دراز کشید اما هیجان و اشک ساعت‌ها نگذاشتند که بخوابد.

صبح روز بعد نگهبان سراسیمه و رنگ پریده به سراغ مرد رفت و گفت زندانی را دیده‌اند که از پنجره اتاق به باغ پریده و به سمت در رفته و ناپدید شده است. بانکدار بلافاصله با خدمتکارانش به کلبه رفت و از فرار زندانی مطمئن شد. او برای جلوگیری از هر گونه شایعه پراکنی یادداشتی را که زندانی به موجب آن از دومیلیون صرف نظر کرده بود, برداشت و زمانی که به خانه بازگشت آن را در جایی نسوز گذاشت.

دیدگاه‌ها   

#3 فاطمه 1394-04-21 13:27
بسیار زیبا بود موفق باشی
#2 محمد 1394-04-20 20:21
بسیار عالی با تشکر از مترجم
#1 افسانه 1394-04-20 16:24
بسیارعالی

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692