داستان «دیگر نمی‌تواند بدود» نویسنده «قهرمان تازه اؤغلو» مترجم «سیناعباسی هولاسو»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

تنها ده روز مانده بود که به خدمت سربازی‌ام اعزام شوم. در مغازهٔ نوشت افزار دایی‌ام اجالتا مشغول بودم. 5 ماه سال بود. گرما روی شهر اتراق کرده بود. پشت پیشخوان نشسته بودم و کتاب می‌خواندم. ناگهان صدایی باعث ترسیدنم شد. "-آقا، ببخشید پاک کن عطری دارید!؟" اصلاً متوجه نشدم کی وارد مغازه شده بود. سرم را بلند کردم و نگاهی به صورتش انداختم. به نظر 14-15 ساله می‌رسید. با موهایی طلایی‌اش و چشمانی که عظمت یک دریا را با خودشان داشتند، به من نگاه کرد و سپس تبسمی زد.

از این همه معصومیتی که در چهره‌اش داشت حیرت زده شدم. برای چند لحظه مات و مبهوت این تکه ای از ماه شدم. "- دختر خانم کوچک، فکر کنم داشته باشیم." باز هم در برابر حرف‌های من تبسمی زد. خم شدم تا در ویترین دنبال چیزی که می‌خواست بگردم. "- آقا ببخشید، پولش چقدر می‌شود؟"داخل مشتش 5 لیره ای را محکم نگاه داشته بود. متوجه آن شدم برای همین گفتم:" برای شما 5 لیره می‌شود." کمی آرام شد. با خنده ای که به لب‌هایش دویده بود گفت:" روز مادر است، می‌خواهم برای مادرم هدیه ای بخرم." سپس با چشمان ذوق زده ای پرسید:" تو هم برای مادرت هدیه ای می‌خری؟!" درونم یک تلخی را احساس کردم. با این همه گفتم:" من مادر ندارم!!!" دخترک گفت:" اما روز مادر که هست؟!" تبسمی کردم. دخترک باز ادامه داد:" من هم پدر ندارم." و من بلافاصله گفتم ": اما روز پدر که هست."این حرفم باعث شد که او هم بخندد.

جای پاکن های عطری را پیدا نکردم. به نظر می‌رسید که تمامشان کرده بودیم. به مغازهٔ روبرویی نگاه کردم. حتماً او دارد. اما داشت مغازه‌اش را می‌بست. برای همین تلاش کردم قبل از اینکه مغازه را ببندد به او برسم.

متوجه آمدن من شد. مثل سنگی که روی سطح آب انداخته باشند به سرعت رفت. خیلی تلاش کرد تا این کار را با ظرافت تمام انجام بدهد تا من شک نکنم. با عجله از مغازه‌اش خارج شد. همانطور پشت سرش مات و مبهوت ماندم. آن لحظه احساس کردم که مغازه‌اش روی سرم آوار شد. به کلی یادم رفته بود که دخترک نیز از پشت سرم می‌آمد. صدای وحشتناک ترمز به گوشم آمد. برگشتم به عقب. داخل خونش غلتیده بود. با هر جان کندنی بود به بیمارستان رساندمش. مادرش را هم خبر کردند. هر دو خیلی گریه کردیم. روی ابروی سمت چپش شش بخیه زدند. رد آن‌ها روی صورتش ماند. پاهایش هم شکسته بود. احساس گناه کار بودن با اینکه مرا نکشت اما از آن روز به بعد هم نگذاشت که زندگی کنم. هر روز سعی می‌کردم تا به ملاقاتش بروم. برایش پاک کن‌های عطری می‌بردم. دخترک را روی صندلی چرخدار گذاشتند. کاش قلبم زیر چرخ‌هایش می‌ماند.

دیگر زمانش رسیده بود که به خدمت سربازی‌ام بروم. همان روزهای اول سربازی‌ام با سرنیزه خطی روی پیشانی‌ام کشیدم. سریع مرا به درمانگاه بردند. گفتم:" دکتر می‌شود که شش تا بخیه بزنی آن هم طوری که ردش بماند؟" بعد از آن روزهای سربازی‌ام به سختی می‌گذشتند. اگر نامه‌هایی که برایم می‌فرستادند نبود از این هم سخت تر می‌گذشت. دو سال گذشته بود. دومین ماه از سال بود که خدمت سربازی‌ام تمام شد. دخترک را دیدم خیلی بزرگ شده بود. دیگر برای خودش خانم جوانی شده بود. باز هم خیلی زیبا بود. می‌توانست به خوبی راه برود. اما رد آن بخیه‌های لعنتی خوشبختی را از صورتش گرفته بود. درست شبیه همان زخم را من نیز با خودم داشتم. برای همین بود که گفتم:" قضا و قدر هست!!!" طوری حرفم را تأیید کرد که انگار باورش شده بود. نگاهی به آینه کرد و گفت:" با این رد بخیه‌هایی که روی صورتم هست فکر نمی‌کنم کسی دیگر دوستم داشته باشد. " به او گفتم:" امروز روز عاشقان هست می‌دانستی؟!"

شاخه گلی به سمتش گرفتم.

بیست سال از آن حادثه گذاشته بود. و اکنون او درست 16 می‌شد که همسر شده بود. و چقدر خوشبخت بودیم.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692