• خانه
  • داستان
  • داستان ترجمه
  • داستان ترجمه کودک و نوجوان «راپونزل؛ دختر گیسو بلند» نویسنده «برادرز گریم»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

داستان ترجمه کودک و نوجوان «راپونزل؛ دختر گیسو بلند» نویسنده «برادرز گریم»؛ مترجم «اسماعیل پورکاظم»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

در زمان‌های بسیار قدیم، زن و مردی زندگی می‌کردند که عاشقانه همدیگر را دوست داشتند. خداوند آنچنان آن‌ها را درخور و شایسته‌ی همدیگر آفریده بود که مایه‌ی رشک و حسد دیگران بودند ولیکن آن دو در تمام دوران زندگی مشترک خویش در آرزوی داشتن فرزند روز و شب می‌گذراندند.

آن‌ها دارای یک پنجره‌ی کوچک در پشت خانه محقرشان بودند و از آن طریق باغ مصفای همسایه را می‌دیدند که مملو از گیاهان مختلف و گل‌های بسیار زیبا بود. آنجا توسط دیوارهای بلند احاطه شده بود و هیچکس جرأت و حتی توان ورود به این باغ را نداشت. باغ مذکور متعلق به یک پیرزن جادوگر بود که اهالی اطراف به شدت از او وحشت داشتند.

 

یک روز زن خانواده در کنار پنجره ایستاده بود و به درون باغ می‌نگریست. او مشاهده کرد که در قطعه کوچکی از باغ به کاشت بوته‌های آلاله اقدام نموده‌اند. این بخش از باغ آن‌چنان سبز و دل انگیز بود که زن را شیفته و مجذوب خویش ساخته بود. او به شدت حسرت خوردن آلاله‌ها را داشت فلذا خودش را برای ناتوانی در داشتن آن‌ها بسیار بدشانس و حتی بدبخت می‌دانست.

شوهر زن که از تغییر رفتار همسرش به ناراحتی او پی برده بود، از او پرسید: همسر عزیزم، علت آزردگی و پریشانی‌ات چیست؟

زن جواب داد: آه، شوهر عزیزم. من احساس می‌کنم که اگر نتوانم مقداری از آلاله‌های باغ همسایه را بخورم، یقیناً خواهم مُرد.

مرد که به‌راستی زنش را دوست می‌داشت، به خودش نهیب زد: ای مرد، تو باید به هر قیمتی شده و قبل از اینکه زنت بمیرد، برایش مقداری آلاله فراهم نمایی. بنابراین او سپیده دَم با زحمت زیاد از دیوار باغ بالا رفت و وارد باغ پیرزن جادوگر شد و با شتاب چنگ انداخت و مقداری از آلاله‌ها را برداشت و برای همسرش آورد.

زن با اندکی از آلاله‌هایی که شوهرش آورده بود، برای خودش سالادی درست کرد و آن را حریصانه میل نمود. سالاد آنچنان در دهان زن مزه کرد که هر روز به میزان بیشتری از قبل شیفته‌اش می‌شد تا جایی که دیگر چیزی از آن آلاله‌ها باقی نماند لذا شوهر می‌بایست که بار دیگر برای آوردن مقدار بیشتری از آن‌ها به داخل باغ پیرزن جادوگر برود بنابراین با فرا رسیدن تیرگی غروب مجدداً قصد ورود به باغ همسایه را نمود. مرد زمانی که از دیوار پایین رفت و پا در داخل باغ گذاشت، به نحو وحشتناکی ترسید زیرا پیرزن جادوگر را در مقابل خویش ایستاده دید.

پیرزن جادوگر با حالتی عصبانی و چشمانی خیره گفت: چطور جرأت کرده‌اید که به داخل باغ من بیایید و آلاله‌هایم را همانند دزدها بربایید؟ شما باید برای اینکار اجازه می‌گرفتید بنابراین حالا باید مجازات شوید.

مرد پاسخ داد: آه، لطفاً انصاف داشته باشید و به من رحم کنید زیرا فقط از جهت احتیاج و اضطرار به این کار زشت اقدام کرده‌ام. حقیقت این است که همسرم از طریق پنجره خانه‌ام به باغ شما نگاه کرده و شدیداً مفتون آلاله‌های شما شده است به طوری که احساس می‌کند که اگر از آن‌ها نخورد، به‌زودی خواهد مُرد.

پیرزن جادوگر خشمش را فرو نشاند و به او گفت: حال که موضوع چنین است، من هم به شما اجازه می‌دهم تا هر چقدر از آلاله‌ها نیاز دارید، از باغ من با خودتان بردارید و ببرید اما به شرطی که هر زمان بچه همسرتان به دنیا آمد، آن را به من بدهید تا به‌خوبی تربیت نمایم و برایش همچون مادری مهربان باشم.

مرد آنچنان از هیبت و شهرت پیرزن جادوگر به وحشت افتاده بود که بلافاصله با این شرط او موافقت نمود و با مقداری از آلاله‌های باغ به خانه برگشت.

مدتی گذشت تا اینکه زمان زایمان زن فرا رسید لذا به‌محض اینکه زن زایمان کرد و بچه‌ای به دنیا آورد، به ناگهان پیرزن جادوگر ظاهر شد و پس از اینکه نام نوزاد را "راپونزل" گذاشت، او را برداشت و با خودش برد.

"راپونزل" رشد کرد و به دختر بچه‌ای زیبا تبدیل گشت. زمانی که "راپونزل" دوازده ساله شد آن‌گاه پیرزن جادوگر او را در برج بلندی که در وسط جنگل ساخته بود، زندانی کرد. آن برج هیچ درب و پله‌ای نداشت و فقط پنجره‌ی کوچکی برایش در نزدیکی نوک برج تعبیه شده بود لذا زمانی که پیرزن جادوگر می‌خواست به داخل برج برود، به کنار برج بلند می‌رفت و فریاد می‌زد:

"راپونزل"، "راپونزل"، گیسوان بلندت را برایم به پایین بفرست.

"راپونزل" گیسوانی بسیار بلند و بی‌نظیر داشت که همچون الیافی از طلا به نظر می‌آمدند. او هنگامی که صدای پیرزن جادوگر را می‌شنید، سریعاً گیسوان به هم بافته‌اش را باز می‌کرد و آن را به قلابی که بر بالای پنجره‌ی برج نصب شده بود، می‌آویخت. گیسوان "راپونزل" از ارتفاع 20 متری به زمین می‌رسیدند و پیرزن جادوگر به آن‌ها می‌آویخت و بدین طریق به بالای برج می‌رفت.

بیش از دو سال بدین منوال گذشت تا اینکه یک روز شاهزاده‌ای سوار بر اسب از میان جنگل انبوه گذشت و گذرش به پایین برج بلند افتاد. او به ناگهان آوازی شنید که بسیار افسون کننده و گوشنواز بود لذا در همانجا ایستاد و به آواز دلنشین گوش فرا داد.

آواز به "راپونزل" تعلق داشت که اغلب برای رفع تنهایی به خواندن می‌پرداخت ولیکن انعکاس صدای دل‌انگیزش در اطراف برج می‌پیچید و به گوش رهگذران می‌رسید.

شاهزاده تصمیم گرفت که از برج بالا برود لذا به جستجوی درب ورودی برج پرداخت اما هیچ منفذی به درون آنجا نیافت. شاهزاده به ‌ناچار سوار بر اسب به خانه برگشت اما طنین آواز "راپونزل" بر قلبش نشسته بود آن‌چنان‌که او را هر روز به جنگل می‌کشاند. او به پایین برج بلند می‌رفت تا به آواز سحرآمیز "راپونزل" گوش فرا دهد.

مدت‌ها گذشت تا اینکه یکروز شاهزاده درحالی‌که در پشت درختی به انتظار نشسته بود، مشاهده کرد که یک پیرزن جادوگر به آنجا آمد و شروع به فریاد زدن کرد:

"راپونزل"، "راپونزل"، گیسوان بلندت را برایم به پایین بفرست.

آنگاه "راپونزل" گیسوان بلندش را گشود و آن را با یک حرکت سریع به پایین فرستاد و پیرزن جادوگر به کمک آن‌ها به بالای برج بلند رفت.

شاهزاده با مشاهده چنین ماجرایی با خودش گفت: اگر این تنها راه بالا رفتن از برج است، پس بهتر است شانس خودم را از این طریق بیازمایم. او غروب روز بعد هنگامی که تاریکی هوا آغاز شده بود، به کنار برج رفت و فریاد بر آورد:

"راپونزل"، "راپونزل"، گیسوان بلندت را برایم به پایین بفرست.

با کمال تعجب به‌فوریت گیسوان بلند "راپونزل" فرو افتادند و شاهزاده از طریق آن‌ها به بالای برج رفت.

"راپونزل" در ابتدا با دیدن شاهزاده شدیداً به وحشت افتاد زیرا او تا آن زمان هیچ مردی را ندیده بود که به آنجا بیاید اما شاهزاده به آرامی و بسیار دوستانه لب به سخن گشود. شاهزاده اظهار داشت که قلباً به وی عشق می‌ورزد به طوری که از موقع شنیدن آواز دل انگیزش تاکنون آرام و قرار نداشته به طوری که اینک مجبور به دیدارش شده است.

به‌تدریج ترس از "راپونزل" زیبا زائل شد لذا زمانی‌که شاهزاده از او تقاضا نمود تا همسری وی را بپذیرد، از شک و بدگمانی خارج گردید. "راپونزل" شاهزاده را بسیار جوان و خوش سیما دید و با خود اندیشید: او می‌تواند مرا بسیار بیشتر از "بی‌بی گوتل" پیر دوست داشته باشد لذا بلافاصله به تقاضای ازدواج شاهزاده پاسخ مثبت داد و دستان زیبا و ظریفش را در دستان مردانه‌ی او گذاشت.

"راپونزل" به شاهزاده گفت: من با میل و رغبت حاضرم با تو به هر کجا بیایم اما نمی‌دانم که چگونه باید از برج بلند به پایین برویم؟ بنطرم بهتر است هر دفعه که به اینجا می‌آیید با خودتان کلافی از نخ ابریشمی بیاورید تا با آن‌ها یک نردبان طنابی ببافم و زمانی که آماده شد، من به کمک آن از برج پایین می‌آیم و سوار اسبت می‌شوم تا از اینجا دور شویم.

آن‌ها موافقت کردند که شاهزاده هر شامگاه تا فراهم شدن شرایط مطلوب مرتباً به دیدار "راپونزل" بیاید زیرا پیرزن جادوگر صبحگاهان با روشن شدن هوا به برج باز می‌گشت.

پیرزن جادوگر تا مدت‌ها هیچ اطلاعی از این ماجرا نداشت تا اینکه یک بار "راپونزل" به او گفت: "بی‌بی گوتل" به من بگو چرا وقتی تو را بالا می‌کشم برایم بسیار سنگین‌تر از شاهزاده‌ی جوانی هستید که دیرگاهی با هم آشنا شده‌ایم؟

پیرزن جادوگر فریاد زد: آه، عجب آتشپاره‌ای هستی دختر! آخر من چه چیزی باید به تو بگویم؟ من گمان می‌کردم که تو را از تمام عالم جدا ساخته‌ام ولی اینک می‌بینم که فریب تو را خورده‌ام.

پیرزن جادوگر در اوج خشم و غضب به گیسوان بلند و زیبای "راپونزل" چنگ انداخت و آن را دو بار بر گرداگرد دست چپ خویش پیچاند آنگاه با دست راستش یک قیچی بلند برداشت و بدون معطلی با حالتی خشن به بریدن موها پرداخت سپس موهای چیده شده را بر زمین انداخت. پیرزن آنگاه با بی رحمی دخترک را به بیابانی برد تا در تهی دستی و بیچارگی زندگی نماید.

درست در همان روز که پیرزن جادوگر به طرد کردن "راپونزل" اقدام کرد، بلافاصله به برج بازگشت و موهای بلند "راپونزل" را که بریده و بر روی زمین ریخته بود، به همدیگر متصل کرد سپس آن را به چنگک بالای پنجره بست و منتظر ماند.

غروب فرا رسید و شاهزاده بسان هر روز به پایین برج آمد و فریاد زد:

"راپونزل"، "راپونزل"، گیسوان بلندت را برایم به پایین بفرست.

آنگاه پیرزن جادوگر همان موهای وصله شده را برای فریب شاهزاده به پایین فرستاد.

شاهزاده‌ی جوان به کمک گیسوان آویخته شده به بالای برج رفت ولیکن به جای "راپونزل" عزیزش با پیرزن جادوگر مواجه گردید که با نگاهی خشمناک و کینه توزانه به او خیره مانده بود. پیرزن جادوگر با لحنی استهزاء آمیز فریاد زد: آها، تو به بهانه ملاقات با معشوقت به اینجا آمده‌ای اما پرنده‌ی زیبارویت دیگر در آشیانه‌اش نیست تا برایت آواز بخواند چونکه گربه ناقلا او را قاپید و با خودش برد تا دیگر قادر به دیدارش نباشید. شما باید "راپونزل" زیبا را از دست رفته بپندارید زیرا دیگر هرگز به دیدارش موفق نخواهید شد.

شاهزاده درد و رنج عجیبی را در درونش احساس کرد لذا خود را در اوج ناامیدی و یأس از اوج برج بلند به پایین افکند. او دست از جان و زندگی خویش شسته بود ولیکن در کمال ناباوری زنده ماند اما خارهایی که بر زمین اطراف برج روییده بودند، بر چشمانش فرو رفتند.

بدین طریق شاهزاده که کاملاً کور شده بود، در پیرامون جنگل انبوه سرگردان ماند. او از هیچ چیز به‌جز ریشه‌های گیاهان وحشی و میوه‌های تمشک جنگلی تغذیه نمی‌کرد و به هیچ‌کاری مشغول نمی‌شد. شاهزاده در تمام مدت به‌واسطه از دست دادن عزیزترین شخص زندگیش به آه و افسوس می‌پرداخت و برایش سوگواری می‌کرد.

شاهزاده برای چندین سال با بدبختی و بیچارگی به پرسه زدن در آن حوالی پرداخت تا اینکه مسیرش به بیابانی افتاد که "راپونزل" در آنجا با دوقلوهایی که زاییده و شامل یک دختر و یک پسر بودند، با بدبختی و بیچارگی زندگی می‌کرد.

شاهزاده از دور صدای آوازی دل انگیز شنید. صدا به گونه‌ای بود که برایش آشنا می‌آمد لذا برای یافتنش جلوتر رفت و زمانی که به آنجا رسید به ناگهان "راپونزل" او را شناخت. "راپونزل" از خویشتن بی‌تاب شده و درحالی‌که شدیداً گریه می‌کرد، خودش را به گردن شاهزاده‌ی محبوبش آویخت و سر و رویش را غرق بوسه کرد. در این میان اشک‌های "راپونزل" که بر روی چشمان شاهزاده می‌ریختند و آن‌ها را مرطوب می‌ساختند، باعث شدند که آن‌ها شفا یابند و مجدداً بینا گردند. اینک شاهزاده‌ی جوان قادر بود همچون گذشته همه کس و همه چیز را ببیند.

شاهزاده جوان عاقبت همسر و فرزندانش را به سمت قصر سلطنتی پدرش راهنمایی کرد و با سلامتی و شادمانی به آنجا برد. آندو فرزندان سالم دیگری نیز به دنیا آوردند و تا سال‌ها در کنار یکدیگر با خوشنودی و رضایتمندی زندگی کردند.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692