محسن حامد – نویسنده پاکستانی که در لاهور زندگی میکند و سال 2007 به فهرست نامزدهای نهایی جایزه من بوکر راه یافت. این داستان سال 2008 در نشریه گرانتا منتشر شده است.
***
صدای شکستن پنجره را میشنوم. کولر روشن نیست که صدا را خفه کند. از رختخواب بلند میشوم. کاش در این سن نبودم. کاش به پیری پدر و مادرم بودم. یا به کوچکی پسرم. کاش این من نبودم که مجبور است به همسرم بگوید سرجایش بماند،
با صدایی که نه او، نه خودم باور میکنم بگوید همه چیز روبراه خواهد شد. هردوی ما سروصدای پایین پلهها را میشنویم. به او میگویم: چیزی تنت کن. اگر لباس بپوشی بهتر است.
برق رفته است برای همین از تلفنم برای روشن کردن راهم استفاده میکنم. صدای مردانی میآید که دوان دوان از پلههای چوبی بالا میآیند. در اتاق خواب را میبندم و آن را پشت سرم قفل میکنم. نور چراغ قوهها سایهها را بالا و پایین میکند و کش میدهد. هردو دستم را بالا میبرم. به آنها میگویم: من اینجام.
میخواهم این را بلند بگویم. صدایم مثل زمزمه یک بچه است: لطفاً. همه چیز روبه راهه.
روی زمینم. یک نفر من را زده است. نمیدانم با دست یا چماق. دهانم پر از مایع است. نمیتوانم چیزی بگویم. باید بگذارم فکم آویزان بماند تا بتوانم نفس بکشم. پشتم، دستهایم به هم بسته شده است. مثل یک باند الکتریکی به نظر میرسد. از آن باندهایی که وقتی بچه هستی برای کریکت خیابانی، دور توپ تنیس میبندی. روی صورتم دراز کشیدهام و این درد آزاردهندهای دارد برای همین قبل از آنکه بیهوش شوم صدایی از خودم درمیآورم.
بین دو مرد هستم. آنها من را زیر بغل گرفتهاند و از اتاق جلویی بیرونم میکشند. نمیدانم چقدر زمان گذشته است. هنوز شب است. برق آمده است و چراغهای در روشن است. دربان مرده است. مرد پیری است، دراز کشیده و در خودش جمع شده است. صورتش خیلی باریک است. انگار ما به او گرسنگی دادهایم. تعجب میکنم چطور او را کشتهاند. به او نگاه میکنم، دنبال خون میگردم اما به اندازه کافی وقت ندارم.
فکر میکنم چهار نفرند. یک کورولای 81 مسی رنگ دارند. وقتی در سن رشد بودم ما هم یکی از این ماشینها داشتیم. این یکی بدفرم است. صندوق عقب را باز میکنند و من را داخل آن میاندازند. نمیتوانم چیزی ببینم. قسمتی از صورتم روی یک قالی زبر است. قسمت دیگرش روی لاستیک زاپاس است. لاستیکش به من میچسبد. یا شاید من به آن میچسبم. تکانها موج دارند و همه دستاندازها ماشین را به شدت تکان میدهند. به بودن در دندانپزشکی فکر میکنم، وقتی درد داری و میدانی درد بیشتر خواهد شد و فقط صبر میکنی و تلاش میکنی به حقههای ذهنی بیندیشی تا درد کمتر شود.
حس میکنم تب دارم، یک تب بالا و مالاریایی که باعث میشود بلرزم و به خواب بروم و از خواب بیدار شوم. امیدوارم پسرم و همسرم و پدر و مادرم را نکشته باشند. امیدوارم به همسرم تجاوز نکرده باشند. امیدوارم هر کاری با من میکنند از اسید استفاده نکنند. نمیخواهم بمیرم اما به مردن اهمیتی نمیدهم. فقط نمیخواهم شکنجه شوم. نمیخواهم کسی سیگارش را روی چشمهایم بگذارد. نمیخواهم این ماشین سواری هرگز تمام شود. حالا به آن عادت کردهام.
زیر نور خورشید من را بیرون میآورند. مردهای بزرگی هستند. بزرگتر از من. من را داخل خانهای میبرند که کاغذ دیواریهایش کنده شده و داخل حمامی میاندازند که پنجزه ندارد و فقط با نور آسمان روشن است. خودم را کثیف کردهام و به خاطر ادرار خشک شده پاهایم میخارد. صدایی درنمیآورم. آنجا مینشینم و برای همکاری آماده میشوم. کاش یادم میآمد چطور نماز بخوانم. به آنها خواهم گفت اجازه بدهند نماز بخوانم. تا به آنها نشان بدهم مثل هم هستیم. اما نمیتوانم ریسک کنم. اشتباه خواهم کرد و اگر متوجه آن شوند اوضاع برایم بدتر خواهد شد. شاید فقط بتوانم زیرلب با خودم حرف بزنم و آنها فکر کنند مذهبی هستم.
وقتی هوا تاریک شده برمیگردند. به زبانی حرف میزنند که من نمیفهمم. فکر نمیکنم عربی یا پشتو باشد. چیست؟ چچنی لعنتی است؟ این زبان لعنتی چیست؟ این آدمهای لعنتی که هستند؟ اشک از چشمهایم میآید. این خوب است. هرچه رقتبارتر به نظر برسم بهتر است. به ملتمسانهترین شکلی که میتوانم به زبان اردو میگویم: آقایان، من چه کار کردهام؟ من را ببخشید. دهانم درست کار نمیکند برای همین مجبورم آرام حرف بزنم. حتی آن موقع هم جوری حرف میزنم که انگار مست هستم. یا انگار یک نفر نصف زبانم را بریده است.
آنها به من توجهی نمیکنند. یکیشان دوربینی را روی سه پایه میگذارد. دیگری یک یوپیاس به اندازه باتری ماشین را به برق میزند. این را میدانم. این را نمیخواهم. نمیخواهم گوسفند قربانی باشم. همان که برای عید قربان خریدیم. عادت داشتم بعد از مدرسه به آن غذا بدهم. ما آن را یک هفته نگه داشتیم. شاخههای بیرون پرچین را میشکستم، شاخههای سبزی که دستهایم را کثیف میکردند و آنها را به گوسفند میدادم. گوسفند خوبی بود اما چشمهایش مردنی بود. چشمهایش را دوست نداشتم. مدل جویدنش را دوست داشتم. مثل یک حیوان خانگی بود. هیچوقت او را نوازش نکردم اما شبیه حیوان خانگی بود. پاهای کوچکی داشت. میتوانست برای رسیدن به برگها روی یک آجر بایستد. پدر و مادرم اجازه دادند مردی را تماشا کنم که او را به زمین زد، دعا خواند و برای خداوند قربانیاش کرد.
حالا به زبان انگلیسی جویده جویده و طوری که قابل فهم نیست میگویم: نگاه کنید، این کار را نکنید. کلمات خرده خرده از دهانم خارج میشوند. نمیتوانم جلوی آنها را بگیرم. مثل اشک هستند: من همیشه خودم را سانسور کردهام. هرگز درباره مذهب ننوشتهام. همیشه سعی کردهام محترم باشم. اگر اشتباه کردهام کافی است به من بگویید. بگویید چه بنویسم. دیگر هرگز نخواهم نوشت. اگر شما از من بخواهید دیگر هرگز نخواهم نوشت. اهمیتی نمیدهم. برایم مهم نیست. ما مثل هم هستیم. همه ما. قسم میخورم.
آنها دهانم را میبندند و من را به روی شکم سفت نگه میدارند. یکی از آنها میرود پشتم و موهایم را میگیرد و سرم را بالا نگه میدارد. نمیدانم همسرم هنوز زنده است و آیا میخواهد بعد از من با مرد دیگری همبستر شود! با چند مرد دیگر همبستر خواهد شد؟ امیدوارم نشود. امیدوارم هنوز زنده باشد. چاقوی بلند را در دستش میبینم. با دوربین حرف میزند. نمیخواهم تماشا کنم. چشمهایم را میبندم. میخواهم کاری کنم که قلبم از جا کنده شود تا بتوانم همین حالا بروم. نمیخواهم بمانم.
بعد آن را میشنوم. صدای خونم را میشنوم که فوران میکند و چشمهایم را باز میکنم تا آن را مثل جوهر روی زمین ببینم. تماشا میکنم قبل از آنکه خالی شوم.