داستان ترجمه «در سرزمین» نویسنده «جیمز راس»؛ مترجم «نگین کارگر»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان ترجمه «در سرزمین» نویسنده «جیمز راس»؛ مترجم «نگین کارگر»

همه‌اش همین بود؟

سرم را به نشانه تایید تکان دادم و درک، کارگر اسباب‌‌کشی به سمت ون رفت، دستی برای راننده تکان داد و به سمت پشت ون رفت تا تخته سطح شیب‌دار را بردارد و درب پشت ون را ببندد و محتویات زندگی قبلی من را مهر و موم کند. واقعاً انتظار ندارید که کارگر اسباب‌کشی با کفایت و تمیز باشد، انتظار دارید که زمخت و عبوس باشد، دهنش بوی مشروب بدهد و شکمش از خوردن آبجو گنده شده باشد و کلاهش له شده و چرب باشد. انتظار دارید بایستد و کمرش را که درد گرفته با دست بمالد و نفس عمیقی بکشد انگار که هیچ چیزی از باکلاس بودن نمی‌داند. این چیزها حتی در قرارداد حمل و نقل هم نیست.

 

شما انتظار دارید با چنین چیزهایی مواجه شوید: فنجان‌های لب پر شده، مبلمان خرد شده، جعبه‌های له شده، جعبه‌های گم شده، تاخیر، ترافیک، زودتر یا دیرتر رسیدن به مقصد، وسایل جمع شده در اتاق‌های نادرست، جعبه‌های خیلی سنگین ریخته شده در راهرو، وسایلی که در خانه قبلی جامانده تا بعد آورده شود یا نشود و سه هفته چهره خجالت‌زده خودتان به‌واسطه تماس‌های صاحب جدید خانه قبلی شما. شما انتظار بی‌کفایتی، آسیب و از دست دادن وسایلتان را دارید.

در حقیقت اگر جای من بودید، دلتان می‌خواست کارگر اسباب‌کشی فراموش کند که بیاید و یا مشاور املاک کمی پیش از جابجایی قرارداد را گم کند و یا شرکت‌های آب و برق و گاز فراموش کنند که تغیرات لازم را ایجاد کنند. و دلتان می‌خواست که همسرتان ترکتان نمی‌کرد.

درک قفل پشت در ون را بست، سرش را برای من تکان داد و به سمت جلو ون برگشت تا بغل دست راننده سوار شود. با توده‌ای از دود آبی از موتور دیزلی، ون روشن شد و راننده هیچ زمانی را تلف نکرد و ماشین را در دنده گذاشت و از میان ترافیک بعد ازظهر لندن و شلوغی و بوق ماشین‌ها گذشت. برخی از چیزهایی که پشت ون بار زده شده بود با ما به خانه جدید می‌آمد ولی بیشتر چیزها قرار بود بعداً در محل برگذاری حراجی تخلیه شود. حسی که در آن لحظه داشتم این بود که می‌شد همه بار را یکجا در محل دفن زباله خالی کرد.

وقتی کلیدهای درب‌ها را در پاکت گذاشتم و درش را چسباندم و آن را داخل درب ورودی با پونز زدم، به خودم گفتم: این چیزی نبود که من می‌خواستم. بعد از تا کردن کپی قراردادم با درک و گذاشتن آن در جیبم آخرین نگاه را به حال خانه انداختم، نگاهم از درب اتاق جلویی، درب اتاق ناهار خوری و آشپزخانه گذشت، جایی که سال‌ها هر روز صبح با هم در آنجا صبحانه می‌خوردیم، اول به عنوان زن و شوهر، بعد زن و شوهر و بچه و تازگی‌ها با عنوان پدر و مادر و پسر. با انگیزه یک قدم به داخل برگشتم؛ در کنار حال و درب آشپرخانه راه رفتم و برای آخرین بار داخل آشپزخانه را نگاه کردم، خودمان را در هفت سال پیش تصور کردم و دوباره به هم ریختگی زندگی شاد و تازه یک زوج جوان با پسربچه‌شان را دیدم؛ در حالی که صبحانه می‌خورند و برای رفتن به سر کار آماده می‌شوند، با هم حرف می‌زنند و یک خانواده هستند. این تصویر را در ذهنم دیدم و اضطراب چیزی که دیگر نخواهم داشت وجودم را فرا گرفت و سپس با غم‌هایم مواجه شدم و آن تصویر محو شد. با ملایمت و احترام درب خانه را بستم و عمداً نفس عمیقی کشیدم. بیرون از خانه و در جلو درب ورودی اصلی قدمی به عقب برداشتم و چرخیدم و درب را بر روی زندگی گذشته‌ام بستم.

یک‌جور احساس سبکی می‌کردم. از پله‌ها پایین آمدم و از خیابان گذشتم تا به ماشین برسم. دنی داخل ماشین نشسته بود و در کتاب غرق شده بود. در راننده را باز کردم و سوار شدم. در حالی که کمربند ایمنی‌ام را می‌بستم و آینه عقب را تنظیم می‌کردم که مطمئن شوم هنگام رانندگی در بزرگراه کوئین یک ماشین تندرو از پشت به ما نمی‌زند از دنی پرسیدم:"برای ماجراجویی آماده‌ای؟" و استارت زدم.

همانطور که سرش توی کتاب بود سرش را به نشانه تایید تکان داد و گفت "البته". نزدیک آمد و آهسته پشت دستم زد.

پرسیدم: این برای چی بود؟

سرش را بلند کرد، من را نگاه کرد و گفت: من طرفدار توأم بابا. همین.

تو همش هشت سالته. هنوز نمی دونی طرفدار کسی بودن یعنی چی.

لبخندی آگاهانه زد و به صندلی‌اش تکیه داد.

بعد از سه بار استارت زدن، ماشین فیات هفت سال کارکرده ما روشن شد. دوباره آینه را تنظیم کردم، راهنما زدم و وارد ترافیک شدم. از خیابانی که نه سال در آن زندگی می‌کردیم بیرون آمدیم، بدون اینکه نگاهی به پشت سر کنیم. البته شاید به خاطر آینه عقب بود که بیشتر به سمت پایین و کناره‌ها تنظیم بود و به من دید واضحی از دریچه هوای داشبورد و صندلی بقل دست را می‌داد.

بعد از حدود ده دقیقه دنی گفت: "من ماجراجویی را دوست دارم."

دستم را بر سرش کشیدم و گفتم: "همه ما دوست داریم."

گفت: "موهام را به هم نزن. تازه ژل زدم."

- ببخشید

- باشه

- از کی تا حالا ژل می‌زنی؟

- بابااااااا

به سمت جنوب و در امتداد رود حرکت کردیم. ترافیک سبک‌تر از همیشه بود. مدرسه‌ها هنوز تعطیل هستند. دنی به من نگاه کرد و پرسید:" کجاییم؟"

- در سرزمین ماجراجویی

- چه خوب

چند دقیقه بعد گفت: "روی تابلو نوشته پکهام"

پانزده دقیقه بعد داخل یک بن‌بست رفتیم که داخل آن یک ردیف خانه‌های بزرگ و نیمه ویران ویکتوریایی بود که از سه طرف با بلوک‌های مجتمع‌های نئوبروتالیست[1] دهه 1960 احاطه شده بودند و به همان اندازه خانه‌های ویکتوریایی ویران بودند. آپارتمان ما در زیر زمین خانه بود و ون اسباب‌کشی هم دم درب آن ایستاده بود. بین مخزن زباله و ماشین اسباب‌کشی پارک کردم، ترمز دستی را کشیدم و ماشین را خاموش کردم و گفتم: "بیا"

دنی از ماشین بیرون آمد و تا زمانی که من درب را برای درک و همکارانش باز کنم، رفت تا چرخی بزند و دور و بر را ببیند. بعد نشستم و به دیوار تکیه دادم و دنی را تماشا کردم که می‌دوید.

از این زاویه می‌توانستم بالا را نگاه کنم و درب‌های پشتی و شیشه‌های شکسته واحدهای مجتمع روبرویی را ببینم. می‌توانستم تعداد دیش‌های ماهواره را بشمارم و پیاده‌روها و راه پله‌ها را ببینم که بدون شک غروب‌ها آدم‌های بیکار و الاف در آنجا پرسه می‌زنند، مواد مخدر خرید و فروش می‌کنند، موبایل دخترهای پانزده ساله باردار را می‌دزدند و چاقوکشی می‌کنند.

دنی داشت انرژی‌اش را تخلیه می‌کرد و سوراخ سنبه‌های بن بست را کشف می‌کرد و من اجازه دادم کارگران اسباب‌کشی کارشان را انجام دهند و پسرم پشت برج‌ها برود.

داد زدم: "زیاد دور نشو"

به سمت من دوید: "چی؟"

- گفتم زیاد دور نرو.

- باشه.

خواستم بر سرش دست بکشم که یادم آمد گفته بود ژل زده، برای همین به جای اینکار پرسیدم: "خب، چی فکر می‌کنی؟"

دور و بر را نگاهی کرد که آن غروب غم انگیز سایه به سایه داشت پیش می‌رفت و چراغ‌های خیابان به طور تصادفی روشن و خاموش می‌شدند و گوشه و کنار محله کم‌کم ترسناک می‌شد. برگشت و به من نگاه کرد و آهسته گفت: "سرزمین دزدها". چشم‌هایش درخشید و دوباره برای پیدا کردن چیزهای بیشتر شروع به دویدن کرد.


[1] - سبکی از معماری بنا که اجرای آن فقط با بتن زبره و بدون روکش و هر نوع زینت انجام می‌شود.

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692