جن ها و پری ها به عنوان موجوداتی افسانه ای از دوران های بسیار کهن در داستان ها و روایات حضور داشته اند و به ترتیب مظهر بدی ها و خوبی ها برای انسانها بوده اند. این داستان نیز در مورد یک پری مهربان به نام "آبسولوم" است که به انسانها خدمت می کرد و از این کار لذت میبرد.
"آبسولوم" در یک انبار غله بسیار قدیمی خدمت میکرد و مجبور بود که برای پاکیزه نگهداشتن آنجا تمام روزها را به سختی کار کند. او برای اینکه محیط کارش کثیف نباشد، مدام همۀ گوشه ها و شکاف های این مکان قدیمی را جارو می کرد و آشغال هایش را جمع آوری و در محلی بیرون از انبار تخلیه میکرد سپس کف انبار را می سایید و صیقل میداد و اثاثیه ها و وسایل قدیمی را برق می انداخت.
"آبسولوم" همچنین وظیفه تیمار کردن اسب ها را هم بر عهده داشت. او بدن اسب ها را با آب می شست سپس آنها را با کهنه ای خشک می کرد. او به بدن آنها برس می کشید و تلاش می کرد تا آغل هایشان مدام پر از علوفۀ تازه باشند.
پخت و پز غذا نیز از دیگر کارهایی بود که او انجام میداد.
او به این کارها عادت کرده بود و آنها را هر صبحگاهان پس از بیدار شدن مجدداً تکرار میکرد.
"آبسولوم" نقش دکتر و پرستار را هم بازی میکرد. او از تمام کسانی که در انبار غله کار میکردند، بخوبی مواظبت میکرد و تلاش داشت تا هر گاه مریض شدند، مداوا گردند و سریعتر از بستر بیماری برخیزند.
به علاوه او کالسکه را مرتباً تعمیر می کرد و به مرمت افسارها و لگام ها همت می گماشت و هر روز چرک هایشان را با پارچه مرطوبی که بر روی آنها میکشید، تمیز مینمود.
"آبسولوم" از شدت کار کردن بسیار لاغر و استخوانی می نمود ولیکن به نظر می رسید که کسی توجهی به این موضوع ندارد.
در حقیقت پری های زیاد دیگری هم در کارگاه های شهر "سانتا" مشغول به کار بودند. آنها اغلب اوقات فراغت را با رقص و آواز می گذراندند و منتظر آمدن "سانتا کلاوس" (مشابه بابا نوئل) در شب عید میلاد مسیح می بودند. آنها خود را به شکل اسباب بازی های مورد پسند بچه ها در می آوردند و به مردم لبخند میزدند و تلاش می کردند که در خوشحال نمودن مردم به ویژه کودکان نقشی داشته باشند.
"آبسولوم" یکروز خبر خوشی دریافت کرد و آن اینکه از این پس اگر مایل باشد، میتواند به آرزویش به عنوان کار در یک کارگاه ساخت عروسک های کریسمس برسد امّا این موضوع یک اشکال داشت و آن اینکه کارگران کارگاه های عروسک سازی باید باسواد و قد بلند می بودند درحالیکه "آبسولوم" چنین نبود. او همواره بهحال کارگران کارگاه ها غبطه می خورد و می اندیشید که چرا باید در یک انبار قدیمی به کار گرفته شود.
نزدیک شب عید سال نو بود و انگار حوادثی در حال رخدادن بودند. سورتمه "سانتا" بر فراز زمین به پرواز در آمده بود. باد شدیدی شروع به وزیدن کرد و دانه های درشت برف با تأنی و پیچ و تاب بر روی زمین می باریدند و دیوارها و پشت بام ها را سفیدپوش می ساختند بطوریکه همگی ساکنین انبار قدیمی انتظار وقایع ناگواری را در آن شب تیره و هولناک می کشیدند .
در تمام این مدت، حشرات درون انبار بدون ترس و بیم در اطراف روشنایی چراغ به پرواز در آمده بودند.
در این زمان کولاک شدید باد و برف شروع به وزیدن کرد و همه چیز را به لرزه در آورد . "آبسولوم" تلاش می کرد تا از تمامی جوانب با خبر باشد زیرا او سراسر سال را مشتاق فرارسیدن چنین لحظه ای می ماند.
او به ناگهان دید که در آسمان بالای سرش چیزهایی بهمراه یک سورتمه در حال چرخیدن بدور همدیگر هستند بطوری که آنها در یک لحظه با نوک درختی برخورد کردند و در نتیجه سورتمه به شدت با زمین برخورد کرد. سورتمه قدیمی در اثر برخورد با زمین دچار شکستگی شد چنانکه بسیاری از قسمتهایش خُرد شدند. قطعات ریز و درشت سورتمه در گوشه و کنار محل برخورد به چشم می خوردند. هدایای کریسمس از بسته های پاره شده، به خارج پرتاب گردیدند. روبان های هدایا بر روی شاخه های درخت در هم تنیده بودند و "سانتا کلاوس" نیز بر سطح زمین خیس جنگل دراز کشیده بود و بخوبی میشد حدث زد که در اثر برخورد با زمین دچار صدمه شده است امّا هیچکس نمیدانست که چگونه باید از او مراقبت نمود.
همگی حاضرین بر اطرافش گرد آمدند و صدایش میزدند: آه ، "سانتا کلاوس" ، "سانتا کلاوس" بلند شوید امّا از "سانتا کلاوس" هیچ گونه جنبش و صدایی برنخاست بطوریکه تمامی شاهدان با نگرانی بفکر فرو رفتند: که حالا چه باید بکنند؟
آسمان کاملاً تیره و تار بود و هیچگونه نوری از ماه و ستارگان به چشم نمی خورد. آنهایی که در آنجا جمع شده بودند، برای گرم نگهداشتن "سانتا کلاوس" که بر روی زمین افتاده بود، اقدام به پوشاندن سراسر بدنش تا نزدیک ریشهای بلندش با شاخ و برگهای کوچک درختان نمودند. در همین موقع یکی از حاضرین فریاد زد: آیا فقط "آبسولوم" شاهد این ماجرا بوده است؟
سپس ناگهان همگی به نجوا پرداختند: "آبسولوم"، آه "آبسولوم" ؛ آیا کسی می داند که او اینک کجاست؟
آنگاه همگی یکصدا فریاد زدند: "آبسولوم"، "آبسولوم"، آیا صدای ما را میشنوی؟
یکدفعه ستارهای در آسمان آن شب تاریک و طوفانی به نور افشانی پرداخت و به سمت زمین نزدیک و نزدیکتر شد و سرانجام در کنار "سانتا کلاوس" بر زمین فرود آمد.
تمامی حاضرین قدمی به عقب برداشتند. نفسها از آنچه شاهدش بودند، در سینه ها بند آمده بود. آنها دیدند که "آبسولوم" ستارهای را برای نورافشانی از آسمان به همراه آورده است.
"آبسولوم" ستاره را بر روی درختی قرار داد بطوریکه تمامی آسمان اطراف را در شب کریسمس مملو از نور نمود سپس "آبسولوم" با سایرین به کنار "سانتا کلاوس" رفتند. او در کنار "سانتا" زانو زد و وقتی چندین دفعه نفس خود را بدرون دهان "سانتا" دمید، اندکی بعد "سانتا" چشم هایش را گشود ، نگاهی به اطراف انداخت و به آرامی گفت: "آبسولوم"، آیا براستی تویی؟
"آبسولوم" جوابی نداد زیرا کارهای زیادی بودند که هنوز می بایست به انجام برسند.
"آبسولوم" ایستاد و دستانش را جلوی دهانش گذاشت و اجازه داد تا جیغش خارج شود و تمامی جنگل را فرا گیرد و سپس کوهها و درّه ها را بپیماید. او این جیغ را که فریادی برای فراخواندن بود، در دوران جوانی از فردی ناشناس و فرزانه آموخته بود. این جیغ برای پاسخگویی و همچنین فراخوانی افراد خوب و مهربان در یک محل بود و بدین طریق هر موجود زندهای که در آن حوالی درون خانه های روستایی، غارها، آشیانه ها، بر فراز درختان و یا هر پناهگاه دیگری زندگی می کردند، برای کمک حاضر می شدند.
ثانیه هایی طول نکشید که موش های صحرایی، سنجاب ها و آهوها در صحنه حاضر گردیدند. راکون ها، روباه ها و گربه های وحشی هم آمدند و پرندگان زیادی از فراز درختان بر زمین جستند و سپس با آمدن خرگوش ها بر جمعیت آنها آنچنان افزوده شد که جای سوزن انداختن نبود. همگی آنها برای کمک به "آبسولوم" و "سانتا کلاوس" آمده بودند.
تمامی قطعات سورتمه از گوشه و کنار جمعآوری و به نزد "آبسولوم" آورده شدند و او هم با تلاش فراوان سعی داشت که هر قطعه را در جای سابقش قرار دهد. افسار بریده شده و قطعاتش در هم تنیده شده بودند. چرخها دو تکه شده بودند بطوریکه "آبسولوم" حقیقتاً نمی دانست که چه باید بکند؟
همچنانکه "آبسولوم" در تعمیر سورتمه می کوشید، به جمع آوری اسباب بازی ها و هدایایی می پرداخت که تماماً در اثر وزش باد به هر گوشه پرت شده بودند. آنها تمامی اسباب بازی ها را در لفاف هایشان می پیچیدند و روی آنها را با روبان گره میزدند و در خورجین میچیدند.
با این اقدامات بود که کم کم سورتمه به حالت اوّلش برگشت و آنها خورجین هدایا را بر رویش نهادند و کمک کردند تا "سانتا کلاوس" بر روی پاهایش به ایستد و به آرامی سوار سورتمه اش شود سپس تمامی کسانی که کمک کرده بودند، کمی از سورتمه دور شدند و سورتمه با سوار شدن "آبسولوم" آمادۀ حرکت شد.
"آبسولوم" بلافاصله بر روی صندلی وسط سورتمه نشست و گفت که باید "سانتا" را به خانهاش برساند. او سپس فرمان حرکت را صادر کرد. با فرمان "آبسولوم"، سورتمه از زمین برخاست و به پرواز در آمد و درحالیکه گوزن ها و خرگوش ها آنرا به دنبال میکشیدند و "آبسولوم" و "سانتا" در وسط سورتمه نشسته بودند، مستقیماً به سوی آسمان رفت.
اینکه آنها چگونه به پروازشان ادامه دادند؟ و چه مدت پرواز کردند؟ هنوز کسی نمی داند امّا اگر بپرسند که آیا سرانجام به منزل رسیدند؟ باید پاسخ داد که: بله، آنها به خانۀ "سانتا" رسیدند و هر چه سریعتر او را به داخل خانه اش بردند.
خانم "کلاوس" از آنها استقبال کرد و از "آبسولوم" به أواسطه کمک به شوهرش تشکر نمود. او از هر دوی آنها با سوپ جوجه گرم پذیرایی کرد ولی پس از صرف شام رو کرد به "آبسولوم" و گفت: می دانی که هدایای شب عید هنوز بر روی سورتمه مانده اند و تو تنها کسی هستی که میتوانی آنها را به صاحبانشان برسانی.
"آبسولوم" نگاهی به خانم "کلاوس" انداخت. او می دانست که خانم "کلاوس" در جریان تمام امور است و مورد اعتماد شوهرش می باشد امّا او بهجای اینکه فرمان او را به فوریت اجرا کند، بلافاصله سوار سورتمه شد و آنرا به انبار غله قدیمی منتقل نمود. او تمام شب و سراسر روز بعد را سعی کرد تا کلیه صدماتی را که به هدایا وارد شده بود، ترمیم نماید لذا تک تک هدایا و اسباب بازیها را از جعبه ها خارج نمود و پس از وارسی، تمیز و مرتب کردن مجدداً به حالت اوّل برگردانید.
"آبسولوم" پس از اینکه از سلامت امور مطمئن شد، به تحویل دادن هدایا به صاحبانشان بر طبق آدرس هایی که بر روی بسته ها بودند، پرداخت. او سعی نمود که تمامی کارها را مطابق میل "سانتا کلاوس" و درست مثل او انجام دهد.
"آبسولوم" هیچگاه در تمامی زندگیاش در صدد آسیب رسانی به انسانها بر نیامد. او همواره دوست داشت که مثل سایر پری ها برای جامعه انسانها مفید واقع شود و وظیفه اش را به خوبی به انجام برساند.
آیا حالا متوجه شدید که "آبسولوم" چرا و با چه نیتی برای سالهای مدید در انبار غله قدیمی کار می کرد؟
دیدگاهها
ترجه رواني بود
موفق باشيد و پيروز
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا