سوزان گریفین، 1943،Susan griffin
شاعر و نویسنده آمریکایی. در کارنامه او مقالات، نمایشنامه و فیلمنامه نیز وجود دارد. او را یک فیلسوف فمینیست رادیکال میدانند. نمایشنامه صداها، پس از اجرای رادیویی و تلویزیونی در نقاط مخلتف دنیا، سال 1975 جایزه امی را از آن خود کرد.
A Chorus of Stones: The Private Life of War فریادهای سنگها، زندگی خصوصی جنگ، نامزد نهایی جایزه پولیتزر و جایزه ملی منتقدان کتاب بود که ترکیبی از تاریخ و تجارب شخصیاش است.
گریفین، کتاب سینک را در سال 1973 منتشر کرد.
***
بیرون، تاریک بود. زن چهل سال داشت و زیر سینک نشسته بود. بیست سال پیش ازدواج کرد. ازدواجش همان طور اتفاق افتاد که آرزویش را داشت.
از رنگ لباسهای ساقدوشهایش گرفته تا رنگ موی همسر و بچههایشان؛ قرمز. قرمز مثل هویج. هویج قبل از پخته شدن. هویجهایی که هر شب ساعت هشت آنها را چهار تکه میکند و توی سلوفون میپیچد که بروند توی کیف نهارشان. سه کیف نهار که روی هر کدام اسمی نوشته شده. بعد یخچال را میبندد، راه آب و سینک را پاک میکند. پوست هویجهای توی سینک و راه آب را پاک میکند چون به لولهها میچسبند و اگر برداشته نشوند، سینک میگیرد. درست مثل لِرد قهوه. هرچند او دیگر به قهوه علاقهای نداشت. این چیزی بود که شوهرش میگفت. مردیکه موهای قرمز داشت به او میگفت روزی به چیزی مثل صابون یا قهوه علاقه دارد و روز بعد رهایش میکند. مرد با بوالهوسی میگفت در مورد زن هم همینطور است.
زن با قهوهی ایتالیایی شروع کرده بود؛ زمانیکه مرد او را به یک رستوران ایتالیایی برد و گارسون اصرار کرد یک قهوهی بعد از شام بنوشند. فنجانها کوچک بودند و قهوه خیلی غلیظ و شیرین. زن یک قوری اسپرسو خرید. مجبور شد آن را سفارش دهد و هر روز صندوق پست را نگاه میکرد. قوری در یک بسته پر از نقل و دستورالعمل ایتالیایی رسید. زن آب را
جایی ریخت که باید لِردهای قهوه را میریخت. اما بالاخره کار کردن با آنرا یاد گرفت. یک آسیا هم خرید و فهمید درختچه قهوه کجا میروید و هلندیها قرن 18 جاوا مینوشیدهاند. اما علاقهاش را از دست داد. قوریها، قفسه را پراز گرد و غبار کردند و او عادت کرد از سوپرمارکت، قوطیهای بزرگ قهوهی آماده بخرد.
وقتی دختر جوانی بود، همین احساس را نسبت به صابون پیدا کرد. خالهی محبوبش به سفر دور دنیا رفت و از هر کشور، برایش یک قالب صابون فرستاد. مورورخیا از اسپانیا، روغن صندل از هند، سوسن از انگلیس. حمام رفتنهای طولان مدتش شروع شد. قالبهای صابون را لای پلیورها و لباسهای زیرش میگذاشت تا خوشبو شوند. وقتی برای اولینبار با همسرش قرار داشت، یک قالب صابون از لای آستین پلیورش پایین افتاد.
این مال بیست سال پیش بود و بعد نوبت لولهها شد. خانهشان قدیمی بود و لولهها چندان تعریفی نداشت. هر هفته لولهها را با بلورهای فاضلاب پاککن تمیز میکرد. لولهها تمیز میشد اما هربار مقداری آب ته سینک جمع میشد و چند دقیقه طول میکشید تا آب پایین برود. برای همین هیچوقت نمیتوانست سینک را تمیز نگه دارد. چرخهی خیس و خشک کردن سینک بعد از شستن ظرفها، یک چرخهی معیوب بود چون آخرین قطرههای آب که توی سینک مینشست، هیچوقت اجازه نمیداد در پایان یک روز کار در آشپزخانه دستش را روی سینک تمیز و خشک بگذارد.
یک کتاب دربارهی لولهکشی پیدا کرد. لولهها را از هم جدا کرد گرفتگی اولین اتصال را پیدا کرد. زبالههایی که در آن جمع شده بود را تمیز کرد و بعد از آن سینک درست کار میکرد، تکتک قطرات آب به آرامی از راهآب پایین میرفت و دیگر ندید آب جمع شود.
اما اولین اتصال یکبار دیگر بند آمد و ظرف یک هفته پر شد. زن دلیل آنرا نمیدانست. شاید مشکل از پی ساختمان بود و لازم بود آنرا بکنند. همسرش اهمیت لولههای فاضلاب را درک نمیکرد. او به هزینه هنگفت لولهکشی و اثر منفیاش روی زندگیشان اشاره کرد و هیچ کاری نکرد.
زن هر هفته اتصال را تمیز میکرد و فهمید پر شدن آن از وسط هفته شروع میشود و آب در سینک جمع میشود. مقدار آب کم بود اما زن را عصبانی میکرد. برای همین تصمیم گرفت هفتهای دوبار اتصال را تمیز کند.
صدای پا شنید. شاید مردیکه با او ازدواج کرده بود، داشت به آشپزخانه میآمد. شاید چیزی میخورد. شاید بشقابش را میشست. زن صبر کرد. میخواست بداند قطرات آب در راهآب مانده یا نه. میتوانست لوله را پشت گردنش احساس کند. انگار آب میتوانست توی موهایش چکه کند. اما آن شب نمیخواست موهایش را بشوید. شروع کرد به ور رفتن با ناخنهایش. حساب کرد آخرین بار کی موهایش را شسته چون دوست داشت هفتهای دوبار موهایش را بشوید. نه بیشتر وگرنه موهایش خشک میشد و نه کمتر چون موهایش کرک میشد و ظرف سه یا چهار روز کثیف میشد. وقتی موهایش کرک میشد، رنگ پریده بهنظر میرسید. برای همین جوری برنامهریزی میکرد که وقتی بیرون میرود موهایش را بشوید. اما او هیچوقت نمیدانست کی ممکن است از خانه بیرون رود.
نگران بود. همین دیروز موهایش را شسته بود. دستهایش را روی سرش گذاشت و با اینکه کمرش درد گرفته بود، دستهایش را همانجا نگه داشت. درواقع همه جایش درد میکرد. زیر سینک جای کافی برای او نبود. از درد به خود پیچید. پاهایش که زیرش مانده بود داشت خواب میرفت. چانهاش سمت قفسهی سینهاش خم شده بود و حس میکرد چانهاش دارد درازتر میشود. دستهایش را دور سینهاش تا کرد و موقع نفس کشیدن، همهی حرکتهای دندههایش را حس کرد. عرق کرده بود.
اما آنچه شنیده بود، صدای پای شوهرش نبود. هیچکس نیامد آردسوخاریهای خورده نشده را توی سینک خالی کند یا خرده کلمهای مایونز زده شده را توی لولهها بریزد.
صبر کرد. همانطور که شب گذشته و دو شب قبل صبر کرده بود. از وقتی فهمیده بود یک نفر نصفه شب توی راه آب آشغال میریزد، هر شب این کار را میکرد.
اولش، شبها بیدار میشد و در آشپزخانه به همهی صداها گوش میداد. اما نزدیک ساعت 5 صبح که میشد تقریباً خوابش میبرد. وقتی ساعت 10 از خواب بیدار میشد، همه رفته بودند؛ مردیکه با او ازدواج کرده بود و دو بچه. کیفهای نهارشان هم از یخچال بیرون رفته بود.
زن میرفت و به سینک و باقیماندههای صبحانهشان خیره میشد؛ خردههای برشتوک، تخممرغ و موز که در استخری از قهوه شناور بود.
خانه در خواب بود. زن میتوانست نظم خانه را از محل اختفایش مجسم کند. همهچیز مرتب بود. همهی چین و چروکهای لباسهایی که در گنجههای خالی آویزان بودند، از بین رفته بود. همهچیز سرجایش بود. برآمدگیهای زیر پتو، نفسش را فرو میبرد و بیرون میداد.
خیس، خیس بود و خشک، خشک. همهی گرد و غبارها، بیرون پنجرهها و روی زمین بود. غذای درخشان و خنک، پشت در سفید یخچال بود. زبالههای پیچیده شده در کیسههای سیاه، توی سطلهای کنار پرچین حیاط خلوت بود. شاید هم زیر کف خانه از طریق زیرزمین و از راه لولهها و رودخانهها در راه رسیدن به دریا بود.
همهچیز بهجز گرفتگی راهآب آماده بود. با خیره شدن به همهچیز و فکر کردن به نظمی که بهوجود آورده بود، گاهی خداخدا میکرد به زبالههای توی سطل آشغال بپیوندد و بخشی از هوا شود. یعنی به همان روشی که اشیا به آهستگی کربنیزه میشوند، به کود، ذراتی کوچک یا بخار تبدیل شود. یا کاش وقتی همه رفته بودند که بخوابند، کتش را میپوشید و آنجا را ترک میکرد. انگار که هیچوقت آنجا نبوده. با یک اسم متفاوت، جای دیگری میرفت و خرابکاری میکرد. جاییکه میتوانست خشک را خیس و خیس را خشک کند. جاییکه میتوانست لباسهایش را چروک کند و محتویات یخچال را روی مبلها پخش و پلا کند. مثل پنیر روی بیسکویت شور. بعد از آن آرزو کرد کاش میتوانست خودش را توی یک راهآب بیندازد، توی دریا بیفتد و در یک حمام بزرگ، کنار آشغالها و فضولات شنا کند. اشک روی صورتش میغلطید. نمیتوانست تکان بخورد تا آنها را پاک کند. آه کشید. بهشدت اشتیاق داشت اجازه دهد سرش مقابل لوله راهآب بماند اما این کار را نکرد. مقاومت کرد. خانه در انتظارش بود. سرش نمیگذاشت صدای راهآب را بشنود. همهچیز آماده بود جز راهآب. وقتی آن هم تمیز میشد، زندگی میتوانست شروع شود.■