داستان «جاده¬ی متروکه» نویسنده «یوری ناگیبین»؛ مترجم «مریم شیرازی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «جاده¬ی متروکه» نویسنده «یوری ناگیبین»؛ مترجم «مریم شیرازی»

یوری مارکوویچ ناگیبین (1920-1994) مسکو

فیلم‌نامه نویس، منتقد ادبی، روزنامه نگار و نویسنده‌ی صدها داستان از قبیل «مردی ازجبهه»، «قلب بزرگ»، «تابستان کودکی من»، «مگذار بمیرد»، «کوچه‌های کودکی» و داستان معروف «پرنده‌ی سبز با کله‌ی سرخ». او در جنگ جهانی دوم شرکت داشته و بیشتر آثارش تحت‌تأثیر این تجربه قرار گرفته است. فیلم‌های زیادی براساس کتاب‌های وی ساخته شده است.

نمی‌دانم آن پسرک عجیب را با ظاهر ظریف و غمگین که به شازده کوچولوی آنتوان سنت اگزوپری شباهت داشت، در عالم واقعیت دیده‌ام یا در خواب! ولی اطمینان دارم او وجود داشته، همان‌طور که جاده‌ی سنگ‌فرش پوشیده از گل‌های بابونه وجود داشته است. حتی اگر هم پسرک به عالم رویا تعلق داشته، تأثیری فراتر از بقیه‌ی انسان‌هایی بر من گذاشته که در موجودیت‌شان هیچ جای تردیدی نیست.

خیلی پیش می‌آید که معجزه‌ها درست در برابر چشمان ما هستند ولی ما متوجه آنها نمی‌شویم. آن‌روز با معجزه‌ی کوچکی آغاز و معلوم شد جنگل سپیدار مرطوبی که از سمت شمال به دیوار ویلا منتهی می‌شود، پر از قارچ‌هایی است که دشت‌های زرد مایل به قهوه‌ای پدید آورده‌اند. قارچ‌های کوچک در مجاورت قارچ‌های بزرگی قرار داشتند که منظره‌ی چترهای باز شده بر اثر وزش باد شدید را تداعی می‌کردند. پیراهن‌ام را از قارچ پر کردم. بعد به‌سمت خانه دویدم و آن‌را خالی کردم و دوباره به جنگل برگشتم.

همان‌طور که همیشه هنگام صید پربار قارچ پیش می‌آید، کم‌کم مشکل پسندتر شدم و دیگر قارچ‌های بزرگ خوشحال‌ام نمی‌کردند. فقط قارچ‌های کوچک و سفت را جمع می‌کردم. این جست و جوهای مشکل پسندانه مرا تا اعماق جنگل پیش بردند. به‌زودی قارچ‌ها کمتر و کمتر و بعد به‌طور کامل ناپدید شدند. ولی گردش در جنگل ناشناس برای من جالب بود چون هرچه از ویلا دورتر می‌شدم چهره‌اش بیشتر تغییر می‌کرد. پستی جای خود را به بلندی می‌داد و خاک زیرپایم سفت‌تر می‌شد. بعد جنگ سپیدار به پایان رسید و جای خود را به درختان توسکا داد که رنگ سپید مایل به زردی داشتند.

پیراهن‌ام را تکاندم و قارچ‌ها را بیرون ریختم. آن‌را به تن کردم و راه‌ام را ادامه دادم. حس باشکوه و شادی مرا در برگرفته بود. می‌دانستم از خانه خیلی دور نشده‌ام. اگرهم می‌شدم باکی نبود چون از کوره‌راهی آشنا می‌رفتم.

جنگل کوچک، روشن و پاک توسکا منطقه‌ی وسیعی را وسط جنگل سپیدار اشغال کرده بود. هرچه دورتر می‌شدم، درختان انبوه‌تر و راه پیش‌رو سخت‌تر می‌شد. همان‌جا بود که به پسرک برخوردم و معجزه‌ی اصلی آن روز رخ داد.

پسرکی کوچک، لاغراندام با صورتی باریک که عینک گردی با قاب کلفت آن‌را پوشانده بود، داشت جاده‌ی سنگ‌فرشی را وجین می‌کرد که پر از علف‌های هرز و خدا می‌داند از کجا پیدایش شده بود. در نوار پهنی که پاک‌سازی کرده بود قلوه سنگ‌هایی دیده می‌شدند که رنگ‌شان به آبی می‌زد. بعد جاده پشت علف‌های هرزانبوه گم می‌شد. پسرک نه تنها جاده را پاک‌سازی و بلکه حاشیه‌های آن‌را محکم می‌کرد.

در حالی‌که به‌سوی من برگشته و با چشمان درشت‌اش از پس شیشه‌های صاف عینک با مهربانی مرا می‌نگریست، گفت: «سلام.»

جواب دادم: «سلام. چرا عینک زدی؟ این‌که شیشه‌ی معمولیه.»

با غرور توضیح داد: «به‌خاطر گرد و خاک. وقتی باد می‌آد، جاده پر از گرد و خاک می‌شه و من حساسیت دارم.»

«این کدوم جاده‌س؟ قبلاً هیچ‌وقت ندیده بودمش.»

«نمی‌دونم. نمی‌خوای بهم کمک کنی؟»

شانه‌هایم را بالا انداختم و در حالی‌که خم شده بودم، علف درازی را از زمین بیرون کشیدم. ولی علف تسلیم نمی‌شد. سرانجام به قیمت زخمی شدن دستان‌ام توانستم آن‌را از زمین بیرون بیاورم. کار راحتی نبود. کف دست‌های پسرک عینکی بی‌خودی خونی نشده بود.

خیلی زود از تب و تاب افتادم و پرسیدم: «گوش کن. این کار چه فایده‌ای داره؟»

پسرک در حالی‌که روی زانو نشسته و ریشه‌ای را از زمین بیرون می‌کشید، گفت: «خودت که می‌بینی. علف‌های هرز جاده رو پوشوندن. باید تمیزش کنیم.»

با لجاجت تکرار کردم: «آخه برای چی؟»

پسرک مؤدبانه و با صدای نرم و صبوری گفت: «گل‌ها و علف‌ها با ریشه‌هاشون جاده رو خراب می‌کنن. قبلاً قلوه سنگ‌های کف جاده کنار هم بودن، ولی ببین حالا بین اونا چه شکاف‌هایی درست شده!»

«منظور من این نیست. چرا باید جلو خراب شدن جاده رو بگیریم؟»

پسرک بااحتیاط عینک‌اش را از چشم برداشت تا صاحب این پرسش‌های بی‌مورد را بهتر ببیند. «اگه جاده خراب شه، ناپدید می‌شه و دیگه هیچکی حتی نمی‌دونه یه‌روز اینجا راهی بوده.»

با عصبانیت گفتم: «به جهنم! به‌هرحال این راه به هیچ‌جا نمی‌رسه!»

پسرک در حالی‌که کارش را از سرمی‌گرفت، با قاطعیت نرمی گفت: «هر راهی به یه جایی می‌رسه. خودت قضاوت کن: اگه قرار نبود به جایی برسه، اصلا ساخته می‌شد؟»

«حالا که ولش کردن، معلومه به‌درد نمی‌خوره.»

پسرک به فکر فرو رفت و حتی دست از بیرون آوردن گل‌ها و علف‌ها کشید. در چشمان قهوه‌ای‌اش دردی دیده شد. گویی با خودش می‌اندیشید: «چه‌قدر فرو کردن ساده‌ترین و روشن‌ترین حقایق تو مغز دیگران سخته!»

با لحن محکمی گفت: «ما که نمی‌دونیم چرا جاده متروکه شده. تازه شاید اون‌سر جاده هم کسی مشغول پاک‌سازیه و داره به‌سمت من می‌آد و ما یه‌روز به‌هم برسیم؟ نباید بزاریم علف‌های هرز جاده‌ها رو بپوشونن. من حتماً تمیزش می‌کنم.»

«تو تنهایی نمی‌تونی.»

«درسته، تنهایی نمی‌تونم. ولی یه‌نفر هم از اون سر جاده مشغوله و شاید تا حالا نصف راه رو تمیز کرده باشه...»

«مثل این‌که جاده فکرتو خیلی درگیرکرده!»

«جاده‌ها خیلی مهمن. بدون اونا آدما به همدیگه نمی‌رسن.»

فکر مبهمی مغزم را پر کرد و پرسیدم: «تا حالا کسی رو داشتی که ازت دور شده باشه؟»

پسرک جوابی نداد و پشت‌اش را به من کرد.

بعد در حالی‌که برای خودم هم غیرمنتظره بود، فریاد کشیدم: «من کمکت می‌کنم.»

پسرک با صداقت ولی بدون شور و اشتیاق خاصی گفت: «ممنون. فردا صبح بیا این‌جا. امروز دیگه دیر شده. باید بریم خونه.»

«تو کجا زندگی می‌کنی؟»

پسرک با دست به بیشه‌ی انبوه اشاره کرد و گفت: «اون جا.»

بعد پاشد، دستان‌اش را با یک‌دسته علف تمیز کرد، عینک‌اش را در جیب گذاشت و هیکل نحیف خسته‌اش، سرتاپا خاکی ولی مصمم، دور و خیلی زود پشت بوته‌های پر از گل ناپدید شد.

روز بعد هوا گرگ و میش بود که به جنگل رفتم. در حالی‌که از بی‌صبری و لذت دیدار با پسرک در جاده‌ی متروکه لبریز بودم، از جنگل سپیدار رد شدم. حالا من‌هم به آن‌چه او اعتقاد داشت، معتقد بودم. تردیدی نداشتم که جاده را به‌راحتی پیدا می‌کنم چون خیلی آسان بود: باید مستقیم از جنگل سپیدار عبور می‌کردم، بعد به جنگل توسکا می‌رسیدم و همان‌جا بود که نوار وجین‌شده‌ی جاده‌ی سنگ‌فرش که به رنگ صورتی و آبی می‌زد نمایان می‌شد.

ولی هرچه جست وجو کردم، جاده‌ی متروکه را نیافتم. همه‌چیز درست مانند روز گذشته بود: درختان، علف‌ها، گل برگ‌های صورتی بوته‌های بلند. ولی هیچ اثری نه از جاده بود، نه از پسرک چشم قهوه‌ای. تا خود غروب خسته و گرسنه در جنگل پرسه زدم، ولی کاملاً بیهوده بود.

پس از آن در زندگی‌ام دیگر هیچ‌وقت با جاده‌ی متروکه‌ای برخورد نکردم که به اقدام نجات‌بخش من نیاز داشته باشد، ولی با گذشت سال‌ها نصیحت پسرک را به‌گونه‌ی دیگری متوجه شدم.

در قلب‌ام راه‌های پرشماری به‌وجود آمد که هریک به کسی ختم می‌شد: به نزدیکان، دوستان، غریبه‌ها، به کسانی‌که حتی یک لحظه هم نمی‌توان از یاد برد و حتی به آن‌هایی که از یاد رفته‌اند. این راه‌ها بودند که به من نیاز داشتند و من همیشه گوش به زنگ بودم. از هیچ تلاشی دریغ نکردم و به هیچ خار و گزنه و علف هرز دیگری اجازه ندادم آن‌ها را خراب و بی‌استفاده کنند. ولی اگر در این زمینه کامیاب بوده‌ام، فقط به این دلیل بوده که هربار کسی هم‌زمان از آن سرراه به‌سمت من حرکت کرده است. تنها یک‌بار قسمت نبود مهم‌ترین راه زندگی‌ام را نجات دهم. شاید به این دلیل که کسی از آن‌سو به‌سمت من حرکت نکرد!

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692