مترجم: سميرا نيك نوروزي
- غذا خوب بود آقای بریار؟
- ناهار عالیی بود.
- سورلیـــــــــــس؟
- نه ... یه محله چینیه.
-خانمت زنگ زد .
با خونه تماس گرفت ، خانمش جواب داد:
- کجایی پیدات نیست؟
- ببخش عزیزم آشپزی می کردم.
- زیر لب - دوباره یه غریبه کنارش خوابیده ، یه تشیع جنازه در پیش داریم !
- ریس تام داره میاد پایین- برم دالگلیش و یه ماهی آزاد بگیرم .مال دریا... پرورشی نه ها... می دونم راه درست رو انتخاب می کنی و اون موضوع هم چشمش به این دنیا باز نشه بهتره .
وسط خرما پزون تابستون بود ، سورلیس به آرامی قدم می زد و تمام توجه اش به گورستان بود وسط دو جین از آدم های ماتم زده و سوگوار. بخاطر آورد وکیل اش ده سال پیش باعث آشنایی او و ماری شده بود و حالا آقای وکیل بهش گفته بود؛ ماری هفته پیش فوت کرد.
مات و مبهوت خبرُ شنید . هفت سال بود که ماری رو ندیده بود و نمی دونست بیماره. اما حالا از این خبر بسیار متاثر بود نه تنها کنترلش رو از دست داده بود بلکه چیزی در وجودش را هم از دست داده بود .
مرد ماهی را از ظرف بالا کشید ماهی از انگشت ها تا شانه مرد بالا آمد . زیرش از یخ و جلبک پوشیده شده بود .
-این چطوره؟ پس همین شد.
-آقا لطفا تمیزش کن .
مرد با یک چاقوی کوچک طبله شکم ماهی را درید و دل و روده کهربایی رنگ ماهی را تو سطل ریخت . گوشت قرمز ماهی را با آب شست چند تکه کرد و توی یک روزنامه پیچاند و گذاشت تو پلاستیک . حالا بیشتر از شش اینچ هم جای یخچال را نمی گیرد.
سورلیس به طبقه پایین ، به سمت انبار رفت چند تایی موش مرده کنار تله موش دراز به دراز افتاده بودند و سوسک ها از سرو روشون بالا می رفتند ، سرد کن طبقه بالا بود . ماهی را به سختی توی کابینت مخصوص بایگانی جا داد .
برای اوقات بیکاری بعدازظهر یک کار توی معاملات ملکی پیدا کرده بود و اجاره نامه ها را تنظیم می کرد وقت تعطیلی کار چشم هاش سرخ می شد . دیرش شده بود ، عجله داشت زود تر به ایستگاه مترو برسه . خیس عرق بود نفس نفس می زد روز مزد بود و مزد امروزش تنها شش دلار و چهل سنت بود .
قطار پر از ازدحام تعطیلات آخر هفته بود . به ماری فکر می کرد بعضی وقتها آواز می خواند و ترانه های مزخرف و بی معنایی را تو گوشش زمزمه می کرد . لبهاش را کم باز می کرد گویی داره به راز چیزی را نجوا می کنه . بیاد می آورد که تنها در لندن روزگار می گذراند و غریبیش متفاوت با هر تنهای دیگری بود . آنقدرها پول نداشتند که به هتل برن ولی وانمود می کردند همه چیز مرتبه ، ماری هم چیزی در این بابت نمی گفت .
تفریحشون گرفتن لیست خانه از بنگاه املاک بود . به خانه ها سرک می کشیدند. هر خانه ای وارد می شدند گویی به جهان متفاوتی وارد شدند . عاشق شدند در یک کاخ مجلل که خانه کوچکی از خاندان ویکتوریا بود و یا یک باغ دنج پر از خاطره و مخاطره که احتمال یک زندگی را براشون داشت . هر کدوم برای خودش لذتی بود. یک بعدازظهر از افراد طبقه بالای اجتماع بودند و بعدازظهر بعدی کولی یا دانشجو و.... سه سال گذشت سورلیس احساس خوشبختی می کرد و از زندگی اش راضی بود . ماری هرگز ازش نپرسید که خانواده اش را ترک کرده یا نه ، مرد هم به روی خودش نمی آورد و این را قسمتی از خوشبختی اش می دانست . تا اینکه ماری همه چیز را تموم کرد : من عاشق تو ام و این حقیقت آغاز یک زخم .
همسرش بیرون قطار منتظرش بود
-ماهی کجاست؟
مرد بی آنکه منتظر کسی باشد شوکه شد .
-پشت سرت بودم.
زن ناگهان برگشت و چند ثانیه به عقب خیره شد و گفت: دیونه گی تو خونت.
برنده جایزه بین المللی داستان کوتاه
مترجم : سمیرانیک نوروزی
دیدگاهها
راستش داستان رو دوست نداشتم.اما ترجمه ی خوبی بود.ممنون خانم مترجم
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا