وقتی ماشین بی هیچ سر و صدایی کنار من پارک کرد، ترسیدم و برگشتم و به ماشین دوباره نگاه کردم، راننده متوجه نگاه من شد، لبخند کشداری حاکی از افتخارش به موتور ماشین بیصدایش تحویلم داد و معلوم بود که کاملا از اینکه توجه من را به خودش جلب کرده خوشحال است.
دیدن خرامیدن ماشین به این بزرگی و بیصدایی در بزرگراه شلوغ پر نور، در کنار زرق و برق مغازهها و خریدارانی که برای خرید هدیه کریسمس به خیابان آمده بودند خیلی دلسرد کننده بود.
از ظاهرش معلوم بود که باید یکی از ماشینهای نسل جدید برقی باشد که موتورش میتواند برای مسیرهای طولانی با بنزین کار کند، اما من هنوز نمیتوانستم از تماشای شکوه این ماشین عجیب و جدید دست بکشم که داشت سرعت را برای آیندگان تعریف میکرد.
عجیب بود، به نظر میرسید هیچکس به اندازه من به آن توجه نمیکند، اما من به عنوان یک خبرنگار سرسخت زندگیهای عجیب و غریب کنجکاو بودم و بذرهای مقالهای کوتاه در مورد سوخت سبز در ذهن نویسندهام شروع به جوانه زدن کرده بود.
پس در دفترچه ایده برای نگارش مقالهام که همیشه و هر کجا که میروم همراهم هست یادداشت نوشتم.
یک مرتبه به ذهنم رسید که چنین ماشینی با سوخت سبز میتواند بهترین هدیه کریسمس برای همسرم باشد، البته چیزی نیست که من نویسنده بی پول بتوانم از پس هزینهاش بر بیایم.
تازه به مسیر خودم برگشته بودم که در مغازهها به دنبال هدیه کریسمس برای زنم باشم که ماشین به انتهای خیابان رسید... سرعتش را افزایش داد و ... پرواز کرد.
همانطور که مثل مجسمه خشکم زده بود و داشتم این سالن چهاردر را میدیدم که داشت در ابرها ناپدید میشد، دیدم که راننده با گونههای قرمز و چشمان خندانش برگشته و پشت سرش را نگاه میکند و میخندد.
«هو... هو... هو... کریسمس مبارک، با آرزوی بهترینها برای همه مردها!» ■
دیدگاهها
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا