داستان «لبخند» نویسنده «دی. اچ. لارنس»؛ مترجم «سیاوش ملکی»

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

داستان «لبخند» نویسنده «دی. اچ. لارنس»؛ مترجم «سیاوش ملکی»

تصمیم داشت كه تمام شب را بیدار بماند، نوعی ریاضت‌كشی شاید. در تلگراف خیلی مختصر ولی گویا آمده بود: ‌«حال اوفلیا وخیم.»

احساس كرد كه در آن شرایط، رفتن به كوپه‌ی خواب كار بیهوده‌ای است. پس در كوپه‌ی درجه‌یک، خسته و فرسوده نشست در هنگامی‌که شب، خودش را به آسمان فرانسه تحمیل می‌کرد.

طبیعتاً او می‌بایست در كنار بستر اوفلیا باشد؛ اما اوفلیا او را فرانخوانده بود. به همین خاطر بود که او در واگن قطار بیدار نشسته بود. در اعماق قلبش ثقلی بسیار سنگین و سیاه را احساس می‌کرد: چیزی شبیه به غده‌ای مالامال از ملال مطلق، كه شریان‌های حیات‌بخشش را به‌شدت می‌فشرد.

همیشه زندگی را جدی گرفته و در حقِ خودش سخت‌گیری كرده بود. جدیتی كه اكنون از پا درش آورده بود.

صورت سبزه‌ی سه‌تیغه‌ی جذابش می‌توانست برای نقاشی چهره‌ی مسیحِ مصلوب الگوی نقاشان قرار بگیرد، با آن ابروان پرپشت مشکی‌رنگی كه پریشانی ناشی از عذابی درونی درهم برده بودشان. شبِ قطار درست مثلِ كابوس بود:

هیچ‌چیزش واقعی نمی‌نمود. دو خانم مسن انگلیسی كه روبرویش نشسته بودند، پیش‌تر مرده بودند، مانند خود مَرد؛ چراکه بی‌تردید مرد هم مرده بود.

از پشت کوه‌های سرحدات، سَحَرِ خاكستری، صعود كرده و آهسته به پایین سرازیر می‌شد؛

و او این منظره را تماشا می‌کرد بی‌آنکه ببیندش.

ذهنش اما بی‌وقفه این قطعه شعر را تكرار می‌كرد:

‹و آنگاه‌که سپیده سر زد، سرد و مأیوس

دست در دستِ بارانی سرد و منحوس

بانو بست پلک‌هایش را و آمیخت با سحرگاهی رنگی

و ما ماندیم با همان بامداد پیر همیشگی ...

و در سیمای راهب‌وارِ ریاضت كشیده‌اش هیچ نشانی از تحقیر به چشم نمی‌خورد، حتی تحقیری كه خودش بر خودش روا داشته باشد، برای این افتضاحی كه پیش‌آمده بود: ذهن نقادش این قضیه را فضاحت برآورد كرده بود.

در ایتالیا بود: آنجا را با رگه‌ای از تنفر نگریست. یارای احساسی دیگرگونه را نداشت، تنها ته رنگی از تنفر به نگاهش

آغشته بود هنگامی‌که به دریا و درختان زیتون می‌نگریست: یک‌جور شیادی شاعرانه. این بار هم شباهنگام بود كه به خانه‌ی «خواهرانِ آبی‌پوش» رسید، اینجا همان‌جایی بود كه اوفلیا آن را انتخاب کرده بود تا در آن خلوت بگزیند.

او را به اتاقِ رئیسه‌ی آنجا راهنمایی كردند، در كوشك. مادر روحانی برخاست و در سکوت مقابل او سر فرود آورد. از فراز دماغش به مرد نگاهی كرد و سپس به فرانسه گفت:

- گفتنش برام دردآوره ... اون بعدازظهر فوت كرد.

مرد بهت‌زده ایستاد، چیز زیادی حس نمی‌کرد، ولی به‌هرحال به ناكجایی خیره مانده بود با آن صورت جذابِ خوش‌منظر راهب‌وارش.

مادر روحانی به‌آرامی دست نرم زیبایش را روی بازوی مرد گذاشت و درحالی‌که به او تكیه داده بود به صورتش خیره شد. آهسته گفت:

_ قوی باش! ... قوی، قبول؟

مرد به عقب قدم برداشت. هرگاه زنی به او تكیه می‌داد به وحشت می‌افتاد. توی آن لباس حجیم پُرچین، مادرِ روحانی، هیئتی بسیار زنانه داشت.

مرد به انگلیسی گفت:

_ كافیه!... میتونم ببینمش؟

مادر روحانی زنگی را به صدا درآورد و یك راهبه‌ی جوان ظاهر شد. راهبه صورتی نسبتاً پریده‌رنگ داشت اما در چشمان قهوه‌ای‌رنگش چیزی كودكانه و شیطنت‌آمیز وجود داشت.

بانوی مسن‌تر، درگوشی مرد را به زن جوان معرفی كرد و راهبه مؤدبانه به مرد تعظیم كرد؛ اما «متیو» دستش را دراز كرد، همانند مردی كه جانش به لبش رسیده باشد.

راهبه‌ی جوان دست‌هایش را از هم باز كرد و با خجالت دستش را در دست مرد لغزاند، رام همچون پرنده‌ای در خواب.

و در انتهای هاویه‌ی اندوهش، مرد با خود گفت: ‹چه دست زیبایی!›

آن‌ها از راهرویی آراسته اما سرد گذشتند و دری را زدند. متیو در اعماقِ دریایِ عمیقِ ماتمش سیر می‌کرد، اگرچه حواسش به دامنه‌ای حجیم مشكی ِ زنانی كه پیشاپیش او نرم و شتابان حرکت می‌کردند، بود.

وقتی‌که در باز شد، مرد به وحشت افتاد، چشمش به شمع‌هایی افتاد كه در كنار بسترِ سفیدرنگ، در آن اتاقِ مجلل می‌سوختند. راهبه‌ای در كنار شمع‌ها نشسته بود، هنگامی‌که سرش را از رویِ کتابِ دعا بلند کرد، صورت سبزه و زمختش با سربندی سفید آشکار شد.

سپس برخاست، زن تنومندی بود، به متیو تعظیمكی كرد و متیو متوجه آن دستان سفیدی شد كه تسبیحی را چنگ زده بود و در برابر سینه پوش ابریشمی آبی‌رنگش قرار گرفته بود. سه راهبه در سكوت، بسیار ظریف و زنانه، در آن لباس‌های سیاه‌رنگ لرزانشان، خزیدند و در بالای بستر مرده گرد آمدند.

مادر روحانی روی مرده خم شد و باکمال ملایمت توری سفیدرنگ را از روی صورت زن کنار زد. متیو مرده را مشاهده كرد، زیبایی برازنده‌ی عارضِ زنش را دید و ناگهان، چیزی، مثل خنده، در اعماق قلبش قلیان كرد، او سرفه‌ای كرد و سپس سیمایش به گلِ لبخندی شكوفا شد.

سه راهبه در زیر نور لرزان و گرم شمع، داشتند او را با ترحم نگاه می‌کردند. آن سه، سَکَناتشان، بسیار به هم شبیه بود. نگاه آن سه جفت چشم، با اندكی ترس آمیخته بود و به ناگاه به گیجی آغشته شد و سپس به تعجب؛ و بر سیمای سه راهبه، كه ناخواسته مرد را به‌واسطه‌ی نور شمع می‌دیدند لبخندی غیرارادی ظاهر شد. در آن سه صورت، به طرز غریبی همان لبخند نمایان شد، گویی سه گل ظریف باز شده باشند. در سیمای راهبه‌ی جوان، اندكی اندوه بود با ته‌مایه‌ای از شعفی شیطنت‌آمیز؛ اما سیمای سبزه‌ی راهبه‌ی پرستارِ اهل ِایتالیا، عاقله زنی با پیشانی صاف که لبخندی لبانش را به شکل کمانی درآورده بود: لبخندی زیرپوستی که حکایت از شوخ‌وشنگی او داشت و گویی طنازی این زن، چیزی است ابدی و بی‌حدومرز. این لبخندی ایتالیایی بود: ظریف و زیرپوستی و بی‌پروا.

مادر روحانی، كه صورتی كشیده درست مثل صورت متیو داشت، به‌سختی سعی داشت تا جلو لبخندش را بگیرد؛ اما به‌محض اینكه متیو چانه‌ی خنده‌دار گستاخش را بالا آورد، زن سرش را پایین انداخت و لبخندش نم نمك نمایان شد.

راهبه‌ی جوان، ناگهان صورتش را با آستینش پوشاند: بدنش داشت تكان تكان می‌خورد.

مادر روحانی دستش را روی شانه راهبه‌ی جوان گذاشت، درحالی‌که با احساساتی از نوع ایتالیایی‌اش زمزمه می‌کرد كه:

_ كوچولوی طفلكی! گریه كن خُب، گریه كن!

اما باوجودآن احساسات، لبخندها هنوز محو نشده بود. راهبه‌ی هیكلی سیه‌چرده به همان شیوه همان‌جا ایستاده بود، تسبیح سیاه‌رنگش را در دست میفشرد و لبخندی كمرنگ بر لب داشت.

متیو ناگهان به سمت تختخواب چرخید، كه ببیند آیا همسر مرده‌اش او را می‌پاییده است؟

این، حركتی از سرِ وحشت بود. اوفلیا زیبا و آسوده، آرمیده بود، با آن بینی سربالای باریكش و آن صورتی كه به سیمای كودكی سِرتِق می‌مانست و گویی در حال آخرین تُخسی‌اش بوده و به همان صورت مانده است.

لبخند از لبان متیو رخت بربست و بجای آن، سایه‌ای از سیمای شهیدی شهیر بر صورتش نشست.

اشكی نریخت: فقط نگاهِ خالی‌اش بر زنش خیره مانده بود و آن حالت در چهره‌اش گویاتر شده بود و عمیق‌تر: می‌دانستم كه این شهادت نصیبم می‌شود! زن، بینهایت زیبا، باهوش، كودكانه، کله‌شق و خسته می‌نمود... و نیز: انگار هزار سال از مرگش می‌گذشت!

متیو، در مورد تمام این چیزها خالی از حس بود و احساسش کرخت شده بود. آن دو به مدت ده سال زن و شوهر بودند. متیو، خودش هرگز شوهر ایده آلی نبود؛

نه نبود؛ از هیچ نظر كامل نبود؛ اما اوفلیا همیشه راه خودش را می‌رفت. زن، عاشقِ مردش بود، بعد، لجباز شده بود، مرد را ترك كرد، خیالاتی شده بود، یا شاید تحقیرکننده و ملامتی شده بود، یا خشمگین و بارها و بارها، بازهم بازگشته بود به نزد مردش.

آن دو اولادی نداشتند؛ و مرد، همیشه دلش بچه می‌خواست. مرد، عمیقاً غمگین بود. زن، دیگر هرگز به نزد مرد بازنمی‌گشت. این سیزدهمین باری بود كه مرد را ترك می‌کرد و دیگر بازگشتی در كار نبود؛ او برای همیشه رفته بود.

واقعاً بازگشتی نبود؟ حتی اگر متیو تصورش عكس این بود؟ متیو احساس می‌کرد كه زن دارد به او سقلمه میزند تا او را به لبخندی وادارد. مرد، حركتی به بدنش داد و اخمی از سر خشم دو ابرویش را به هم نزدیك كرد. متیو سرِ لبخند زدن نداشت!

دندان‌هایش را طوری به هم فشرد كه آرواره چهارگوشش همزمان با دندان‌های درشتش آشکار شد وقتی‌که سر خم كرد و به زنِ مرده‌ی بینهایت آزارگرش نگاه كرد.

خواست مثل آن مردِ داستان دیكنز به او بگوید: داشتیم؟!

خود او هرگز آدم بی‌عیب و ایرادی نبود و همیشه و درهرحال منتقد نقص و نقصان‌های خویش بود.

متیو ناگهان به سمت سه زن سر چرخاند، كه سایه‌وار پس پشت شمع‌ها ایستاده بودند و اینك دودِل مانده و در انتظار بودند و با چهرهایی قاب شده در میان آن سربندهای سفیدرنگشان، مابین متیو و خلأ قرارگرفته بودند. چشمان مرد برقی زد و دندان نشان داد.

متیو غرید كه: تقصیر منه... قصور از من بود.

مادر روحانی مرعوب، نهیب زد كه: آرام باش!

و دو دستانش از هم باز شدند و دوباره در درون آستین‌هایش همدیگر را در آغوش گرفتند، درست مثل دو پرنده در آشیانه‌شان.

متیو رویش را برگرداند و به اطراف زل زد، آماده برای فرار از آن فضا. مادر روحانی، پس پشت او داشت قطعه‌ای سرود مذهبی را زمزمه می‌کرد درحالی‌که تسبیحش از دستش آویزان بود و آونگان.

راهبه‌ی رنگ‌پریده‌ی جوان، عقب‌تر ایستاده بود؛ اما چشمان راهبه‌ی سبزه‌ی قوی‌هیکل، همچون ستاره‌ای ابدی بر بالای سر مرد چشمك می‌زد و مرد احساس كرد كه باز لبخندی دارد به پهلویش سقلمه میزند.

مرد با لحنی آگاهی‌دهنده خانم‌ها را خطاب قرارداد كه:

_ نگاهش كنید! من بدجوری به‌هم‌ریخته‌ام، بهتر است بروم.

خانم‌ها مات و مبهوت ماندند و مردد. مرد به سمت در سر چرخاند؛ اما حتی به گاه رفتنش نیز لبخند بازگشته بود بر لبان و به میان سیمایش، كه از چشمان ‌همیشه چشمك‌زن زن سبزه‌رو پنهان نماند؛ و مرد داشت در نهانخانه‌ی دلش به این می‌اندیشید كه كاش می‌شد دستان سبزه‌ی او را در میان دستانش بگیرد، یك جفت دستی كه مانند جفتی پرنده‌ی در حال عشق‌بازی به‌هم‌پیچیده بودند.

اما مرد مصر بود همچنان بر مرور مكرر معایب خودش.

مرد به خودش نهیب زد: ‹پروردگارا!›؛ و به‌مجرد این نهیب زدن، احساس كرد كه چیزی به پهلویش سقلمه زد و به نجوا می‌گوید: لبخند بزن!

سه زن در آن اتاق مجلل تنها مانده و همدیگر را نگاه می‌کردند و دست‌هایشان برای لحظه‌ای، مثل شش پرنده‌ی پران از میان شاخساران، در هوا به پرواز درآمد و دوباره برجایشان نشستند.

مادر روحانی با ترحم گفت: طفلك!

راهبه‌ی جوان، مثل كسی كه كوكش كرده باشند، با صدایی زیر درآمد كه:

- آره! آخی! طفلی!

راهبه‌ی سبزه‌رو گفت:

مادر روحانی به‌آرامی كنار تخت رفت و بر روی سیمای زن مرده خم شد. به نجوا گفت:

- انگاری همه چیو میفهمه، دخترك معصوم! این‌طور نیست؟

سه راهبه با سه سر سربند پوش گرد آمدند؛ و برای نخستین بار، دیدند كه لبخند محو طعنه‌آمیزی، گوشه‌های لب اوفلیا را با كمانك كمرنگی كج كرده است. تماشای این منظره آن‌ها را به هیجان آورد.

راهبه‌ی جوان ذوق‌زده به زمزمه گفت: اون شوهرشو دیده!

مادر روحانی مادرانه پارچه‌ی دستباف را روی صورت سرد اوفلیا كشید. سپس همگی با چرخاندن تسبیح‌هایشان، برای روح مرحومه به نجوا، طلب آمرزش كردند.

بعد، مادر روحانی دوتا از شمع‌ها را برداشت و در جاشمعی قرار داد و شمع قطورتر را با قدرت در جایش محکم کرد.

راهبه‌ی سبزه روی خوش‌هیکل، دوباره انجیل به دست سر جایش نشست. دو خواهر دیگر خش‌خش‌کنان به سمت در خرامیدند و خارج شدند و وارد كریدور سفید بزرگ شدند.

همچون قوهای روی دریاچه، به نرمی و بی‌صدا، در آن جامه‌های پرچین و شكنشان شناكنان در گذر بودند كه به ناگاه مكث كردند. همگی هیئت مردی درمانده را دیدند

پوشیده در پالتویی تیره‌رنگ، كه در گوشه‌ای سرد در آن‌سوی کریدور پرسه می‌زد.

مادر روحانی به ناگاه قدم برداشت و بر سرعتش افزود. متیو آن‌ها را دید كه دارند به نزد او می‌آیند: این هیاكل با دستان ناپیدا و صورت‌های قاب شده در میان سربند. راهبه‌ی جوان پاكشان از پشت سر آنان می‌آمد.

مرد، گویی در غربت بیرون حرف میزند، به فرانسه گفت:

- منو ببخشین مادر... كلاهمو جایی جاگذاشته‌ام...

متیو از سر استیصال حركتی به بازویش داد. او هرگز، تا بدین حد، دل‌مرده و لبانش خالی از لبخند نبود.

 

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692