هر کاری از دستم بربیاید میکنم که به او زنگ نزنم. در شلوغترین ساعات روز، جلوی کابینهای تلفن منتظر میمانم و وقتی میبینم به این زودیها نوبت به من نمیرسد، خوشحال میشوم، البته اگر بشود اسمش را خوشحالی گذاشت، بعد با چهرهای گرفته راهم را ادامه میدهم.
برای اینکه به او زنگ نزنم، به دوستانی تلفن میکنم که مدتهاست تماسی با آنها نداشتهام، از شنیدن صدایم تعجب میکنند. هنوز سلام و علیک نکرده، کلافه میشوم. برای چه زنگ زدم؟ حالا درباره چه حرف بزنم؟ دلم میخواهد صحبت هرچه زودتر تمام شود، اما چون زمان زیادی از هم بیخبر بودهایم، تعریف کردن اتفاقها و تغییرات زندگیشان، طولانی میشود. یکی فرزندش بزرگ شده، یکی تغییر شغل داده، وقتی از من میپرسند چه خبرها، نمیگویم: «بهخاطر تماس نگرفتن با او..« فقط یک «هیچ« تحویلشان میدهم و در اولین فرصت: «خوش باشی... میبینمت»
در واقع نگفت «به من زنگ نزن»، با صدای لرزان گفت: «دیگه بهت زنگ نمیزنم» چهرهاش شبیه کودکی بود که ترسیده. جمله دیگری هم گفت: «تو رو ناراحت میکنم...« منظورش چه بود؟
کاری را شروع کردم که هرگز نمیکردم، رفتن به دورهمیهای دوستان. بعد از سلام و علیک و روبوسی، دعوتم میکنند به سالن، قبل از هر چیز چشمم دنبال تلفن است. خیلی راحت پیداش میکنم بسکه جای تلفن توی همه خانهها شبیه هم است، دور از جاییکه نشستی و نزدیک به در. انگار اینکار را کردهاند که اگر به او زنگ زدم و گفت بیا، بدون اتلاف وقت بتوانم بزنم بیرون. من که از آمدنم پشیمانم، به دوستانم لبخند میزنم و مدام به تلفن نگاه میکنم. حس آدمی را دارم که تحت نظر است، دستگیر شده، با ترن از شهری به شهر دیگر انتقالش میدهند، نگهبان که رفته توی راهرو سیگار بکشد، کنار در ایستاده و چشم از او برنمیدارد.
ساعت که از یازده میگذرد، خیالم راحت میشود. از این ساعت به بعد دیگر نمیشود زنگ زد. به خود میآیم و وارد بحث میشوم. از کار و زندگی، سیاست و کتابها، حرف میزنم. آزادی کوتاهمدت. فقط تا زمانیکه یکیشان سوالی را که جوابی برایش ندارم، نپرسیده، راحتم، اما طبق عادت، نیمه شب که شود حتماً یکیشان میگوید: «خب، یه کم هم درباره زنها صحبت کنیم....»
دلم میخواهد تا میتوانم حرف بزنم، تا میتوانم سکوت میکنم. سر به سرم میگذارند. میگویند: «انگار خبراییه، این بچه یه چیزیش میشه...» محجوبانه، لبخند میزنم.
برای اینکه درباره او حرف نزنم، با عجله از جا بلند میشوم. شاید اگر بدانم چه باید بگویم، حرف بزنم. کل چیزی که هست دو جمله، آنها هم بماند برای خودم، چیزی شبیه خاطره: «دیگه بهت زنگ نمیزنم... تو رو ناراحت میکنم.»
گاهی بدون اینکه گوشی تلفن را بردارم، تمام شمارههای مربوط به او را میگیرم، خانه، محل کار، موبایل،... تازگیها کمکم کسانی را که از موبایل خوششان نمیآید، درک میکنم، شانس اینکه به کسی زنگ بزنی و پیداش نکنی خیلی کم است، در حالیکه آدم گاهی هم آدم دلش میخواهد به کسی زنگ بزند ولی مطمئن باشد او را پیدا نمیکند.
وقتی کاری برای انجام دادن یا جایی برای رفتن پیدا نمیکنم، جایی که هنوز نرفته پشیمان نشوم، روی مبل کنار تلفن مینشینم و با اینکه میدانم تماس نمیگیرد، انتظار میکشم. هر بار تلفن زنگ میزند، بیمعطلی گوشی را برمیدارم و با«الو« گفتنِ کسی که پشت خط است، امیدم ناامید میشود. وقتی تلفن زنگ نمیزند، دلشوره میگیرم. اینجور وقتها مثل معتادی بیاراده، مثل زاهدی که نمیتواند مانع گناه کردن خود شود، شمارهگیر را میچرخانم.
از آب و هوا حرف میزنیم. مثل آدمی که وقتی یک بار پرهیزش را میشکند، انگار آب از سرش گذشته، با اشتها بشقاب دوم را پُر میکند، من هم مرتکب گناه دوم میشوم و میپرسم همدیگر را ببینیم یا نه؟ جواب؟ واضح نیست؟
باز هم کمی راحت میشوم، چون این یعنی دستکم یکی دو روزی دستم سمت تلفن نمیرود. اما اینطور نیست. صبح با طلوع خورشید بیدار میشوم، تا پنجره را باز میکنم، صدای پرندهها اتاق را پُر میکند و دلم میخواهد به او صبح بهخیر بگویم، به امید اینکه صحبت پژمرده و بیروح دیشب با صبح بهخیر من جان بگیرد. جنگ من با خودم، هر روز صبح، از جایی که رهایش کرده بودم، آغاز میشود. دیروز اواخر ساعات کاری، دکتر «سووادی» تماس گرفت. اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت. دلتنگش نبودم، خوشحال شدم که تنها از اداره بیرون نمیروم تا باز جلوی باجه تلفن بایستم. با دکتر از اینور و آنور حرف میزدیم و این باعث میشد تلفن را فراموش کنم. بردمش جایی که بنوشیم، تعجب کرد، گفت: ای بابا! هنوز عصر هم نشده، چه وقت نوشیدنه؟
- این ساعت یه لذت دیگه داره.
با لبخند و همدلی همیشگیاش، گفت: پس بزن بریم.
کنار نوشیدنی، پنیر سفید و سالاد مغز سفارش دادیم. از دوستان مشترکمان حرف زدیم. دلمان میخواست دوستی که ده سال از ما بزرگتر بود و استاد خطابش میکردیم ما را اینوقت روز در حال نوشیدن ببیند. حتماً میگفت: میبینم که کمکم دارین آدم میشین.
دکتر گفت: کمکم داریم شبیه استاد میشیم.
- بشیم، چه اشکالی داره؟
اول نرمه گوشش را کشید، بعد دست راست را مشت کرد و تقتق روی میز کوبید که چشم نخوریم. خندیدیم.
روی هوا بودیم، کمکم حس میکردم حداقل امشب وسوسه زنگ زدن به او رهایم کرده.
دکتر گفت: دیشب با استاد تماس گرفتم.
تماس؟!
گفتم: چی میگفت؟
- میگفت دلش برامون تنگ شده، بریم پیشش.
- خب بریم دیگه.
رفتن؟! انگار تلفن بین شهری وجود ندارد. امکانات و تکنولوژیهای ارتباط را توی ذهنم بررسی کردم.
همانطور که جنایتکارها به محل جنایت برمیگردند، من هم دکتر را آورده بودم جایی که او گفته بود: «بهت زنگ نمیزنم.» پشت میزی که آن شب با او نشسته بودیم، دختری نشسته بود با مردی که هفت، هشت سالی از خودش بزرگتر بود. مرد با تکان دادن دستها در حال توضیح دادن چیزی بود. فکر نمیکردم در اینکار موفق شود. اما تلاشش قابل تقدیر بود، با تمام توانش سعی میکرد. مثل تلاش دقایق آخر تیمی که میداند بازی را باخته، شاید با اختلافی زیاد، اما تلاشش به معنای احترام گذاشتن به هدفی است که بهخاطرش پا به زمین گذاشته. این مرد هم که حالا به میانسالی رسیده، انگار میخواهد تمام حرفهایی را که سالها پشت سکوتی طولانی پنهان کرده، یکجا بگوید.
من دوست ندارم حرف بزنم. فکرش را هم نمیکنم. اگر فقط بتوانم بدون ترس به او تلفن کنم، کافی است. زنگ بزنم و او با لحنی شاد بگوید: «همدیگه رو ببینیم« و بعد سکوت کنیم، وگرنه خیلی بد میشود، چون نه او میتواند توضیح دهد چرا گفته: «دیگه بهت زنگ نمیزنم» و نه من میتوانم بگویم چرا مدام به او تلفن میکنم. برای همین میگویم سکوت کنیم. انگار نه انگار او چیزی گفته و من کاری کردهام که بترسد. یعنی امکان دارد؟ من او را ترساندهام که گفته «دیگه بهت زنگ نمیزنم« دستبردار هم نبودم، مدام زنگ زدم. شاید هر بار «نه« گفتن برایش آسان نبوده. خسته شده. مگر من خسته نشدهام از اینکه توی همه رویاهایم تلفن ببینم؟ شاید هم همانطور که روزنامهها مدام مینویسند، خستگی و بیحالی فصل بهار است. هر چه هست باعث میشود بزنم بیرون. راه بروم و از کوچهها برسم به خیابانها. توی ویترین مغازهها به جای لباسها به تصویر خودم نگاه میکنم و هر بار با اطمینان بیشتری به خودم میگویم: البته که بهت زنگ نمیزنه. قیافهت رو ببین... با این حرف خودم را تسلی میدهم؟
هرچه میگذرد کنجکاویم کمتر میشود. دیگر از خودم نمیپرسم چرا آن حرف را زد. این هم سوال بیجوابی است مثل سوال معروف از کجا آمدهایم و به کجا خواهیم رفت، که آدم میگوید نمیدانم و از خیر جوابش میگذرد. میتوانم بگذرم؟
هر روز صبح از کوچهشان رد میشوم. اگر ببینمش خودم را قایم میکنم. نمیخواهم کله سحر جلوی چشمانش سبز شوم. من فقط از آنجا رد میشوم. این شکلی از احترام است. هیچجایی وجود ندارد که من با حسی همراه با احترام و خاطره از آن عبور کنم بهجز کوچه محل زندگی او.
دکتر گفت: اگه جلوی خودمون رو نگیریم اولین مستهای غروب ماییم.
لبخند زدم. به نظر من مرد موذی پشت میز روبهرویی خیلی قبل از ما مست شده بود. به دکتر نشانش ندادم. دلم نمیخواست صحبتمان کشیده شود به ارتباط بین آدمها و اینکه چه چیزهایی را و تا کجا و چهقدر میتوان برای دیگری توضیح داد. درحالیکه اگر زمان دیگری بود، شاید موضوعی که بیش از هر چیز در موردش حرف میزدیم همین بود، روابط آدمها.
ناگهان انگار به دکتر دروغ گفته باشم، احساس گناه کردم. از او سواستفاده کرده بودم. برای اینکه تنها نباشم، دنبال خودم کشانده بودمش. خدا میداند با این حرکتم چهقدر احساساتی شده و مرا دوستی صمیمی فرض کرده بود. پکر شدم. اگر دکتر باز سفارش غذا نداده بود، صورتحساب را میدادم و میزدم به چاک.
مدتی سکوت کردیم. بعد دکتر شروع کرد به حرف زدن. با چنگال، قسمتهای قهوهای رنگ مغز را نشان داد و در مورد اینکه اعصاب مغز چهطور از این نقاط به بخشهای دیگر میروند، توضیح داد. به صورت خندانش نگاه کردم. ممنونش بودم که انگار دردم را میدانست و سعی میکرد هر جور شده موضوعی برای حرف زدن پیدا کند.
گفت: مکانیسم بسیار پیچیدهایه.
- درسته، مکانیسم بسیار پیچیدهایه
دیدگاهها
متشکرم.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا