هوا پر بود از دود و غبار. بوی گوشت سوخته و جزغاله تمام شهر را پر كرده بود. برای فرار از سرما چاره ای نمانده بود، هر كس باید اعضای بدن خود را به نوبت می سوزاند تا به آخرین عضو دلخواه برای زندگی سرد خود برسد.
چت از طریق واتساپ
هوا پر بود از دود و غبار. بوی گوشت سوخته و جزغاله تمام شهر را پر كرده بود. برای فرار از سرما چاره ای نمانده بود، هر كس باید اعضای بدن خود را به نوبت می سوزاند تا به آخرین عضو دلخواه برای زندگی سرد خود برسد.
چهارشنبه شب بود، مدام در رخت خواب تکان می خوردم یا بالشتم را عوض می کردم ولی اصلاً خوابم نمی برد؛ دلیلش را هم نمی دانستم، صبرکنید می دانستم امّا طوری برای خودم وانمود می کردم که نمی دانم! به خاطر همان دو هزار تومانی است که امروز صبح بعد کلاس ریاضی برروی زمین حیاط مدرسه دیدم، آن را برداشتم، یک کیک و آبمیوه خریدم و خوردم.
از زمین رودبار می ترسم. خدایا شکرت که حالا انزلی زندگی میکنم. کلید را توی قفلِ درِ مغازه چرخاندم. کرکره را به سختی بالا زدم و قد راست کردم. احمد پسرِ جوانِ مغازه ی کناری از مغازه اش بیرون آمد و با لکنت گفت:-سلام آقا ایاز. دیروز پیداتون نبود. خیلی مشتری اومد. ولی یه آقا خیلی منتظرتون واساد.
این روزها شاید شما هم نصف شب بی خواب شوید، غلت بزنید، روی تخت و لای پتو خودتان را این ور و آن ور کنید و بالاخره با چشمان باز به سقف نگاه کنید، دلیل بیدار شدنتان هم اگر وز وز لامپ نئون تابلوی مغازه زیر آپارتمانتان باشد که نور قرمزش از توری پنجره گذشته و سقف را روشن و خاموش میکند
ماسکی را که از مغازه رنگرزی با دو برابر قیمت داروخانه خریده بود روی صورتش گذاشت، دستهایش را با الکل 96 درصدی که از لوازم ساختمانی با سه برابر قیمت بازار خریده بودضد عفونی کرد، دستکشهای یکبار مصرفی را که از کبابی همسایه قرض گرفته بود پوشید،
وقتی همسرم گفت: به یاد میآوری پارسال نوروز رفتیم خانۀ دایی امیر؟