ازلای درکوپه قطارنگاهی به داخل انداخت ونگاهی به اطراف انداخت. هیچ کس آنجا نبود. نفس عمیقی کشیدو وارد شد. چمدانش را زیرتخت هل داده وهیکل درشتش را روی صندلی انداخت. باخودش گفت «ای کاش کسی وارد این کوپه نشود.»
چت از طریق واتساپ
ازلای درکوپه قطارنگاهی به داخل انداخت ونگاهی به اطراف انداخت. هیچ کس آنجا نبود. نفس عمیقی کشیدو وارد شد. چمدانش را زیرتخت هل داده وهیکل درشتش را روی صندلی انداخت. باخودش گفت «ای کاش کسی وارد این کوپه نشود.»
دقیقن همان روزی که سرما روی سر و کول آدم چمبره میزد و سوز میشد توی صورت و برف، رد خیسی روی یقه جا میانداخت و در خیالِ کبوتر، سرِ رهگذر جایی برای ریدن بود و اگزوز تمام ماشینها غِرغِر میکرد، گم شد.
کرونا باعث شد مثل همة معلمها چندینروز در خانه بمانم؛ دورکاری بَد نبود، اما دلم به هوای مدرسه و بازیگوشیهای بچهها پر میزد! بهخصوص زنگ انشاء که صمیمیّت و حس و حال دیگری داشت!
بوی آبگوشت همه جای خانه پیچیده است. یک ترازوی رنگ و رو رفته و ترک خورده گوشه آشپزخانه دیده میشود. مرد جوان چاقی با احتیاط، یک پایش را روی ترازو میگذارد و بعد از کمی درنگ پای دیگرش را هم به آرامی بالا میآورد.
پشت اتاق شیشهای بیمارستان آخرین لحظات عمر آقای ذوالعلی که حالا پنجاه و چهار سال و اندی داشت به سرعت میگذشت، محبوبه و مرتضی دستهای مادر را محکم چسبیده بودند و طوری می فشردند انگار که کم کم دارنداز محبت پدر خالی میشوند، مادر نمیدانست به بچههای کوچکش چه بگوید و آنها را چگونه از گریه ساکت کند.