مرد طبق معمول تمام شبهاي جمعه، از كنار درخت كاج خاك گرفته شروع كرد، دكل برق مثل هميشه روبرويش بود، اول چهار رديف رفت جلو، بعد چهل و دو سنگ شمرد و رفت به سمت امامزاده، كنار سنگ رنگ و رو رفتهي هميشگي نشست، باد و باران نيمي از اسم را خورده بود و از فاميل فقط يك حرف باقي گذاشته بود، دست روي حروف كشيد و خاند:
«...دا ش... »
دو تقه به سنگ زد و گفت: «سلام آيدا جانم» بعد شروع كرد به خاندن فاتحه، آرام و شمرده، ياد دايي جوانمرگش افتاد كه هميشه ميگفت: «يك فاتحه اندازهي شمردن از يك تا سي و سه طول ميكشد، خودم حساب كردهام، هميشه جاي فاتحه خاندن عدد ميشمارم!» خندهاش گرفت ولي جلوي خودش را نگه داشت، «كفون احد» آخر را كه گفت دو تقهي ديگر زد روي سنگ و بلند شد.
چشمهايش را از نمي كه با آب دهان بر آنها دوانده بود پاك كرد، چشمك ريزي رو به سنگ قبر پراند و راه افتاد، چهل و دو سنگ شمرد و از امامزاده دور شد، ايستاد، نيم چرخي زد و چهار رديف هم رفت جلو، كنار كاج كه رسيد برق شادي دويد توي چشمهايش، نفس راحتي كشيد و آرام رفت توي قبر خودش، شوقي لبهايش را ميلرزاند، دراز كشيد، چشمهايش را آرام بست و... دوباره مرد.
حالا نوبت زنش بود.
محمدصفاري
دیدگاهها
چشم هایش....
پایان داستان خوب بود.
موفق باشید
اما یه چیزی، مگه نه اینکه طبق معمول؟ پس قاعدتاً باید جای قبرِ آیدا رو خوب بلد باشه، نیازی به شمردن نداره که!
کلاً به نظرم شما می خواستید یه کار معمول رو واسه یک امر غیر معمول در بیارید، خب یه همچین چیزی توی فرم داستانک خیلی جای مانور نمی ده به آدم، البته شما خوب از پسش براومده بودین!
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا