مثل همیشه روبروی آینۀ اتاقش ایستاد، دستی به موهای سفیدش کشید و به جدیترین سؤال زندگیاش اندیشید: «آیا زندگیم ارزش یکبار امتحان کردنو داشت؟» ترس تمام وجودش را فرا گرفت. اما فشار بیامانِ پوچی و یکنواختی زندگی بود که دوباره وِلوِلهای از سؤالات بیوقفه را در ذهنش به راه انداخت و انگیزهاش را برای مُردن بیشتر. «چند ثانیه زندگی کردم؟.» سالها بود که حرفش یکی بود. خم شد و بدون لحظهای تردید، فلکه گاز را تا آخر باز کرد. شیر گاز، بیامان زوزه میکشید و انگار به تماشای مرگی دوباره، حریصانه هر آنچه که داشت خالی میکرد. تلفن زنگ خورد:
«الو؟ سلام آقای دکتر. کامران، همون مَردی که افسردگی شدیدی داشتو که یادتون هست، باز هم همسرش زنگ زد و گفت که شوهرش دوباره اقدام به خودکشی کرده. خواسته شما رو ببینه تا یه وقت ملاقات دیگه بهشون بدین. وقت بدم؟»
گوشی را گذاشت، خم شد و شیر گاز را بست.
دیدگاهها
آخر داستان خوب بود.
داستانک خوبی نبود به خاطر احساساتی بودن وپیچ تندی که داشت.پاورقی است.
به نظرم زیاد در داستان دخالت کردین یه جا ترس یه جای دیگه بدون تردید و...که هیچ کدوم از این حس ها منتقل نمی شه.
فشار بی امان...زبان و حال و هوای نوشته به داستانک نمی خوره به نظر میاد باید بلند تر از این حرفا می بود. جملات داستانک بهتره که کوتاه و سلیس باشه و هر جملش مثل یه پتک باشه ودر آخربرسه به ضربه ی نهایی. و نه صرفا غافلگیری. در جمله های کوتاه و حتی کلمات یک دنیا اطلاعات هست که خواننده اون ها رو کشف می کنه و اینه ابهام در نوشتن.
(همون مَردی که افسردگی شدیدی داشتو...)
این موضوع رو خواننده خیلی وقته می دونه! و شما در پایان داستان (که بسیار مهمه) اون رو دوباره گفتین.
این داستانک به نظر می رسه به زور خلاصه شده.
خواهش می کنم داستان رو بازنویسی کنید، این بار با صبوری بیشترمطمئنم معجزه ی بازنویسی رو کشف خواهید کرد.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا