داستانك«مونس» الهام فلاح

چاپ ایمیل تاریخ انتشار:

 

 

دست کرد زیر بالش. موبایل را بیرون آورد. جوری‌که پرستار نبیند شروع کرد به فشار دادن دکمه‌ها. پرستار لبخندزنان صورتش را نگاه کرد. لبخند پرستار را پس داد. تازگی زیاد وقت صرف نمی­کرد بفهمد لبخند پرستار ساختگی است یا از روی حُسن رفتار. پرستار سرم را عوض کرد. به آنژوکت جاخوش کرده توی رگ سبز پشت دست خیره ماند. زیرلب گفت: می‌ترسم رگت خراب شده باشه. چند روزه اینجاست؟

جوابی نداد. محو صفحه موبایلش بود. پرستار دوباره پرسید: دو روز پیش بود، نه؟

باز جوابی نداد. رفته بود جایی غیر از این اتاق که دیوارهاش سفید بود و بوی ناآشنایش حتی تا توی کپسول اکسیژن هم راه پیدا کرده بود. پرستار با محبتی خاص نگاهش کرد. چسب را از توی جیب درآورد و آنژوکت را محکم کرد. صدای دمپایی‌های پرستار کشیک شب که تا چند دقیقه دیگر شیفتش را تحویل می­داد...

مرد هنوز خواب بود. صدای اس‌ام‌اس بیدارش کرد. بی‌آنکه چشم باز کند موبایل را از توی کشوی کنار تختش برداشت. چشم تنگ کرده­اش را دوخت به صفحه موبایل. اما زود چشم دراند و کنج لبش بالا رفت. جوانک تخت کناری توی یک هفته‌ای که اینجا بود هنوز نفهمیده بود این برقی که صبح­ها بعد نگاه کردن به اس‌ام‌اس صبحگاهی توی چشم‌هاش می­نشیند برق شعف است یا انعکاس نور موبایل.

مرد زنگ بالای سرش را فشار داد. پرستار تازه‌نفس شیفت را تحویل گرفته بود. مرد پرسید: خانوم پرستار، فکر می­کنید تا یه ماه دیگه مرخص بشم؟

پرستار گفت: هر روز این‌رو می‌پرسی. از من که هر روز می­پرسی. از باقی همکارها رو نمی­دونم.

مرد ملتمسانه پرسید: مرخص می‌شم یا نه؟

پرستار خودش را مشغول آنکار کردن تخت کرد. نگاهش را از مرد می­دزدید. گفت: اگه خدا بخواد حتماً. نکنه فکر کردی ما خوشمون میاد اینجا نگهتون داریم؟ فقط سعی کن زود خوب شی.

پرستار به تخت مرتب‌شده نگاهی انداخت و رفت.

مرد به جوانک گفت: فکر می‌کنه نمی­دونم کارم تمومه.

جوانک ملافه را کشید روی سرش.

مرد گفت: امروز بهش می‌گم. دیگه باید بگم. نباید الکی بهم امیدوار بشه. خودخواهی کردم تا حالا نگفتم. من یه خودخواه عوضی‌ام. مشت­ها را به پا کوفت. زد زیر گریه. به های‌های که افتاد جوانک تخت کناری بی‌آنکه ملافه را از روی سر کنار بزند، زنگ بالای سرش را فشار داد.

پرستار دیگری آمد. چاق و کوتاه. از صدای پاش معلوم بود حوصله ناز مریض کشیدن ندارد. به مرد نهیب زد: باز هم که شما داری گریه می­کنی؟ فکر مارو نمی‌کنی فکر این جوون بیچاره‌رو بکن.

مرد بی‌توجه به پرستار گریه‌اش را می­کرد. پرستار رفت و کمی بعد برگشت. ملافه را کنار زد. گفت: به پهلو بخواب. مرد، رام پرستار، به پهلو غلتید. سعی کرد بغضش را توی سینه خفه کند. پرستار سرنگ خالی را نشانه رفت توی سطل زباله. رفت. مرد باز هم کشیده می­شد به خواب. به جایی غیر از این اتاق با دیوارهای سفید و بوی ناآشنایش که حتی تا توی کپسول اکسیژن هم راه پیدا کرده بود.

یک‌ماه پیش زن را کنار پنجره اتاق نوزادان دیده بود. روپوش صورتی بیمارستان به تنش زار می­زد. روی ویلچر نشسته بود، گردن می­کشید تا موجودات سرخ و پف کرده­ای که آنی زبان به دهن نمی‌گرفتند، دید بزند. زن گفته بود اینجا تنها جای خوب بیمارستان است. گفته بود آرزو دارد یک‌بار یکی از اینها را، شده برای چند دقیقه بدهند بغلش.

زنگ اس‌ام‌اس بند شد. موبایل از روی تخت افتاد پایین. جوانک جلدی ملافه را کنار زد و محو صورت مرد شد. خواب خواب بود. آنقدر عمیق که می­شد شک بُرد نکند مرده باشد. از روی تخت جست زد پایین. موبایل را برداشت.

«باید از همان اول به تو می­گفتم که به زنده از اینجا بیرون رفتنم امیدی نیست. من‌رو ببخش. برام دعا کن. دوست‌دار همیشگی تو مونس.»

دیدگاه‌ها   

#1 ابوالفضل 1392-05-17 10:23
برق از سرم پرید...

نوشتن دیدگاه

تصویر امنیتی
تصویر امنیتی جدید

جلسات ادبی تفریحی

jalasat adabi tafrihi

اطلاعات بیشتر

مراسم روز جهانی داستان با حضور استاد شفیعی کدکنی، استاد باطنی و استاد جمال میرصادقی
جلسات ادبی تفریحی کانون فرهنگی چوک
روز جهانی داستان و تقدیر از قبادآذرآیین سال 1394
روز جهانی داستان و تقدیر از فریبا وفی سال 1395
یازدهمین جشن سال چوک و تقدیر از علی دهباشی شهریور 1395

جلسات کارگاهی آزاد

jalasat kargahi azad

اطلاعات بیشتر

تماس با ما    09352156692