ناگهان از خواب میپرم و سراسیمه میروم سمت پنجره، پرده را کنار میزنم و خیره میشوم به سیاهی خوابیده در خیابان، به دو چناری که نصفه و نیمه نفس میکشند، به چند نوریکه تک و توک جاخوش کردهاند روی آسفالت و دیوار، تمام تنم خیس عرق است از ته چشمانم میشود خواند که چقدر پریش هستم نمیدانم چند دقیقه پای پنجره ایستادهام و به هجمه پر شده در خیابان نگاه کردم، کمی چشمانم را میمالم و میروم روی صندلی لعنتی لهستانیام مینشینم، دستهایم را روی شقیهام میگذارم و فشار میدهم اینبار اولی نیست که اینگونه از خواب میپرم و میدوم سمت پنجره و پرده را کنار میزنم و ساعتها به تاریکی فکر میکنم، به این اتفاقات نیمه افتاده به این نیمه اتفاق افتاده به این ماجراهای سوت و کور لکنتهای که بیخ گلویم را هی میگیرد و هی فشار میدهد هی فشار میدهد و هی... اینقدر گفتم بیخیال اینهمه خیالات که وهم همه وجودم را گرفته است هر طرف که سر میچرخانم یک اتفاق میبینم از همین اتفاقهای سادهای که کل زندگیات را ناگهان دچار میکند و تا بهخودت میجنبی میبینی تا خرخره داخلش گیر کردهای.
سیگاری روشن میکنم و شروع به قدم زدن در فضای کوچک خانه میکنم، نمیدانم چند ساعت دور خودم چرخیدم و سیگار دود کردم فقط هوا حسابی روشن شده بود و باید میرفتم دنبال کارم، این اول صبحی پی لنگه کفشم بودم که بپوشم و جایی بروم، بروم خودم را گم و گور کنم شاید حواسم اینقدر پرت شود که به هیچ اتفاق افتاده و نیفتادهای فکر نکنم به اینکه جای همیشگیات هم خالی است به این که لای این عابران، بین اینهمه آدمهاییکه میروند، میآیند هم نیستی و جایت باز برای همیشه خالی است. سکانسهایی را که رفتهای بارها دوره کردم و حفظ شدهام، تمام آنهمه حرفها، نگاهها و... حالا که زمان مرده است و عددها هم ریخته نشستم دانهدانههای تسبیح را میشمارم و انارها را دان میکنم و دستهایم هم حسابی خونی شده است، طعم خون شیرین نیست مثل انار، گس نیست مثل انار، ترش نیست مثل انار، اصلاً خون شبیه انار نیست. کسی چه میداند وسط اتاق من بزرگترین جنگهای جهان اتفاق افتاده است، جنگهایی که فاتحاش تو بودی الان هم که گذشته است از همهچیز من تکیه دادم به دیواره سنگرم و فشنگهای نم کشیدهام را میشمارم چیزی تغییر نکرده است که فقط موهای روی شقیهام کمی سفیدتر شده است و خطوط درهم تنیده پیشانیام عمیقتر، ردهای باقیمانده روی صورتم را هم با خروار خروار باروت و دود و خون پوشاندهام، شانههایم تکیده و شکستهتر از آن چیزی شدهام که فکرش را میکردی، من همان آدم سابقام با این تفاوت که با نگاهی مضطرب و غمزده از بالای تپهها به آنور شهر نگاه میاندازم که تو غرق شدهای در بازوانی. بارها و بارها مرور میکنم از جلو چشمم رژه میرود مثل هنگی بزرگ و مارش میزند، صدایش تیر میکشد و از پای درمیآیم و کل مسیر را سینهخیز میروم و یک جایی نامعلوم خودم را چال میکنم و با خیال راحت دانههای انار را به نخ میکشم و تسبیح را دان. سخت است، زیادی هم سخت است مثل افتادن در مسیری که نه انتهایش را میدانی به کجا ختم میشود نه هیچ ایدهای داری که چگونه به پایانش برسی، میبینی حتی اینها در خواب هم دست از سرم برنمیدارند که اینطور سراسیمه از خواب میپرم، میروم سمت پنجره و خیابان را نگاه میکنم.
اشکال کار من است نه تقصیر توست که رفتهای نه کسیکه تو را برد، تو او را دوست داشتی، او تو را دوست داشت و این طور شد که من تنها ماندم، اینقدر خستهام که نمیخواهم بخوابم و دوباره فردا صبح چشم باز کنم و ببینم تنهام، مثل همیشه، مثل قبل، مثل فردا. چقدر خوشخیال بودم، چه آرزوی محالی بود اینها، حالا که به این همه چیز عادت کردم ساعتها میروم جلوی پنجره میایستم و سیگار اول، سکوت، سیگار دوم، دستهای دو نفر که در پیچ خیابان گم میشود، سیگار سوم، پجپج فردا که از پشت پسکوچههای باغ میآید، سیگار چهارم، چند نگاه کوتاه به ساعت، چند نفس بریده، سکوت...
همه زندگیام را با این چیزها پر کردهام، شاید یک پای دوست داشتن این است که تنها باشی و مالیخولیایی شوی، اینقدر که تا چشمات را بستی ظاهر شود، تا چشمات را باز کردی ظاهر شود، هر طرف سر چرخاندی ببینیاش و تجسماش کنی ولی تا به خودت میآیی ببینی اینها وهمی بیش نیست و همهاش خیالات و فکرهای توست. فکر کنم قسمت بزرگی از زندگیم را اینگونه میگذرانم، حالا باز شبها میخوابم و سراسیمه بلند میشوم و میروم سمت پنجره و به تاریکی خوابیده توی خیابان نگاه میکنم و در خیالیکه هرگز قصد برگشتن از منرا ندارد غرق میشوم، گریهکنان از خواب میپرم و بیقرار به جای دو سر جامانده کنار هم روی بالشم فکر میکنم و میمیرم.
دیدگاهها
باز هم داستانی با درونمایه بی وفایی و احساس فراغ و هجران!! تکراری بودن سوژه اشکالی ندارد ولی سفره چیده شده است و لقمه گرفته شده است و در دهان مخاطب گذاشته شد. پس مخاطب بیچاره چه؟
مثلا جمله: اشکال کار من است نه تقصیر توست که رفتهای نه کسیکه تو را برد، تو او را دوست داشتی، او تو را دوست داشت و این طور شد که من تنها ماندم، : کاش میگذاشتید تا مخاطب این را حدس بزند...
پس من مخاطب چه؟ برای من چیزی نماند و پیامی داده نشد. در کل نویسنده داستان می نویسد تا پیامی بدهد نه اینکه فقط حرف های دلش را بیرون بریزد.
با اینکه موضوع شناخته شده ای بود خوب شاخ وبرگ پیدا کرده بود.خیلی هم تلخ بود.
خوراکخوان (آراساس) دیدگاههای این محتوا